6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Göttin انتشار: 3 سال پیش 1,382 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم برای ادامه ی رمان
اضافس😐💔😁🌹
با گفتن این جمله تمام مولکول های ترس تو بدنم فعال شدن و شروع کردن به تزریق استرس ب خون من....
+ م...منظورت چیه؟؟
_ ب زودی میفهمی..!
«« با سرعت برق از اون طرف میز به سمت من اومدم و منو بیشتر به صندلی چسبوند و باعث شد من چشمامو ببندم ...
لباشو ب گردنم چسبوند و دندونای تیزش رو روی گردنم حرکت داد و با اوم اوم گفتن بهم گفت:«
_ کاشکی همه خبرنگارا مث ت خوشمزه باشن...
+ یااااا داری چیکار میکنی؟؟ نکنننن لطفااا ....
«« به حرفم توجهی نکرد و دندون های تیزش رو توی گردنم فرو کرد ....
دیگه نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم ....»»
«« چشمامو که باز کردم دیدم وسط اتاق روی تختی درازم و خبری از اون موجود نیست ...
برای یک لحظه پر نشاط از تخت پریدم و توی ذهنم گفتم وایییی فقط یک خواب مزخرف بود ....
_ عههه فک کردی خوابه؟ آخی عمویی! بهتره یک نگاه به زخم روی گردنت بندازی
««با زدن این حرف فهمیدم که خیر خواب نبوده اما اون از کجا فهمبد چی گفتم»»
+ صب کن تو از کجا فهمیدی؟
_ مگه نمیدونی خون آشاما قدرت خوندن ذهن دیگران رو دارن...
امروز زیاد تهیونگ ازم سوال نپرسید و میشد گفت مهربون تر شده بود برای همین من امروز حسابی توی قصرشون گشتم ...
اخرای شب احساس گرسنگی زیادی کردم برای همین رفتم سمت یخچال و دیدم که فقط چند تا گوشت خام و چند تا بطری خون توشه ...
خالم بهم خورد و سریع در رو بستم ...
داشتم فک میکردم چیکار کنم چیکار نکنم که یهو با چهره خندان تهیونگ مواجه شدم....
+ چیه؟ چرا داری میخندی؟
_ گشنته؟
+ اره اونم خیلی
«« رفت سمت کشو و یک بسته نودل در آورد و داد دستم و بعد خودش رفت تا بخوابه »»
این حرکت ناگهانیش و مهربون بودنش باعث شد قلبم تپشش تند تر بشه....
به خودم اومدم و رفتم تا نودل رو آماده کنم و بخورم .....
ادامه ی پارت سه
( از زبان تهیونگ :,)
عادت داشتم شبا برم حیاط قصر و قدم بزنم اما موقعی که توی راهرو قصر داشتم میرفتم متوجه در اتاق آ.ت شدم که بازه برای همین شیطنتم گل کرد و تصمیم گرفتم بترسونمش ....
رفتم جلو و در رو باز کردم تا خواستم جیغ بزنم با چهره کیوت و معصومش که روی تخت خواب عمیق خوابیده مواجه شدم ...
ناخودآگاه قلبم شروع کرد به زدن ... رفتم جلو و موهای ریخته شده رو پیشونیش رو زدم کنار و دستم رو نوازش گونه روی موهاش حرکت دادم ... اختیار کارام دست خودم نبود ... انکار یکی داشت منو به این کارا وادار میکرد .....
خودمو جمع و جور کردم و سریع رفتم به سمت حیاط قصر ...
سرخی و داغی صورتمو میتونستم حس کنم ...
.....
این چند روزی که گذشت خیلی بیش از حد بهش وابسته شدم و حتی به بالشتی که برای خواب بغل میکرد حسودی میکردم ....
نمبدونم چم شده بود ... ..
نکنه من عاشقش شدم ....
نه امکان ندارع چرا من باید عاشق اون بشم ....؟
چند روزی همینجوری با کلنجار رفتن با خودم گذشت و هر روز بیشتر به این پی میبردم که عاشقش شدم و اونم خیلی زیاد ....
اما نمیدونستم چطوری بهش بگم
..
من یک خون آشامم و اون یک انسان نمیتونیم با هم باشیم ... من نمیخام به اون صدمه بزنم ....
ادامه دارد .....
از زبان آ.ت:«
این مدتی که اینجا بودم درست مثل یک خون آشام شده بودم فقط یک تفاوت داشتم که خون نمیخوردم وگرنه تمام عادت هام میل اونا شده بود ...
داشت از اینجا خوشم میومد و هر روز بیشتر به اینجا و البته تهیونگ وابسته میشدم....
