
سلام من اومدم با پارت 2
بعد شام بدو کردم داخل حیاط و قوری برداشتم و رفتم خونه و خوابیدم. بعد از یه هفته از سفر برگشتیم و آمدیم مشهد تو راه هی بهش نگاه میکردم و برام شکلش عجیب بود وقتی برگشتیم خونه درو خونه رو مامان باز کرد منم بدو کردم سمت تختم و لم دادم واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه بعدش پاشدم لباسامو عوض کردم رفتم حمام و خوابیدم فردا صبح از خواب پاشدم دیدم کسی نیست به مامانم زنگ زدم
مامانم. آمدیم ابجی تو ثبت نام کنیم. بهار. باشه. راستش یکم وقتی خونه تنهام میترسم برای اینکه نترسم لب تاب و روشن کردم و میراکلس گذاشتم آخه میدونی من یه میراکولر دوآتشه م داشتم نگاه میکردم همون سکانسی که کت نوار اکوماتیزی شد (منظورم قسمت کت بلانک بود) با خودم گفتم. کاشکی میتونستم برم پیششون و بهشون همه چیز رو بگم تا اینقدر زجر نکشن اون از مرینت که خیلی ناراحته اونم از آدرین 😢☹️. همون لحظه دیدم اون قوریه داره تکون میخوره رفتم کنارش همین جوری داشتم نگاهش میکردم هم ترسیده بودم هم تعجب کرده بودم که یهو یه چیزی از توش اومد بیرون
همون لحظه جیغ زدم. یا ابالفضل جنننننننن😱😱اونم گفت. نه نه من جن نیستم من اژدهای آرزو ام. منم همین جوری جیغ میکشیدم اون آمد دهنم رو گرفت و گفت. هیییسسسسس آروم الان همه میان اینجا 🤫 منم بعد از یه چند دقیقه آروم شدم و دستش رواز دهنم برداشت. گفت. خب مثل اینکه آروم شدی حالا بریم سر اصل مطلب 😉 بهار. واستا ببینم من تو رو میشناسم. اژدها. چی؟ بهار. آره، تو لانگ تو انیمیشن اژدهای آرزویی. اژدها. جلل خالق تو از کجا میدونی؟ 🤨 منم دستامو دست به سینه کردم و گفتم. دیگه ما اینیم دیگه 😎😁 اونم منو با دمش بلند کرد و گفت. راستش رو بگو 😡
تو چشمام نگاه کرد بهار. اول باید بزاریم زمین اونم گذاشت و من شروع کردم :خب اول از همه لانگ تو یه پادشاهی بودی که فقط به فکر پول و ثروت بودی و به همه خیلی بدی میکردی و وقتی تو مردی یزدان (خدا) تو رو تبدیل به اژدهای آرزو کرد تا بیای به این دنیا و معنی زندگی رو بفهمی تو قرار بوده 10 تا ارباب داشته باشی تا بتونی از دروازه ی ارواح رد بشی و با یه فستیبال عظیم (جشن و خوشگذرونی) مواجه شی ولی تو با هر 9 تا ارباب شکست خوردی
تا با دین آشنا شدی و معنی زندگی رو فهمیدی ولی سر آرزوی آخر تو فداکاری کردی و نذاشتی دین تبدیل به طلا بشه و به خاطر این از خود گذشتگی یزدان تو رو بخشید و گذاشت از دوازه رد بشی ولی تو نمیخواستی راستش اولش دوست داشتی بری ولی بعدش گفتی نه من باید برگردم و یزدان گفت. نمیشه،ولی به راه هست که برگردی اینم اینکه برای بار دوم به 10 تا ارباب خدمت کنی . توهم قبول کردی و برگشتی و آخرین آرزوی دین رو انجام دادی و پدر لیندا رو نجات دادی
و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد، راستی تو که انیمیشنی پس تو دنیای واقعی چیکار میکنی؟🤨🤔 لانگ لبخند زد و گفت. آفرین خوب همه چیز رو میدونی 🙂 ولی یه چیز رو نمیدونی بهار. چی؟ لانگ. من برای خدمت به آون 10 تا ارباب باید میامدن به دنیای انسان ها. بهار. واقعا؟ یعنی الان من چندمین اربابتم؟ لانگ. فکر کنم هفتمی هستی تا اومدم حرف بزنم حرف بزنم صدا اومد رفتم دیدم مامانمه همه چیز رو جمع و جور کردم و نشستم رو مبل و لبتاب رو گذاشتم رو پام که مامان و ابجیم آمدن وارد شدن
سلام کردم مامانم. بهار چی شده چرا رنگت پریده؟ 😕 بهار. هیچی،ثبت نام چی شد؟ مامان. هیچی ثبت نام کردیم بهار. آهان باشه و یه نگاهی به قوری کردم بهار. مامان اگه تو یه قوری داشتی چیکار میکردی؟ یعنی منظورم اینکه یه اژهای آرزو. مامان. وا این چه سوالیه؟ بهار. همین جوری پرسیدم ابجی. من بودم یه عالمه خوراکی داشته باشم. گفتم. وای خدا تو چرا اینقدر شیکمویی ابجی. دیگه ما اینیم دیگه 😎😁و با همدیگه خندیدیم (راستی بچه ها قراره از پارت بعد هیجانی بشه منتظر باشید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالی بود اجی جون
مرسی اجی
عالی بود منتظر ادامه هستم 🧡 🧡 بااااااییی 🧡 🧡 🧡
مرسی
پارت بعدی تو بررسی هستش