سلام دوستان بریم واسه داستان😘
ساعت ۶صبح بود باید میرفتم دانشگاه بلند شدم صبحانه خوردم رفتم وایسا وایسا داستانو از اول بگیریم 😐 ساعت ۱۰صبحبود دانشگاهم دیر شده بود بدون اینکه صبحانه بخورم رفتم دانشگاه (حالا شد😂)ولی در بسته بود این اولین باری نیست که دیر میکنم خب این دفعه هم درو باز نکردن خب خب بمونه واسه فردا برم بخوابم داشتم میرفتم که سم رودیدم گفتم: سم سم وایسا
سم :اون جولیاست. جولیا:سمسم رفیق چه عجب اینوارا سم :دانشگاه تعطیل بودمنم گفتم برم پیش مامان بزرگم .جولیا :وایسا مگه امروز دانشگاه نداشتیم سم خندیدگفت:اخه ایکیو امروز جمعست .جولیا:واقعا امروز جمعست
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)