10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Luna انتشار: 4 سال پیش 99 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان اگه بازدید ها زیاد باشه بعدی رو میذارم😘
هری_ ولی من تا حالا این بازی رو نکردم اگه توش خراب کاری کنم چی؟ من_ هری من میدونم که میتونی نگران نباش. هری_ ممنون. هرمیون رو دیدم که داشت سمت ما می اومد. رون _ همین رو کم داشتیم. من_ رون بس کن. از نظر من هرمیون خیلی هم خوبه و من دوستش دارم. رون_ اما نظر من یه چیز دیگس.
هرمیون_ هری بهت تبریک میگم. خیلی خوشحال شدم وقتی خبر رو شنیدم. چرا ناراحتی؟ من_ چون فکر میکنه از پسش برنمیاد. هرمیون_ اون میتونه چون توی خونشه. رون منظورت چیه؟ هرمیون بهمون نشون داد که پدرم یک جستجوگر بوده. من_ فوق العادس. هری_ آره. همین موقع چشم به ساعت افتاد. من_ وای نه دیرم شد. رون_ چرا؟ من_ میخواستم به کتابخونه برم تا یکم مطالعه کنم اما زیاد وقت ندارم. باید برم فعلا. هرمیون_ موفق باشی. ازشون جداشدم. به سمت کتاب خونه میرفتم که با کسی برخورد کردم و روی زمین افتادم. بلند شدم تا به اون کسی که بهش خوردم کمک کنم که دیدم مالفوی بود. من_ واقعا ببخشید اصلا حواسم نبود بذارید کمکتون کنم و دستم رو به سمتش دراز کردم. اهمیتی به من نداد و خودش بلند شد.
من_ حالتون خوبه؟ راستی اسم من... مالفوی_ خودم میدونم کی هستی نلی پاتر. من_ خیلی خوب شد. خببب پس الان باهم دوستیم؟ مالفوی_ شاید. من_اوه یادم رفت. باید برم. از صحبت کردن باهات خوشحال شدم خدانگهدار. داشتم میرفتم که مالفوی گفت_ صبر کن. من_ چیشده ؟! مالفوی_ چوب دستیتو جا گذاشتی. من_ ممنونم. ***بعد از برگشتن از کتابخانه به خوابگاه رفتم. هرمیون رو دیدم که هنوز بیدار بود معمولا همیشه زودتر از همه میخوابید. من_ هنوز بیداری! هرمیون_ آره من_ به نظرم چیزی ذهنتو مشغول کرده. هرمیون_ نلی بعد از اینکه تو به کتابخونه رفتی یه اتفاقایی افتادو بعد ماجرارو برام تعریف کرد. من_ وای سگ سه سر حتما دلیل مهمی داره که اونا رو اونجا نگه داشتن. هرمیون_ شاید. خمیازه ای کشید. من_ خیلی خسته شدی بهتره استراحت کنی.
هرمیون_ آره. شب خوش. رفتم کنار پنجره و به آسمان نگاه کردم. مولی هم کنارم نشست. لحظه ای چشم هایم را بستم. زمانی که دوباره آنها را باز کردم، در هاگوارتز نبودم. اون چیزی که میدیدم یتیم خونه بود. یتیم خونه؟ نه چیزی که واقعا میدیدم گوشه ای از دیوار یتیم خونه بود. در حالی که به دیوار بیرون آشپز خانه بود تکیه میدادم و به دعوای زن های خدمتکار در داخل آشپزخانه و شوخی و فریاد بچه ها در طرف دیگر گوش میکردم. صدای زمخت خانم امیلی که دستور میداد هم شنیده میشد. و هیچ کس با من حرف نمیزد و به حرف هایم گوش نمیکرد. بدون اینکه دیده شوم و یا صدایم شنیده شود به دیوار تکیه میدادم و از پنجره به اسمان خیره میشدم. آفتاب به شدت چشماهایم را اذیت میکرد و بوی غذایی که از آشپزخانه می آمد همه جا را پرکرده بود. احساسی را خیلی خوب به خاطر دارم: گرسنگی.
