10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 818 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام... پارت ۶ 🌺🌺
تمام عکس ها رو کندم و تو سطل زباله ریختم و حق به جانب گفتم: کاری که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم..
الیا دست به سینه طلبکار گفت: اها.. تو که راست میگی.. این حرفارو میزنی ولی تا چند دقیقه بعد به باد هوا میره...
لبام و بهم فشردم و اخمام و توهم کردم: نخیر اصلا نم اینجوری نیست،،
دهن کجی بهم کرد و گفت: حالا میبینی!
و از اتاق بیرون رفت..
نفسم و کلافه بیرون دادم
هه خواهیم دید به همتون ثابت میکنم..
خودم و رو تخت پرت کردم و به سقف خیره شدم..
تیکی کنارم اومد و گفت: مرینت... تو مطمئنی؟
سرم و به نشونه تاکید تکون دادم و جدی گفتم: اره خیلیم جدیم
تیکی: اما تو نقشه داشتی آدرین و دیوونه خودت کنی...
از رو تخت بلند شدم و روش نشستم کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم: اره داشتم... ولی فهمیدم نمی تونم،،
بغضی که تو گلوم بود این اجازه رو نداد تا ادامه بدم
به هر زحمتی بود اون بغض لعنتی و قورت دادم و با صدای ضعیفی ادامه دادم: چون... چون اون کسی که دوسش داره خیلی براشه مهمه.. اگه من خودمم رو تیکه تیکه هم کنم نمیتونم به چشمش بیام...
تیکی غمگین آهی کشید و گفت: به نظرم بهترین کار همینه... تو هم آدمی باید از زندگیت لذت ببری،،
حق با تیکی بود تا کی باید زانوی غم بغل بگیرم، الان بهترین کار این بود یه گردش گروهی بریم
ذوق زده دستام و بهم کوبیدم و گفتم: ایول یه فکری به ذهنم رسید... بهترین کاراینه با بچه های کلاس یه گردش برم تا چشم آدرین دراد
تیکی سرش و با تاسف تکون داد و زمزمه کرد: واای حتما بایدتو همه ی نقشه هاش آدرین باشه..
حق به جانب خطاب قرارش دادم: نخیرم اصلا اینجور نیست
###
با دیدن الیا اون ور خیابون پر انرژی به سمتش دویدم
و دستم و بالا گرفتم و جیغ زدم: الــیــا،،
از این به بعد باید همون مرینت همیشگی باشم..
با قدم های بلند و تند به سمتش رفتم و بلاخره بهش رسیدم
با چشمای گرد شده پرسید:مرینت...خودتی؟
تک خنده ای کردم و شیطون به شونه اش دست زدم و گفتم:پس فکر کردی کیه؟ بعله دیگه خانوم دوپن چنگم...
بهش توجه ای نکردم و نینو رو خطاب قرار دادم:نینو میگم امروز نمیشه با بچه ها بیرون بریم..
با چشمایی که از خوشحالی برق میزد نگاهی بهم کرد و سرش و به نشونه تایید تکون داد و گفت:چرا که نه...الان به همه ی بچه ها میگم
و پشت بندش با قدم های بلند ازمون دور شد..
الیا چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: بگو ببینم چی زدی که انقدر منگول شدی..
با یه ابروی بالا رفته گفتم: چی یعنی حتما باید چیزی زده باشم که با دوستم خوب باشم..
قبل از اینکه غر غر کنه دستش و گرفتم و با هم وارد مدرسه شدیم
با وارد شدن ما، لایلا به طرفم اومد و مثل همیشه نیش و کنایه هاش شروع شد: واای اینجا رو ببین.. مرینت خانوم چه خبرا؟
از حرص دندونام و بهم فشردم و یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: خوبم مرسی،،
و خواستم از کنارش رد بشم که جلوم سد کرد و با یه پوزخند گفت: شنیدم با آدرین دعوا کردی
با چشمای گرد شده پرسیدم: تو از کجا میدونی؟
لایلا: تو اون مهمونی فهمیدم... ببینم نکنه آدرین ردت کرده،،
و بعد خودش به این حرف مسخره اش خندید
از حرص و عصبانیت در حال انفجار بودم واقعا چرا نمیتونم این دختر و با دستام خفه کنم..
تصمیم گرفتم زیاد نشون ندم که دارم حرص میخورم
به جاش ریلکس یه قدم جلوتر رفتم و با یه پوزخندی گفتم: بر فرض که این باش به تو چه مربوطه؟... یا شایدم از حرص اینکه با ادرین دیشب تنها بودم و حرف میزدیم داری می ترکی..
رنگ صورتش به قرمز مایل شد، دستاش و بهم فشار میداد و زیر لب داشت فحشم میداد، حقته دختره ی چندش
با قدم های بلند از عصبانیت ازم رو برگردوند و دور شد..
الیا: ایول.. خب حالش و گرفتی،،
مرینت: بعله ما اینیم دیگه،،
دستم و گرفت و گفت: خب بابا حالا پرو نشو بیا بریم..
با لبخندی که رو لبمون بود وارد کلاس شدیمو بعدم خانوم وارد شد
تمام تایم کلاس حواسم شیش دونگ به درس بود و فکرم به جاهای مسخره (منظورش آدرینه 😐) نرفت..
بعد از تموم شدن کلاس، کتابام و تو کیفم گذاشتم،،
و بندش رو شونه ام گذاشتم و همراه با الیا از کلاس خارج شدیم
با خارج شدنمون نینو خودش و بهمون رسوند و گفت:مرینت به همه گفتم...قبول کردن فقط..
