10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 866 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام... پارت ۵🌺🌺امیدوارم خوشتون بیاد
هوا کاملا تاریک شده بود
عجیب بود که نمی ترسیدم شایدم انقدر تو دنیای خودم غرق بودم که هیچی و نمی فهمیدم...
با صدای پارس سگی، به خودم اومدم و ترسیده به اطراف نگاهی کردم خدای من، من الان کجام
خیابون ها خلفت بود، و حتی یه حیوونم از این جا رد نمیشد
از ترس مثل بید به خودم می لرزیدم..
تصمیم گرفتم به بابام زنگ بزنم که بیاد دنبالم..
خواستم از کیفک گوشی بردارم ولی با دیدن جای خالی کیفم..
محکم کوبیدم به سرم، وااای انقدر با عجله اومدم که یادم رفت کیف و بیارم..
نمی دونستم چه خاکی رو سرم بریزم...
نه گوشی و اوردم و نه به کسی گفتم که بیرون اومدم
و از شانس طلایی من، هوا خیلی تاریک بود... و فقط نور کم از ماه باعث روشنایی کوچیکی میشد
کنار دیوار نشستم و زانوی غم بغل گرفتم... لعنتی حتی تیکی و نیاوردم که بتونم به لیدی باگ تغییر شکل بدم..
و از این جای پرت فرار کنم
با صدای مردونه ای با ترس به سمت کسی که خطاب قرار داده بودم برگشتم و با دیدن آدرین چشمام گرد شد
آدرین: مرینت.... اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنم قورت دادم و گفتم: مگه قرار نبود که به مهمونی نیای... پس.... اینجا چیکار میکنی،،
سرش و خاروند و گفت: قضیش طولانیه... برات تو راه تعریف می کنم..
از جام بلند شدم
دستش و به طرفم گرفت و با اشاره گفت که دستم و تو دستش بزارم
با مکث دستم و تو دستش گذاشتم و باهاش هم قدم شدم..
آدرین شروع به حرف زدن کرد: بگو ببینم... چرا از مهمونی بیرون زدی؟
کوشه لبم و دندون گرفتم، نمیتونستم چی بهش بگم... بگم بخاطر تو بود...
سرم و زیر انداختم و با صدای آرومی گفتم: هیـ... هیچی چیز خاصی نیست.. فقط حالم بد شد و اومدم بیرون... حالا تو بگو چرا اینجا اومدی،،
شونه هاش و بالا انداخت و گفت: چیز خاصی نبود... فقط زمانی که به مهمونی رفتم الیا بهم گفت یه دفعه غیبت زده منم نگران شدم اومدم دنبالت،،
اهانی گفتم و حرف اضافه ای نزدم
آدرین سد راهم شد و با چشمای غمگین بهم خیره شد...
متعجب یه ابروم و بالا دادم و پرسیدم: چی شده آدرین؟؟
آدرین: مرینت... تو هنوز منو نبخشیدی؟
نگاهم ازش دزدیدم، دلم نمی خواست چیزی و بفهمه...
آب دهنم و قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم: نه چرا اینجور فکر میکنی من قبلانم گفتم... اون روز و به کل فراموش کردم...
چشماش و رو هم گذاشت و برای چند دقیقه ای حرف نزد
آروم چشماش و باز کرد و نگاه متاثری بهم زل زد
آدرین: داری دروغ میگی... اونو از چشات میخونم...
عرق سردی رو پیشونیم نشست
لبای خوشکیدم و با زبونم تر کردم و گفتم: آدرین اصلا اینجور که فکر میکنی نیست من...
وسط حرفم پرید و فریاد کشید: د بسه مرینت تا کی دروغ... من نمی خوام از دستت بدم..
با این حرفش چشمام گرد شد، قلبم به قدری تند تند می تپید که صداش و به وضوح می شنیدم
آروم و پنهانی رو قلبم کوبیدم تا بیش از این رسوام نکنه،،
با همه جرعتم پرسیدم:چرا نمی خوای از دستم بدی...
آدرین خیلی جدی گفت: چون تو یه دوست واقعی برام هستی،،
انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی کردن..
بازم دوباره قلبم و تیکه تیکه کرد
سرم و پایین انداختم و گذاشتم قطره های اشک از چشمم پایین بیاد
تا کی میخواد این واژه نفرت برنگیز و به زبون بیاره از کلمه «دوست» به شدت متنفرم...
دوباره صداش و شنیدم: مرینت چرا سرت و پایین گرفتی نمی خوای چیزی بگی؟
از اینکه مثل یه احمق باهام رفتار میکرد متنفر بودم، خوبه چند روز پیش بهش گفتم که دوسش دارم ولی انگار اون نمی فهمه و فقط میخواد خوردم کنه..
پس اگه اینجور بهش می فهمونم که من بازیچه نیستم
سرم و بالا گرفتم و با چشمای اشکی بهش خیره شدم..
با دیدن صورتم، یکه ای خورد و یه قدم عقب رفت
و با لکنت گفت: مـ... مرینـ...
نزاشتم بیشتر از این ادامه بده و با صدا بلندی سرش داد زدم: هااا چیه چرا دم به دقیقه میگی مرینت هااا... مگه من یه احمقم که اینجور باهام حرف میزنی
پوزخند دردناکی زدم و ادامه دادم: البته آدمی مثل تو معلومه به دختری مثل من فکر نمیکنه،،
یک قدم جلوتر رفتم و کراواتش و گرفتم و صورتش و به خودم نزدیکتر کردم وگفتم : آدرین دیگه خسته شدم... یعنی تو انقدر ساده ای که عشق بی اندازه م و به خودت نمی فهمی یا داری نقش بازی میکنی،،
آدرین از این رفتار چشماش به قدری گرد شده بود که نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون...
