
فصل اول قسمت دوم . نام رمان:#زندگی_پرماجرا
پارت دو •فلش بک: &شب بود داشتم بالای رود خونه پرواز میکردم وقتی نزدیک قلعه ی خون آشاما شدم یه دختر کوچولو رو دیدم که داد میزنه و کمک میخواد اول فکر کردم انسانه و از خون آشاما فرار کرده یکم واستادم تا از قلمرو خون آشاما دور شه اما یکم که گذشت صدای داد قطع شد رفتم پایین و دیدم یه بچه خون آشام تو آبه که بیهوش شده برش داشتم و رفتم به سمت کلبم گذاشتم رو ی تخت خواب تا استراحت کنه بعد دو روز که گذشت یه صدا هایی از اتاقی که اون خون آشام کوچولو بود اومد رفتم بالا و دیدم به هوش اومده وقتی بیدار شد میشد ترس و تو چشماش دید همش میگفت : من مردم ؟! تو کی هستی ؟! اینجا کجاست؟!
ادامه ی فلش بک : خیلی ترسیده بود همش میگفت : +اینجا کجاست؟! من مردم ؟! تو کی هستی؟! &حتما تا الان متوجه نبود دندونای بلد و تیز و اینکه نمیتونه تبدیل بشه شده ! پایان فلش بک. +به صورت اون خانم نگاه میکردم اونم به من زل زده بود چشمای آبی! پوست خیلی سفید! موی زرد! لباس بلند و سفید! اون حتما یه انسانه! ی... یا.... یا یه فرشته! یادآوری پنج سال قبل مهد کودک قلعه ی خون اشام ها: +یادمه مربی میگفت! : (®علامت مربی) ®بچه ها تو افسانه ها اومده که فرشته ها قدرت زیادی دارن! اونا میتونن قدرت بقیه رو بگیرن! و بعضیاشون میتونن قدرتتون رو زیاد کم کنن یا اونو بگیرن یا حتی تغییرش بدن! +خانم مربی! اون فرشته ها که میتونن قدرت مارو تغییر بدن چه فرقی با بقیه دارن؟ ®(خنده ی ریز) عزیزم فرشته ها افسانه هستن ولی اگر هم وجود داشته باشن کسی نمیدونه که اونا چه فرقی با هم دارن! و از طرفی اونا با خون آشاما تو تمام داستان ها دشمن بودن چون ما جون آدما رو ازشون میگیریم! (•نویسنده:خو مگه مرض دارین آدم بکشین خون یه حیوون رو بخورین مثلا:/) برگشت به زمان حال +امکان نداره فرشته ها فقط یه افسانن! (•نویسنده:نه که خودت واقعیتی:|) +اممممم... آاا...... &حالت خوبه؟
®(خنده ی ریز) عزیزم فرشته ها افسانه هستن ولی اگر هم وجود داشته باشن کسی نمیدونه که اونا چه فرقی با هم دارن! و از طرفی اونا با خون آشاما تو تمام داستان ها دشمن بودن چون ما جون آدما رو ازشون میگیریم! (•نویسنده:خو مگه مرض دارین آدم بکشین خون یه حیوون رو بخورین مثلا:/) برگشت به زمان حال +امکان نداره فرشته ها فقط یه افسانن! (•نویسنده:نه که خودت واقعیتی:|) +اممممم... آاا...... &حالت خوبه؟
+اممممم.... آااا...... &حالت خوبه؟ +ش...... شم....... شما.. کی هستین؟ (با ترس) &من! او خودمو معرفی نکردم 😅 ببخشید! من سوفیا هستم و تو؟ +م..... م... من؟ &ایهیم! +من.... هانا هستم! &او از آشناییت خوشحالم هانا☺ &حالا بهتره استراحت کنی واست دارو و غذا آوردم بهتره بخوری بعد بخوابی اگه چیزی میخواستی صدام کن من پایینم! فلش بکپارت پنج +اممممم.... آااا...... &حالت خوبه؟ +ش...... شم....... شما.. کی هستین؟ (با ترس) &من! او خودمو معرفی نکردم 😅 ببخشید! من سوفیا هستم و تو؟ +م..... م... من؟ &ایهیم! +من.... هانا هستم! &او از آشناییت خوشحالم هانا☺ &حالا بهتره استراحت کنی واست دارو و غذا آوردم بهتره بخوری بعد بخوابی اگه چیزی میخواستی صدام کن من پایینم! فلش بک
(•جان من فحش ندین چیکارش کنم خب😓) &تو مغزش و گشتم (•خاطراتشو میگه 😐) و متوجه شدم فقط ظاهر خوناشامارو داشت و گیاه خوار بود برای همین قدرتاشو گرفتم و تبدیلش کردم به یه فرشته یکی از جنس خودم (•خودمم پشمام سر این بخش ریخت نمیدونم از کجای مغزم در اومد😐🍃) راه درازی در پیش داره باید حسابی اموزش ببینه اون از این به بعد نُه سالشه نه پنجاه سال باید ازش مراقب کنم تا برای عملیات بفرستمش!
اینم پارت دو اگه دوس داشتی بلاک:) سوال بنظرتون املیا کیه؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)