
بچه ها میخوام یه داستان ازکوک شروع کنم این داستانم تو پارت ۱۱ تمومش میکنیم ツسر نوشتن این پارت کلی عر زدم T_T
از زبان راوی: رزی اون هفته رو به خوبی تلاش میکرد سعی میکرد به یونگی فکر نکنه میخواست بهترین دنس رو روی صحنه بیاره اما استرس داشت و میترسید ایا این میتونست باعت خراب شدن اجراش بشه؟ ایا فن ها اون رو قبول میکردن ؟ و... سوال های بود که تو مغزش اکو میشدن اما رزی به اونا گوش نمیکرد شنبه اون اولین کنسرتش رو داشت پس باید عالی ترین اجرا رو داشته باشه😇اون حتی شبا هم تمرین میکرد 🙂 نمیذاشت هیچی مانع پیشرفتش شه بلاخره روز اجرا رسیده بود رزی تو اتاق گریم بود و منتظر کامل کردن میکاپش بود میکاپش تموم شد . از زبان رزی: از استرس باهام شل شده بود ولی میدونستم قراره بترکونم چون خیلی تمرین کرده بودم 🥲🌈ترسام رو گذاشتم کنار وقت این بود که برم رو صحنه🌈✨ چراغا خاموش شدن و به طرف استیج حرکت کردیم با تمام قدرت رقصم رو انجام دادم معلوم بود که فنا منو پذیرفتن 😇😊 یلافاصله بعد از اجرای اول اجرای دوم و بعد اجرای سوم رو انجام دادیم بعد از ارای سوم واقعا هیچ انرژی برا نمونده بود اومدیم پشت صحنه یکم استراحت کردیم میکاپمون رو درس کردن داشتیم اماده میشدیم که گفتن یه مهمون ویژه میاد بزارین اون مستقل بشه بعد شما وارد صحنه بشین یهو تو ذهنم اومد که خداکنه یونگی باشه😃 اما بعد که درس فک کردم دیدم که اون هیچ جوره نمیتونست بیاد 🥲 رفتیم رو صحنه برای اجرای چهارم و پنجم و ششم 🌈✨ اهنگ پخش شد و ما شروع کردیم به خوندنو رقصیدن اونقدر حواسم به اجرا بود که نتونستم ببینم مهمون کیه😕
خلاصه اجرا تموم شد دیگه هیچ انرژیه نداشتم رفتم پشت صحنه لباسام رو عوض کردم دیگه میخواستیم بریم هتلی که نزدیک استادیو رزرو کرده بودیم که شروع کرد به بارون باریدن به بارون نیاز داشتم چون میخواستم گریه کنم جوری که کسی نبینه اشکامو 🥲💔 همیشه بارون رو گزینه ی خوبی برا گریه میدونستم بعد ازمرگ مامان دیگه هیچوقت اشکامو به هیچکس نشون ندادم فک کنم یونگی اولین کسی بود که بعد اون اتفاق تونست اشکای منو ببینه 🥲 اخر شب بود خیابونا خلوت بودن به بادیگارد گفتم که میخوام تنها باشم به زور قبولکردن چترمو باز کردم و شروع کردم به دویدن زیر بارون نمیتونستم گریه کنم فقط میخندیدم نمیدونم چرا یهو اینجوری خوشحال شدم ولی شاید هم اونقدر ناراحت بودم که واقعا نمیشد با گریه نشونش داد باید دیوانه وار میخندیدم که میفهمیدم چقدر داغونم💔😕 اونقدر دویدم که نفسم بند اومدم وایسادم استراحت کنم که یهو یکی از پشت بغلم کرد اول ترسیدم اما صداش رو که شنیدم اروم شدم 🥲 یعنی انگار کل دنیا رو بهم داده بودن رزی: یونگیااا خودتی؟ یونگی: اره خودمم بیبی گرل🥲💔 رزی : چجوری تونستی بیای ؟ یونگی: به بابا گفتم میرم اونجا دعوتم کردن رزی: خوبه کاری داشتی یا میخاستی فقط منو ببینی یونگی: من که کل عکرک تورو ببینم سیر نمیشم که یه چیزی باید بهت بگم حرف نزن و فقط گوشکن دوشنبه وایجییه مهمونی میده همه ی ایدلاش هم دعوت میکنه تو باید حتما بیای اونجا چون پسر عموم دعوته و من هم دعوت کردن عموم با رییستون دوستای صمیمی هستن به خاطر همون پسرشو دعوت کرده رزی: اهوم باشه فقط چجوری پیدات کنم بین اون همه جمعیت یونگی: شمارمو بهت میدم بهم زنگ میزنی 😇 رزی : باشه مرسی بابت امشب ایکاش همیشه بتونی پیشم بمون یونگی:اگه این ارزوته پسبراوردش میکنم هرجوری شده رزی: ممنونم حالا هم برو بابت شک میکنه. شمارشو بهم داد و رفت داشتم بال درمیاوردم خدایا دلم برای بغلای یونگی تنگ شده بود یهو گوشیم زنگ خورد لیسا بود جواب دادم لیسا: اونی کجایی؟ رزی: الان میام با یه خبر🌟🌸 لیسا باشه منتظریم😇
بدو بدو رفتم بلاخره رسیدم دوش گرفتم موهامو خشک کردم و جریان رو برا دخترا تعریف کردم دهنشون باز مونده بود 😐 لیسا: اونیمطمئن باش تو اجرا کلی حرس خورده 😅 رزی: چرا؟ جنی: اره برا لباست😅 رزی: اره اتفاقا خیلی حساس بود😅 جیسو: خدایا از این پسرا به همه بده رزی: یاااا هنوزچیزی که معلوم نیس😑 جنی: خیلی هم معلومه 😅 رزی: بسه بحس و عوض کنید 🌸 لیسا: چرا اونی خوبه که راستی کمپانیرو چیکار میکنی؟ رزی: والا نمیدونم حالا کلی کارا باید کرد 💔🙂 جنی: تو چرا باید اینهمه بدبختی بکشی اخهههه رزی: نمیدونم واقعا 😭 جیسو: حالا برمی بخوابیم خیلی دیره 😅 رزی : اره منم خیلی خستم صبح پاشدم دوباره روتینم تکرار شد اون روز رو خیلی بی حال بودم 😐 اما کار زیاد بود از اینجا میرفتیم اون جا از اونجا میرفتیم اینجا کلا قاراشمیش بود😐😅 تا ساعت ۱۱ کمپانی موندیم هم کار داشتیم هم مگه ساسنگ فن ها میزاشتن بریم 😑 برا مهمونی داشتم بال در می اوردم 😃رفتیم خونه دوش گرفتیم خیلی عرق کرده بودیم 🤢 بعدش رفتم سراغ شماره یونگی حتی وقت نکرده بودم سیوش کنم 😐 سیوش کردم و رفتم بهش پیام دادم ساعت یک بود دختراخواب بودن گفتم شاید اونم خوابه اما بیدار بود 🤩داشتم بال در می اوردم عکس لباس مهمونیم رو بهش دادم از عصبانیت منفجر شد اخه خیلی باز بود😅 یونگی:اینو نپوش لطفا رزی: اخه دیگه ایون خریدم نمیشه تکراری بپوشم بعدشم تو هستی دیگه یونگی: لونجا پسرای هیز زیاد هست اگه میخوای اینو بپوشی نباید از پیشم تکون بخوری😒 رزی: باشه بعدشم منو با همین اسم رزی صدا میکنی چون نمیخوام رییس بفهمه از قبل باهات اشنا بودم😕 یونگی : باشه برو بخواب دیره رزی: باشه شبت بخیر😃
صبح پاشدیم رفتیم کمپانی تا ساعت چهار کارمیکردیم بعد ساعت شیش هم مهمونی بود کارامون تو کمپانی ساعت دو تموم شد چند جاای دیگه بادی میرفتیم که دیگه تا رفتیم برگشتیم ساعت ۳شد از ساعت ۳تا چهار هم باشگاه بودیم بعدش رفتیم خونه دوش گرفتیم دل تو دلم نبود لیسا: اونی معلومه خیلی خوشحالی ها رزی : دارم تو اسمون پرواز میکنم . داشتیم درباره ی این حرف میزدیم که یهو گوشیم زنگ خورد یونگی بود رزی: لیسا یونگیهههه چیکار کنم؟ لیسا : خو جواب بده رزی: اها باشه . رزی: الو ؟ یونگی: سلام خوبی بیا تو پارک نزدیک خونتون کارت دارم 🥲رزی: چیزی شده؟ یونگی: باید ببینمت بیا همین الان 🙂 رزی: باشه تا چند دقیقه دیگه اونجام . تلفن رو قطع کردم و با سرعت تمام دوییدم سمت پارک . رسیدیم چشم گردوندم یونگی رو پیدا کردم بدو بدو رفتم پیشش تا منو دید از صندلی پاشد و محکم بغلم کرد رزی: یونگی چی شده اتفاق بدی افتاده ؟ یونگی: اره ببخشید باید برا همیسه باهات خداحافظی کنم با خاطرات خوبی که باهم داشتیم روزایی که باهام بودی 😥 رزی: واستا ببینم جدی نمیگی که ؟ 