متعجب پرسیدم: فقط چی؟
نینو:آدرین مثل همیشه نمیتونه بیاد
بی خیال شونه ام بالا انداخت و با لحن سرد گفتم: مهم نیست.. ساعت ۶ عصر منتطرتونم،،
نینو با چشمای اندازه هندونه متعجب بهم نگاه می کرد
ولی من توجه ای نکردم و خونسرد از کنارش گذشتم
###
نگاهم به ساعت رو دیوار رفت، عقربه ها ساعت ۶ رو نشون میداد
و این یعنی زمان موعود فرا رسید
مثل همیشه ساده و مرتب اماده شدم و از خونه بیرون زدم..
بعد از ۲۰ دقیقه به پارک همیشگی رسیدم..
با دیدن همه بچه ها که اومده بودن،،
خوشحال به طرفش دویدم
خواستم سلام پر انرژی بدم اما تا چشمم به لایلا خورد تمام ذوقم پر کشید رفت،،
با لبخند مسخره ای بهم خیره شده بود
با اخم های در هم کنار الیا نشستم
دم گوشش پچ زدم: میگم این دختره چرا اومده..
شونه اش و بالا انداخت و گفت: نمیدونم والا خودش اومد،،
حسابی خورده بود تو ذوقم، فکر نکنم دیگه از این بدترم بشه..
با همون اخم های توهم به جلو زل زدم که با دو تا چشم سبز رنگ رو به رو شدم،،
چشمام از فرد تعجب گرد شده بود خدایه من این که... که آدرینه..
با لبخند نامحسوسی بهم خیره شده بود..
چند بار چشمام و باز و بسته کردم ولی هر بار سرجاش بود
به این نتیجه رسیدم که این یه توهم نیست و یه واقعیت محضه،،
با نیشگون الیا از پهلوم به خودم اومد که حدودا چند دقیقه هست دارم به بچه مردم نگاه می کرد
سریع نگاهم ازشون دزیدم
انگار اشتباه کردم من چجوری می خوام فراموشش کنم وقتی که با هر بار دیدنش قلبم بیشتر از هر بار به تپش می یوفته..
ولی نمی فهمم اون قرار بود نیاد پس چرا..
سرم و تند تند تکون دادم و از فکر بیرون اومدم اصلا به درک ب من چه،،
سیبی از جلوم برداشتم و گازی بهش زدم تا حداقل کمی سرگرم شم
نینو با هیجان پرسید: خب حالا کی حاضره کبابا رو سرخ کن..
جمع به ناگاه ساکت شدن و همه سرش و زیر انداختن، هیچ کدومشون دابطلب نشدن
کلافه دستم و بلند کردم و گفتم: من حاضرم،،
آدرین از کارم تعجب کرد و اونم دستش و بالا برد و گفت: منم هستم..
از این کارش هر دو ابروم از تعجب بالا رفت ولی توجه ای نکردم
از سرجام بلند شدم و کباب های خام و از دست نینو گرفتم
و به سمت اجاق کوچولویی که اون طرف بود رفتم..
خواستم کارم و انجام بدم
که حضور آدرین و پشت سرم احساس کردم..
آروم کبابا رو از دستم گرفت
نفساش که به گردنم می خورد، مور مورم شد،،
بلاخره از کنارم رد شد و جلوم نشست..
و خودش شروع به کار کرد
بغ کرد سرجام نشسته بودم
اه از بیکاری حوصله ام سر رفته بود
طلبکار رو به آدرین گفتم: خب چرا همه کارا رو خودت انجام میدی... مگه من اینجا شلغمم...
شونه اش بالا انداخت و بی خیال گفت: حتما شلغمی دیگه
از عصبانیت صورتم قرمز شد خواستم به طرفش بیام ولی با جیغ بچه ها ترسید به سمتشون برگشتیم که یهو....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
بسیاااار دلنشین
اگ کامنت نمدم لایک میکنم حس تایپیدن ندارم☺
سلام ببین داستانت رو بنویس زود به زود من طرفدار دو تا داستانتم اینم مثل تالون و پنی زود به زود بنویس لطفا ممنون
(شوالیه شب)
سلام مرسی چشم حتما زودتر می نویسم الانم دارم پارت بعدی این داستان و می نویسم ☺️♥
جان من زود زود پارت بعد آخه به خاطر تو را ۳ قسمت میدی تا ۱ قسمت از عشق سخته بدی😡
به خاطر من هر روز یه پارت بده🥺
عاشق داستانت هستم❤❤❤😘
اخی ببخشید، من فکر کردم این داستان طرفدار نداره برای همین دیرتر می نویسم 🥺 ولی از امروز یه در میون داستانا رو می نویسم عزیزم 💓💓🌹
ممنون از لطفته 😍😍
عالیییییی
مرسی عزیزم 💖💖🌹
عالی منتظر بعدی هستم
مثل همیشه زیبا و عالی بود عزیز دلمم دورت بگردم💓💓💘💘💘💘💞💞🌸🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💜💜💜💟💟💟💟💟💟💟🌼🌼🌼🌼💛💛💜💜💜💜💜💜💜💜💜
مرسی ممنون گلم 💖💖🌹🌹
عالی منتظر پارت بعدی هستم
مرسی ممنون عزیزم 💓💓 پارت بعدی و زودتر می نویسم 😍