
سلام من مانیا هستم عاشق نویسنده گی هستم و می خواهم از عشقی که به تهیونگ دارم یه داستان براتون بگم که خودم نوشتم امیدوارم دوست داشته باشید 🔙کپی ممنوع
الان سه ماه از رابطه من و تهیونگ می گذره امروز قراره دوباره هم دیگر رو ببینیم وقتی که رفتم سر قرار (محل قرار مانیا و تهیونگ یه کافه هستش که همیشه فقط اونجا میرن)تهیونگ ذو دیدیم که نشسته رفتم کارش نشتم گفت من باید یه چیزی بهت بگم مانیا گفتم بگو گفت میشه دوست دختر من باشی من که زبونم بند اومد گفت از صورتت معلومه که قبول کردی دست منو گرفت از کافه رفتیم بیرون باهم قدم زدیم من گفتم که باید برم چون گوشیم خاموش شده بچه ها نگرانم میشن (و اینکه مانیا توی کره با دوستانش زندگی میکنه اونا برای کاراموزی توی کمپانی های کره اومدن)تهیونگ گفت باشه منو تا ماشینم رسوند وقتی خواستم سوار شم
تهیونگ صدام کرد گفت یه لحظه صبر کن گفتم چیزی شده اومد جلو منو بو*سید گفت حالا برو منم هیچی نگفتم سوار ماشین شدم توی راه داشتم به اون لحظه فکر می کردم باورم نمیشد بعد هشت سال به عشقم رسیدم( مانیا 8ساله که یه ارمی هستش عاشق تهیونگ هستش یعنی عشق واقعی نه بخواطر خواننده بودن تهیونگ)وقتی رسیدم خونه دخترا مثل همیشه تو کار خودشون بودن من رفتم تو تپاتاق انقدر به اون لحظه فکر کردم که خوابم برد صبح با صدای اریکا بیدار شدم (اسم دوست های مانیا =اریکا لیا انا هستش )بعد از بیدار شدنم راهی کمپانی شدیم ما توی کمپانی بیگ هیت کار آموزی می کنیم بعد از کار اینکه کارامون تموم شد با تهیونگ رفتیم بیرون دور کمپانی قدم بزنیم داشتیم قدم میزدیم که یه دفه
یکی بهش پیام داد که باعث شد که تهیونگ خیلی عصبانی بشه برگشت بهم گفت من باید برم گفتم تهیونگ چیزی شده گفت نگران نباش چیز خاستی نیست )بعد از گفتن حرفش رفت منم رفتم خونه با دخترا فیلم دیدم فردا که رفتیم کمپانی اصلا تهیونگ رو پیداش نکردم بعد از تموم شدن کار ها بلخره تهیونگ رو پیداش کردم ولی وقتی دیدمش
گوشه صورتش زخم شده بود گفتم چی شده گفت هیچی نشده من هیچی بهش نگفتم منتظر شدم خودش حرف بزنه بعد باهم داشتیم از کمپانی می اومدیم بیرون که دوباره یکی بهش پیام داد تهیونگ دوباره اعصبانی شد گفت من باید برم منم جلوشو گرفتم گفتم این دفعه دیگه نه دیگه تحمل ندارم که اسیب ببینی صورتم رو ناز کرد گفت عزیزم میدونم نگرانم هستی واقعا هیچ اتفاقی نیو فتاده فقط که مشکل خانواده گیه سر فرصت برات تعریف می کنم رفت
منم خواستم پیاده تا خونه برگشتم توی راه حس کردم کسی داره منو تعقیب میکنه اما وقتی پشت سر نگاه می کردم کسی نبود رسیدم خونه دخترا مثل همیشه بیرون بودن منم نشستم روی مبل که یه دفعه یکی در زد
به خودم گفتم حتما دخترا پشت درن کلید جا گذاشتم وقتی در رو باز کردم یه پسره ای بود گفت منزل مانیا سزار گفتم بله کاری ازم براتون بر میاد گفت بله قراره وسیله ی انتقام من بشی اومد جلو تر خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در اومد تو خونه می خواست منو بگیره حالا اون بدو من بدو تا اخر کنار دیوار گیر انداخت
گفتم از من چی می خوای نیش خند زد حرفی نزد اومد نزدیک منو تو بقلش گرفت یه دستمال از جیبش در اورد گذاشت روی دهنم خیلی تقلا کردم اما فقط همینو فهمیدم که گفت خوب بخوابی عروسک کوچولو بعدش بیهوش شدم
از زبان تهیونگ🔙دیگه داره با کاراش شورشو در میاره بلخره گیرت میارم همون لحظه یاد مانیا افتادم بهش زنگ زدم گوشی جواب نداد به دخترا زنگ زدم او نا هم گفتن از مانیا خبر ندارن خیلی نگران شدم رفتم سمت خونه مانیا وقتی رسیدم خواستم در بزنم دیدم که در نیمه بازه نگرانیم بیشتر شد سریع رفتم تو گوشی مانیا پیدا کردم جز خودش بهد یه نامه روی میز پیدا کردم توش نوشته شده بود
توش نوشته شده بود (تهیونگ با دم شیر بازی کردی اما قراره تاوانشو بدی اونم از طریق این دختر نامه رو مچاله کردم از حونه رفتم بیرون تا دنبال مانیا بگردم
از زبون مانیا وقتی چشم هام رو باز کردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه اونموقع ۸ سالت بود الان ۱۳ سالته؟
مانیا ۸ سال-
🤣🤣🤣🤣🤣😭😭😭😭🤣🤣🤣🤣😭😭😭😭😭
واای خیلی خوب بود👌🏻💜
میشه لطفا پارت بعدیشم بزاری خیلی قشنگ بودددد حتما پارت بعدیشم بزار🦋✌🏻💕
میشه به داستان های منم سر بزنی ممنونم
وای عالی بود باز هم از این چیز های منحرفانه بساز خوشم اومد
وا...اخر پارت یک که دختره رو یکی اومد دزدید... الان چرا اینجوری شروع شد...؟
هیچکس مثل تو داستان نمینویسه منم از خود تو الگو گرفتم دارم داستان مینویسم 😂😂🤦🏻♀️
سلام عزیزم
خسته نباشی
لطفا سریع تر پارت بعدی را بزار💜💜💜
خیلی قشنگ بوووود😉😉💜