تمام احساساتم رو پشت حاضر جوابی هام که براش میکردم نگه داشته بودم ....
و اون نمیدونست من عاشقش شدم ....
هر شب خودم رو به خاطر به هم زدن آسایش تهیونگ و قلمروش سرزنش میکردم ....
برام درد آور بود کسی که عاشقشم زجر بکشه....
هر روزی که تهیونگ رو میدم و توی چشمای آرامش بخشش نگاه میکردم بیشتر ب خودم فحش میدادم که چرا با همچین فرشته ای این کار رو کردم ...
خیلی دوستش داشتم ...
دوست داشتم بدون هیچ استرسی برم توی بغلش ...
بهش تکیه کنم و طعم شیرین عشق رو بچشم ....
اما حیف که حتی اون نمیدونه من چ حسی دارم و هیچ وقت نخواهد فهمید ...
امروز قرار بود با لیسو (دختر خاله ی تهیونگ) که خیلی باهاش دوست شده بودم برم توی جنگل و یکم خوش بگذرونم ....
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که تهیونگ در رو باز کرد و پرید تو اتاق
ادامه ی پارت چهار
+ یا بسم الله ! بلد نیستی در بزنی تو؟
_ ا...م میشه امروز نری بیرون ؟
+ اون وقت چرا نرم؟
«« با حالت چهره بیش از حد کیوت بهم نگاه کرد و گفت ««
_ آخه ... آخه امروز میخوام یک چیزی بهت بگم .... میشه نری لطفاااا!؟
«« اونقدر کیوت شده بود که نتوستم مقاومت کنم و گفتم :«
+ اهههه باشه بابا نمیرم ....فقط بهتره سر کاری نبوده باشه وگرنه اشهدتو از الان خودت بخون ....
«« رفتارهای تهیونگ امروز پیش از حد عجیب بود ... کارایی میکرد که باعث میشد قلب من بخواد از سینه ام میاد بیرون ...
بالاخره اون ساعتی که تهیونگ گفته بود بیام بیرون رسید ...
رفتم پایین و دیدم تهیونگ با حالت گوگولی منتظر منه ....
رفتم جلو و بهش گفتم :«
+ سلاممم ... من اومدم ...
_ باشه ... ب.. بریم ...
««به مسیری که تهیونگ گفته بود به راه افتادم توی راه متوجه عرق های رو پیشونیش و استرسش شدم ... داشتم نگران میشدم...
بالاخره تهیونگ توقف کرد و روشو به سمت من کرد و گفت :«
_ آ.ت ؟
+ بله؟
_ میخوام بهت چیزی بگم که تا الان به کسی نگفتم و خیلی استرس دارم پس میشه تا وقتی حرفم تموم نشده هیچی نگی ...؟
+ ب.باشه
_ ا...م ببین ... ایشش لعنت به این قلب لامصب نمیزاره آدم خرفشو بزنه ... ببین آ.ت از همون اول که دیدمت با همه دخترا فرق داشتی .... وقتی نگاهت میکردم انگار زمان متوقف میشد و مغزم و قلبم فقط دلشون میخاست من ب تو نگاه کنم ... تو باعث شدی قلب من مغرور لعنتی بزنه ... تو باعث شدی خود خواه بشم و فقط تو رو برای خودم بخوام ... من برای اولین بار عاشق شدم .... عاشق کسی که واقعا دلم براش میره .... آ.ت نمیدونم حست چیه اما اگه جوابت نه باشه من برات صبر میکنم چون خیلی خیلی عاشقتم .... آ.ت میخوای مال من بشی تا ابد ؟
««« زمان برای انگار برای من ایستاده بود و فقط به غیر از چشمای کوک که تموم احساساتش نمایان بود هیچی نمیدیدم....
حرفاش باعث شد توی دلم غوغا به پا بشه ...
متوجه اشکام نبودم و فقط دلم میخاست به این پسر ... یه این تابلو بی نقص که الان داشت حسش رو به من میگفت نگاه کنم ...
_ آ.ت الان نمیخاد جواب بذی من میتونم صب....
«« دیگه تحمل یک لحظه صبر کردن رو نداشتم خودم رو به... خوش فرمش رسوندم و تمام احساساتم رو با همون.... عمیق به. قلبش تزریق کردم و اون....
ادامه دارد ...
خوب تموم شدش یه پارت مونده تا تموم شه
لطفا نظر بدید و لایکو فالو یادتون نره
دوستون دارم بای بای 😍❣️💖💓💋💋💋💋
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
مگه ته نبود؟
به غیر از چشمای کوک
چرا کوک 😐 مگه تهیونگ نبید؟😐🤦
(θ‿θ) قشنگ مینویسی
میسی عزیزم 💋💖