های گایز😍کلارا هستم اومدم با پارت ۳ ابشار جاذبه☺چون خیلییییییییی از داستانم استقبال شد پارت ۳ رو هم گذاشتم😗لایک و نظر فراموش نشه و اگه پیشنهادی یا انتقادی داشتید حتما بگید🤗
استنلی:«به من نگو عمو استنلی!» گفت:«سویل تو اینجا چیکار میکنی؟» «خب از اونجایی که بیل برادر کوچیک منه و منم بزرگترین دختر خاندان سایفر ها هستم تصمیم گرفتم بیام معما کده و ببینم در چه حالید!» و وقتی داشت این هارا میگفت پنکیک دیگری را در دهانش گذاشت. فورد اهی کشید و گفت:«خیله خب باشه.» دیپر داد زد:«چیییییییی؟!؟!؟عمو فورد اون خواهر بیل ممکنه خطرناک باشه یعنی منظورم اینکه خیلی خطرناکه!» میبل گفت:«به نظر من دبپر درست میگه اما سویل خیلی مهربونه و بعید ازش بخواد به ما صدمه برسونه!» استنلی گفت:«اما من کاملا مخالفم!اون شیطون تک چشم کاملا شهر رو از بین برده بود!»
سویل چنگالش را روی بشقاب گذاشت و با گریه گفت:«خیله خب باشه من از اینجا میرم اگه هم اصرار کنید خودم نمیخوام بمونم!» بعد از اشپزخانه رفت بیرون و اعصایش را در اورد و پورتالی ظاهر شد.تا خواست بپرد توی پورتال میبل فریاد زد:«صبر کن سویل تو میتونی اینجا بمونی!» «چیییییی؟!؟!؟صبر کن میبل اون نمیتونه اینجا بمونه!» میبل صداییش را پایین اورد و با بقیه بچ بچ کرد و بعد دیپر با اه سنگین و بزرگی گفت:«خیله خب باشه اون میتونه بمونه.» سویل خوشحال شد.اعصاییش را چرخاند و بعد پورتال ناپدید شد.سویل گفت:«عالی شد!ممنون،میتونم با میبل کلی بگردم،بریم شهر بازی بریم پیراشکلی بخوریم و از همه مهمتر بریم خرید...» «اهم اهم.» بیل بود.سویل گفت:«اوه سلام داداشی!» «تو واقعا با خودت فکر کردی کی هستی که من رو اوردی اینجا و توقع داری که باهاشون بسازم؟» «وقتی زمانش برسه باهاش سازگار میشی!» بیل به معنی اینکه حرفش را نفهمیده سرش را تکان داد.
میبل گفت:«پس من به کندی و گراندا زنگ میزنم که بیان!» «عالیه منم به لاریسا و کاملیا زنگ میزنم!» «کیا؟» «لاریسا و کاملیا،هیچی حالا میان با هم اشنا میشین.» بیل گفت:«اوه خدا بازم اون دو تا دیوونه رو میخواد بیاره اینجا؟» دیپر گفت:«دیوونه؟مگه چیکار میکنن؟» «هیچی داستان داره...» سویل گفت:«پس من میرم کت و شلوارم رو عوض کت بایییییییییییی!» میبل:«تا بعد!»
*بیل بی تفاوت به سمت در رفت* یعنی خواست که برود که استنلی گفت:«هی بیل تو هنوز کار داری ها!» بیل ناگهان ایستاد و گفت:«چه کاری؟» استن فورد:«باید زیر زمین رو تمیز کنی!» «چیی؟من این کارو نمیکنم!» ناگهان زنجیری دور گردن ظاهر شد و به گردنش فشار اورد.یبل ناله کنان گفت:«باشه باشه تمیز میکنم!» زنجیر کم رنگ شد و ناپدید شد. کمی بعد.... «باورم نمیشه لباس خدمتکار هارو تنم کردم و دارم زیر زمین رو تمیز میکنم.» *سرفه سرفه و بازم سرفه* هم اکنون دختر ها در اتاق بالا... سویل گفت:«خب نوبت تو میبل تاس بنداز!» «باوشهههه» *میبل تاس می اندازد* گراندا:«واییییی میبل پله اوردی!» کندی:«خوش به حالت!» لاریسا:«وایی بچه ها اصلا فکر نمیکردم مار و پله انقدر هیجان انگیز باشه!» کاملیا:«اره باهات موافق!» سویل گفت:«من عاشق بازی های شانسی هستم.راستی الان نوبت کیه؟» کندی گفت:«نوبت منه!» گراندا:«بنداز بنداز!» کندی تاس را می اندازد و بد شانسی!مار میخوردش! لاریسا گفت:«اوه چه بد!» سویل گفت:«بچه ها این الان چندمین باره که داریم بازی میکنیم؟» کاملیا گفت:«هفتمین بار.» سویل گفت:«اها میگم بد نیست یه کار دیگه بکنیم!» «باهات موافقم.بیاین یه کار دیگه انجام بدیم مثل....خرید؟» میبل گفت:«عالیه!منم یه سوپرایز براتون دارم!» سویل گفت:«چه سوپرایزی؟»
............
امیدوارم خوشتون اومده باشه پارت بعدی هم تو راهه😍❤باییییییی❤🔥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای من عاشق این داستانممممم
هیچوقت دست از نوشتنش بر ندار😆
از داستان من که فقط یک نفر طرفدارشه بهتره🙄
من به خاطر اون یک نفر دارم ادامش میدم
اسمش ماجراجویی های الیزابته🙂
پارت بعدی رو سریع بزار
وای ممنون حتما گذاشتم تو صف بررسی حتما داستانت رو میخونم(⌒▽⌒)
عالیییییی پارت بعدیووووووووو بزاررررررررر❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ممنون❤
زود میزارم😍
عالی پارت بعدی کی میزاری😁