برگشتم بلپارت دون داستانم امیدوارم خوشتون بیاد
میایم به زمان حال
امیلی حالش خیلی بده داره میمیره ادرین و گابریل بالای سرش هستن
(فقط بگم ادرین اسم پسر گابریل و امیلی است) ادرین میره و دست امیلی که مادرش هست رو میگیره امیلی میدونه که قراره بمیره پس به گابریل با صدای خیلی ضعیف میگه گوش ات رو بیار باید یک چیزی بهت بگم گابریل گوش اش رو نزدیک به صورت امیلی کرد امیلی تو گوش اش گفت عزیزم لطفا در مورد معجزه گر ها به ادرین بگو تا جمله اش تموم شد چشم هاش بسته شد و دیگه حرفی نمیزد ولی ضربان قلب داش دکتر ها گفتن رفته تو کما گابریل هم به دکتر ها گفت فردا بفرستینش خونه ولی به ادرین گفت مادرت مرد ادرین هم گابریل رو بغل کرد و گفت بابا تو تنها کسی هستی که دارم و عاشقتم
بریم سمت دیگه شهر پیش دختری که کمی دست و پا چلفتی ولی باهوش و اینکه مادر پدر اون بهترین شیرینی پزی شهر پاریس رو دارن
.......
میریم به دو سه روز آینده.....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
فوق العاده داداشی💖💕🥰💖😍
خیلی خوب بود .
عصابانیت *
عصبانی *
اینطوری نوشته میشه
من یه چیزی بگم علی اینکه مثلا بار دوم که از دفتر مدیر اومدم لایلا و کلویی بجای اینکه دوباره بگی با لگد درو باز کرد میتونستی بگی باز هم همون کاراش رو انجام داد یا یه جور دیگه
و از زبان شخصیت ها بنویسی هم طرفدار بیشتری داره هم خواننده گیج نمیشه
ولی در کل عالی بود
مرسی