
نظر یادتون نره
در یک شهر عادی یه دختر عادی زندگی میکرد که اسمش میرای بود، میرای زندگی خیلی عادی داشت و در کنار مادر و پدرش(امیلی و لوکا)زندگی میکرد. یک شب میرای خوابید و وقتی رفت برای صبحونه رفت پایین دید که امیلی و لوکا(مادر و پدرش)توی پذیرایی و اشپزخونه نیستن، رفت توی اتاقشون اما اونجا هم نبودن
رفت بیرون از خونه که شاید بتونه از کسی کمک بخواد، اما دید هیچکس نیست، در چند تا خونه رو زد ولی هیچکس در رو باز نکرد، همه جا پر از سکوت بود
یهو دید که چند تا فلش سبز جلوش در اومد و اونو به یه سمتی هدایت میکرد، میرای دنبال فلش ها رفت و به پرتگاه رسید
یکم دورتر از پرتگاه یه در بود که فلش ها میرای رو به در هدایت میکردن، اما میرای میترسید که اگه بره به سمت در، پرت بشه پایین، داشت بر میگشت که احساس کرد یه چیزی داره هلش میده به سمت در
میرای خیلی ترسیده بود چون با خودش گفت که الان میوفته پایین، یه لحظه بیهوش شد و توی عالم ناخداگاه توی همون بیهوشی به این فکر کرد که چرا، من عادی بودم، عادی خوابیدم، عادی پاشدم، چرا اینجوری شد؟
بعدی از بیهوشی در اومد(۱۰ ثانیه بیهوش بود)یهو دید روی هواس و داره حرکت میکنه به سمت در، انگار داشت از پله بالا می رفت ولی هیچ پله ای نمیدید، چون نامرئی بود
در از هر زاویه یه رنگ بود، یبار صورتی یبار بنفش و... بعد میرای به در رسید دید در صورتیه ی کم رنگه و روی در یه نوشته بود که وقتی میرای اون رو خوند ترسید
روی اون در نوشته بود: خوش اومدی میرای. میرای برای همین ترسیده بود، چون نمیدونست که اون اسمشو از کجا میدونه و اینجا چه خبره، گیج شده بود و نمیتونست نه حرف بزنه نه حرکت کنه، اما یه نیرویی اون رو حرکت میداد
به پایان این قسمت رسیدیم
نظر میدی(امتیاز نداره)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود و لطفا داستان منم بخون
برو تو پروفایلم
اره خوندم خیلی قشنگ بود، بقیه هم برید بخونید جالب بود
سلام حتما ادامه بده
باشه حتما عزیزم🙂
عالی بود😉❤
بعدی
فقط یکم بیشتر بنویس😊❤
باشه حتما، ممنون عزیزم که نظر دادی