خودش و از چنگال من بیرون اورد و گفت: من منظوری ندارم.... فقط هیچ حسی بهت ندارم،،
با صدای گرفته ای گفتم: میدونی آدرین تو درک نمی کنی که چقدر سخته توسطه عشقت پس زده بشی..
چشماش رنگ غم گرفت و آروم گفت: اتفاقا خوب درک می کنم،،
دیگه دلم نمی خواست پیشش باشم حتی حاضر بودم تو این تاریکی تک و تنها باشم ولی پیش آدرین نباشم
با قدم های بلند از کنارش رد شدم
آدرین پشت سرم فریاد کشید: مرینت... صبر کن تک و تنها نرو،،
پوزخندی زدم و با پشت دست اشکام پاک کردم
قدم های تند تر کردم و توجه ای به فریاداش که میگفت صبرکن نکردم
انقدر دویده بودم که نفسم بالا نمیومد..
به پشت سرم نگاهی انداختم و با دیدن اینکه هیچ کس نیست
نفسه آسوده ای کشیدم و سرجام ایستادم..
بعد از اینکه نفسم جا اومد شروع به حرکت کردم
فکر کنم دیگه راهی به خونه نمونده باشه..
آروم قدم میزدم و بی خیال تو دنیای خودم غرق بودم
با شنیدن صدای پایی، ترسیده به عقب برگشتم
یه مرد با قدی متوسط بود که چون تو تاریکی بود نمی تونستم صورتش و ببینم..
به گوشه و اطراف نگاهی سرسری انداختم و با دیدن یه چوب، به سمتش رفتم و برداشتم،،
تو دستم گرفتم و با صدای لرزون اون نفرو مخاطب قرار دادم: هوی... ببین جلو نمیای هاا وگرنه یه لگد میزنم نابودت می کنم
بعد چند ثانیه صداش بلند شد: چی داری میگی مرینت منم!
از ترس اینکه آدرین باشه دوباره پرسیدم: منم کیه؟
از تو تاریک بیرون اومد و من با دیدن صورتش نفس حبس شده ام بیرون دادم...
چوب به زمین انداختم و متعجب پرسیدم: لوکا.. اینجا چیکار میکنی؟
شونه اش بالا انداخت و بهم نزدیکتر شد و گفت: هیچی داشتم رد میشدم،،
دستش و دور شونه ام حلقه کرد و ادامه داد: ببینم الان که حالت خوبه،،
سرم و به نشون تایید تکون دادم
لبخندی زد و آروم زمزمه کرد: امیدوارم همیشه خوب باشی..
دستم و گرفت و گفت: خب انگار من باید به خونه برسونمت... ناراحت که نمیشی،،
تک خنده ای کردم و گفتم: من که از خدامه،،
بعد از حدودا ۲۰ دقیقه به خونه رسیدم..
با کلید در باز کردم و به طرف لوکا برگشت و گفتم: مرسی.. ببخشید به زحمت افتادی..
لبخندی زد و گفت: نه بابا وظیفه بود.. تازه این اطراف خودمم کار داشتم کاری نداری؟
مرینت: نه.. به سلامت،،
دستش و به نشونه خداحافطی تکون داد و رفت و منم تا لحظه اخر بعش خیره شدم، لوکا واقعا یه دوست واقعی بود
###
کش و قوسی به بدنم دادم
از رو تخت بلند شدم
خمیازه ای کشیدم و به سمت درب اتاق رفتم،،
اما یهو در زودتر باز شد و الیا با صورت اخمو وارد شد..
با چشمای نیم باز بخاطر خواب بهش زل زدم
الیا: دختره ی احمق.. چرا دیشب بدون اینکه به من بگی رفتی هاا؟
مرینت: الیا سر صبحی فقط بخاطر همین اومدی؟
رو صندلی نشست و سرش و تکون داد
اوفف به اجبار رو صندلی کنارش نشستم و پرسیدم: خب بفرمایید خانم برای چی اینجا اومدی؟
با کنجکاوی بهم زل زد و گفت: بگو ببینم... دیشب با آدرین چه حرفایی زدی؟
متعجب چشمام گرد کردم و اشاره ای به خودم کردم: من... من کاری نکردم برای چی اینو میگی،،
الیا: اخه وقتی به مهمونی برگشت همش بغ کرده یه گوشه نشسته بود..
اخمام و توهم کردم و عصبی گفتم: به درک به من چه... وقتی قلبم و میشکنه همینه،،
با چشمای ریز شده خیره ام شد نفسم و کلافه بیرون دادم و ماجرای دیشب و تعریف کردم
الیا:خب حالا تصمیمت چیه؟
از جام بلند شدم و به عکس های آدرین که گوشه کناره اتاقم بود نگاهی کردم آروم گفتم:میخوام فراموشش کنم..
و پشت بندش تمام عکس ها رو از دیوار کندم
الیا از ترس هینی کشید و گفت:مرینت داری چیکار میکنی؟
تمام عکس هارو کندم و تو سطل زبانه ریختم و حق به جانب گفتم:کاری که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
ادرین تا کی میخوای بگی جاست فرند 😑😑😑
عالی بود، لطفا پارت بعدو زود بزار😁
مرسی عزیزم 💓 حتما زودتر مینویسم 🥰
عالی اجی
مرسی آجی 💖💖
عالییی بود عزیز دلمم💓💓🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸💞💞💞💞💜💜💜💛💛💛💖💖💖💘💘💘💕💟💟خیلی قشنگ بودد
مرسی گلم ممنون 💓💓
عالی بود لطفا بعدی 🍫✌🏻👭🏻
مرسی 💖 سعی میکنم زودتر بنویسم ☺️