خوب امیدوارم خوشتون بیاد لطفا دنبالم کنید هیچی دنبال کننده ندارم😢
دراکو به همراه پدرش برای خرید وسایل به کوچه دیاگون میره هرمیون هم همین طور (هرمیون تنها میره) خب شروع داستان از زبان هرمیون: چمدونمو گذاشتم پشت دچرخم و پریدم رو دچرخه باید زودتر خودمو به کوچه میرسوندم خیلی سریع پا میزدم او بلاخره رسیدم از زبان دراکو : مامانم گف برم ی ساک وردارم گف لازم نی توش چیزی بزارم تو کوچه همه چیز میخرسم منم گفتم باش😀 مادرم کار داش برای همین با پدرم سوار ماشین شدیم و رفتیم تو راه ی دختر مو فرفری دیدم که سوال دچرخه شده بود داشت پا میزد اصلا از ماشین عقب نموند شاید اونم داش میرف کوچه دیاگون وای من دارم چی میگم چرا برام مهمه؟😐خودمم نمیدونم(هوی راوی😐راوی: با خالقت درست صحبت کن😐😂😂دراکو: قراره چی بشه؟ راوی: نم دونم😂😂)
هنوز از زبان دراکو : اره انگار دختره داشت میرفت کوچه دیاگون پس ی جادوگر بود وقتی رسیدیم به کوچه رارنده مون ی جا پارک کرد تو اون فاصله داشتم دختررو میدیدم(دختره منظورش هرمیونه😐😂😂)از دچرخش پرید پایین و ساکشو ورداش و رف ما هم از ماشین اومدیم پایین و رفتیم پدرم به رارنده گف همینجا منتظر بمپنه و جای دیگه ای نره رفتیم تو کوچه وای چقدر بزرگ بوددد
از زبان هرمیون : رفتم بانک پولمو دادم و به واحد جادوگری گرفتم خیلی خیلی زیاد بودددد اول رفتم لباس فروشی کلی لباس خریدم میدونین رنگ مورده علاقه من سبز و سیاهو نقره ایه و سفیدم کلی لباس اون رنگی خریدم بعد اومدم بیرون و رفتم تو مغازه حیوون فروشی ی جغد کرمی نقره ای خیلی خیلی خوشگل گرفتم و اسمشو گذاشتم شدو(راوی:خوشبحالت😍😍) بعد رفتم چوبدستی فروشی کلی چوبدستی رو امتحا کردم ولی هیچ کدوم به درد من نخورد
از زبان دراکو : همه چیز خریدیم ساکم پر شده بود فقط مونده بود کتاب و چوبدستی پدرم کن اول بریم چوبدستی بخریم وقتی رفتیم تو مغازه همون دختره رو دیدم که سوال دچرخه بود داشت چوبدستی امتحان میکرد اما هیچ کدوم به دردش نخورد پدرم گف بریم ی جا واسیم تا کارش تموم شه منم رفتم گوشه مغازه وایسادم از زبون هرمیون : شنیدم یکی اومد تو مغازه ولی نگاه نکردم ببینم کیه اقای فروشنده رفت و یک چوبدستی ورداشت اورد و گف: اه.. عجیبه... یعنی ممکن این برای تو باشه..... و بعد در جعبه رو باز کرد ٔ..
و در جعبه رو ورداشت توش ی چوبدستی نقره ای براق بود که دورش نوار های سیاه برجسته بود گفتم :وای این خیلی قشنگه بعد سمت ی پر نشونه گرفتم و ی ورد خوندم : وینگاردین لوی اُسا از چوبدستی نور یاسی رنگی بیرون اومد و به پر خورد و اونو بلند کرد بعد من چوبدستی رو حرکت دادم و پر رو گذاشتم رو میز اقای فروشنده گف: این خیلی عجیبه گفتم چی عجیبه؟ گف این چوب دستی قوی ترین چوب دستی دنیاس و البوس دامبلدور خودش شخصا این چوب دستی رو سالها پیش به ایجا اورد... ازش درست استفاده کن و هیچ وقت از خودت دورش نکن چون اگر دست ادم بدی بیوفته ممکنه خیلی خطرناک باشه گفتم : ممنون اقا هیچ وقت این چوبدستی رو از خودم دور نمیکنم و بعد کیفمو برداشتم داشتم میرفتم بیرون که سرمو رو به مغازه برگردوندم....
خیلی ممنون که تا اینجا اومدید لایک و کامنت فراموش نشه😉😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من این و بررسی کردم
مرسی❤❤❤
جالب بود