امروز کلاس افسون ها را داشتیم. پروفسور_ خب همتون که پر دادرید. خیلی خوبه. باید وردی پروفسور گفته بود رو میخوندیم و پر را به پرواز در بیاوریم. هرمیون اولین کسی بود که تونست ورد را درست تلفظ کند. بعد از پایان کلاس من و هری و رون با هم صحبت میکردیم. رون_ هرمیون تو کلاس همش میخواست بهم بگه خیلی خنگم. واقعا مثل یه کابوس میمونه. بخاطر همینه که هیچکس باهاش دوست نیست. هرمیون متوجه حرفش شد و با ناراختی از کنارمون گذشت. من_ اوه نه. امشب جشن هالووین است. هرمیون رو از وقتی که رون بهش اون حرف رو گفت ندیدم. هری_ نلی تو از هرمیون خبری نداری؟ من_ نه. نویل_ یکی از بچه ها میگه از توی توالت در نمیاد همش گریه میکنه. من_ میرم پیشش. پیش هرمیون رفتم. من_ هرمیون اینجایی؟
هرمیون_ از اینجا برو. من_ من بدون تو اینجا نمریم رون فقط داشت شوخی میکرد. لطفا بیا بیرون بخاطر من. هرمیون_خیلی خوب. من_تو صدایی نمیشنوی؟ هرمیون_ نه چه صدایی؟ من_ بذار نگاه کنم.ناگهان یک غول بزرگ رو دیدم که جلوم ایستاده بود. من_ هرمیون بیرون نیا. هرمیون_ چی؟ غول بایک ضربه همه چیز رو خراب کرد. هرمیون لای خرابه ها گیر کرد. سریع رفتم و بهش کمک کردم تا بیرون بیاد.همون موقع هری و رون رسیدن. هری_ فرار کنید. هرمیون به گوشه ای پناه برد من هم هری رفتم. غول می خواست به هرمیون آسیب بزنه که هری رویش پرید.
چوبی برداشتم تا به غول بزنم اما به هری خورد و او روی زمین افتاد. احمقانه ترین کار در تمام عمر بود. من_ وای هری. رفتم پیشش. من_ حالت خوبه؟هری ببخشید. رون چرا اونجا وایستادی. رون_ باید چیکار کنم؟ من_ نمیدونم.هرمیون بهش گفت که چجوری با چوب دستیش کار کنه. رون ورد را خواند. چوب بزرگی که دست غول بود به بالا رفت و روی سرش افتاد و بیهوش شد. من_ بلندشو هری. رون به غول نگاه کردو گفت_ اه گه حال بهم زنه. بالاخره معلم ها از راه رسیدن.
پروفسور مک گونگال وقتی مارا دید عصبانی شد. مک گونگال_ وای خدای من شما اینجا چی کار میکنید!!؟ هرمیون_ کار من بود.همه با تعجب به هرمیون نگاه میکردند. هری با بازویش به دستم زد و به پای پروفسور اسنیپ اشاره کرد. پای اسنیپ زخمی بود. تا متوجه شد که ما پایش نگاه کردیم با ردایش زخم را پوشاند. پروفسور مک گونگال_ خانم گرنجر ازتون انتظار نمیرفت که این کار خطرناک رو بکنید. بخاطر اینکار ۵ نمره ازتون کم میشه. سپس رویش را به ما کرد و ادامه داد_ وشما سه نفر... هرکدومتون ۵ نمیره میگیرید. حالا زود از اینجا برید. از آنجا دور شدیم. هری_ رون همش تقصیر تو بود اگه به هرمیون اون حرفا رو نمیزدی این اتفاقا نمی افتاد. رون_ ببخشید هرمیون. هرمیون حرفی نزد اما معلوم بود که خوشحال شده.
رون_ نلی چوب پرت کردنت واقعا حرفه ای بود به منم یاد میدی. بعد هم زدن زیر خنده. من_ اصلا هم خنده دار نیست. هری سرت هنوز درد میکنه. هری_ نه بهترم. *** امروز در داشتیم صبحانه میخوردیم. من_ هری میتونم یه سوال بپرسم؟ هری_ البته. من_ دورسلی ها آدم های خوبی هستن؟ هری پوزخندی زد و گفت_ کاملا بر عکس اونا بدترین موجودات روی زمینن. من_ فکر نکنم. هری_ به زودی میفهمی. نلی خیلی خوشحالم که کنارم هستی. من_ منم همینطور. همین موقع بود که پروفسور اسنیپ به طرف ما اومد...
خدانگهدار😘😙👋👋👋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالی بود بیشتر از تخیلت استفاده کن :)
باشه ممنون💕
خیلی شبیه فیلم بود
ببخشید اگه خوشتون نیومد سعی میکنم بیشتر داستان رو تغییر بدم
ممنون بابت نظر