🙁 یونگی: نه کاملا جدی ایم باید برم امریکا مثل اینکه دیگه نباید عاشقت باشم 🙂 رزی: نه جدی نیستی میدونم این فقط یه شوخی بگو که شوخی تو داری منو اذییت میکن.... نتونستم جلو اشکام رو بگیرم اشکام بی اختیار سراریز شدن مثل ابر بهار گریه میکردم یونگی: ببخشید ولی من دیگه دوست ندارم . زبونش اینو میگفت ولی نمیتونست اینکارو کنه مطمئن بودم 😔 رزی: یا یونگی این بازی رو تموم کن 🥲 یونگی: من کاملا جدی ام ( با داد ) کل این ۶ ماه مدام بهت فک میکردم شبا رو تخت خواب اشک میریختم فقط به خاطر اینکه نتونستم تو رو ببینم پارک رزییییییی تو چی داشتی که منو اسیر خودت کرده بودی هاننن(بلند تر داد زد )رزی: نمیدونم شاید هر دومون کوچیک بودیم نمیدونستیم عشق چیه ولی اینو بدون که منم کمتر از تو عذاب نکشیدم شبا که تمرین میکردم خیلی برام سخت بود اما اصلا گرینه نمیکردم صدام در نمیومد چون میدچنستم من دردی بیشتر از این رو تخملکردم پس باید مقاوم باشم 🥲 رزی: یونگیا لگه میخوای بری خداحافظ برا همیشه ولی قبلش اینو بگو که زندگی برام سختر از اینم میشه ؟ یونگی: این تازه اولین مشکل تو بود معلومه که سختر میشه رزی: تو گفتی بودی زندگیم قراره خیلی راحت باشه نباید از هیچ مشکلی بترسم گته بودی همیشه کنارم میمونی . یونگیچاش پر از اشک شد و رفت و سوار یه بنز مشکیشد و بنز با سریع ترین سرعت حرکت کرد و رفت
از زبان راوی : بعد از رفتن یونگی به امریکا رزی همه ی تلاشش رو کرد که دیگه به یونگی فک نکنه حتی یه ذره هم اون همه تمرکزش رو رو کارش گذاشت به شختی تلاش کرد اون تونست با دخترا بزرگاترین گرل بند جهان رو بسازه . قرار بود برن کالیفرنیا تور کنسرت داشتن تولد ۲۳سالگی رزی هم اونجا قرار بود برگذار بشه 😃 اونا پاسپورت هارو نشون دادن و سوار هوا پیما شدن(بچه ها حال ندارم خود رزی توضیح بده فعلا به خلاصه ی راوی گوش بدین تا ببینم چی میشه:\ و اینکه فک کنم از کره تا امریکا ۵ ساعت راه باشه نمدونم دقیق -_-) رزی دیشب خیلی کار داشت به خاطر همین خوب نخوابیده بود و تو هواپیما چشماش گرم شد و دو ساعت خوابید( خو بریم از زبان رزی*_*
بهم گفته بودن تو هواپیماتون یه بازیگر هست درست شخصی بود اما ما قبول کردیم بازیگر دقیقا جلو ی صندلی من نشسته بود از پشت شبیه یونگی بود ولی نمیدونم واقعا خودش بود یا نه زدم رو شونش وقتی برگشت دیدم یونگی بود رزی: یونکی خودتی؟ یونگی: خانم اسم من یونگینیست . مطمئن بودم خودشو زده به اون راه به خاطر همین ولش کردم تا برسیم اونجا یکم کتاب خوندم موسیقی گوش دادم و با دخترا حرف زدیم :) وقتی رسیدیم هتل به نظرم اشنا میومد¤_¤ یادم افتاد همون هتلی بود که با یونگی رفته بودیم:( میخواستم بهانه بیارم که هتل رو عوض کنن اما فهمیدم اون هتل بهترین هتل بود و دیگه بهانه ای برا نموند میخواستم نمیخواستم تو اون هتل بمونم و اون خاطرات لعنتی رو به یاد بیارم T_T
بچه ها ۷شهریور تولدمه اما به خاطر کرونا فامیلامون نمیتونن بیان عرررر دوستام هم که فک نکنم 😪 تولد زد حالی بود 😪
اسلاید اضافی˂˗˃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد 🥲🥲