سلام دوستان بریم واسه داستان😘
ساعت ۶صبح بود باید میرفتم دانشگاه بلند شدم صبحانه خوردم رفتم وایسا وایسا داستانو از اول بگیریم 😐 ساعت ۱۰صبحبود دانشگاهم دیر شده بود بدون اینکه صبحانه بخورم رفتم دانشگاه (حالا شد😂)ولی در بسته بود این اولین باری نیست که دیر میکنم خب این دفعه هم درو باز نکردن خب خب بمونه واسه فردا برم بخوابم داشتم میرفتم که سم رودیدم گفتم: سم سم وایسا سم :اون جولیاست. جولیا:سمسم رفیق چه عجب اینوارا سم :دانشگاه تعطیل بودمنم گفتم برم پیش مامان بزرگم .جولیا :وایسا مگه امروز دانشگاه نداشتیم سم خندیدگفت:اخه ایکیو امروز جمعست .جولیا:واقعا امروز جمعست
سم نخیر چهارشنبست و خودشم دانشگاه ها و مدرسه ها رو مگه ۴ هفته تعطیل نیست جولیا :خب اره سم :منم میخوام برم پیش مامان بزرگم جولیا :منم میخوام بیام سم سم: جان جولیا :منم میخوام بیام .سم :خب باشه مشکل نیست.( تودلش خیلی مشکل اگه مامان بزرگ ببینه نگو 😩)ولی وسایلاتو حاضر کردی
جولیا :اره نه حاضر میکنمخودشم زودی( اخه سم دختر امروز تصمیم گرفت بیاد از کجا حاضر کنه )سم:اتوبوس فردا ساعت ۱۰ راه میفته
سم :دیر نکنی ها .جولیا :نه بابا منو دیر کردن😉قیافیه سم.😐 ( خب الان جولیا رسید خونه )جلیا خب الان چه چیز هایی رو من حاضر کنم وایسا قراره کجا بریم نمیدونم خب اول شارژرلپ تاپ هدفون لباس کفش اسپرت ای بابااین که پرشد. جولیا واقعا که خب ولش کن دومی رو پر میکنم اویکی لباسام رو بردارم و کفش کیف کلاه یه دونه کتاب و اینم که حاضی رشد اینم سومین ساک وسایل سالی ولوزم آرایشی و مسواک و و خورا کی آب خب اینم یه کوله پشتی بزارم جولیا میگم این همه وسایل رو میخوای چیکار
هیچی واسه احتیاط خب من حرفی نرارم 😐 خب برو بخواب باشه
فردا صبح
پاشدم دیدم ساعت ۹:۳۵ دقیقه هست ای وای دیرم شد چرا بیدارم نکردی خب داستان اینجوری 😏 همه ی ساکا رو برداشتم رفتم داشتم میرفتم که یهو سالی رو یادم رفته بود برگشتم دیدم کلید ندا رم ولی توی جا کفشی یدونه هست درو باز کردم سالی رو برداشتم و به را ه افتادم😣بدوبدو بدو بدو بدو نای نای😂
خب بچه ها این بود پارت بعدی هم ففته ی بعد میاد😉
لایک فالو و کامنت یادتون نره 😉😍
😊😊😊😊😊😊😊اسلاید اضافه اوردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)