
هپی مپی 42 تایی شدنموون سورپرایز دارم این یدونشع(◠‿◕)
#پارت10 مرگ خفته ♡♡♡♡ ♡♡♡ ♡♡ ♡ +بله؟ ~(مامان نیکا): سلام دختر قشنگم +سلام مامان جون، خوبی، بابا خوبه ~مرسی، همه خوبیم.. متین چطوره؟ چه خبرا، هواسم هستا، یه هفتس زنگم نزدی +متینم خوبه، سلام میرسونه.. درگیر کارامم، وگرنه من ک اون هفته زنگت زد ~ ولش کن این حرفارو، پاشو بیا اینجا دلم واست تنگ شده +باشه میام حتما ~پس میبینمت خوشگلم +خدافظ گوشیو قط کردم، میز صبحونه رو جمع کردمو ظرفارو شستم.. به ساعت رو دیوار خیره شدم ساعت 10ونیم بود. رفتم تو اتاق، لباسامو عوض کردم، یه ارایش ملایم کردم کیفو گوشیمو برداشتمو رفتم پایین... هرچی دنبال کلید خونه گشتم نبود.. اخر مجبور شدم زنگ بزنم به متین: -بله +متین میگم کلید خونه من کو؟ -دست منه +مگه خودت کلید نداری خو؟ -الان میخوای جایی بری؟ +اره میخوام برم خونه مامانم -خیله خب، وایسا خودم میام میبرمت +زود باش تلفنو قط کردمو با حرص نشستم زو مبل منتظر متین... از سرد برخورد کردنش خوشم نمیومد، هرچی بهش میگفتم یا هرچی ازم میدید بدش میومد.. بعد نیم ساعت صدای بوق ماشینش اومد، ک درو بستم، کفشامو پام کردم تندی رفتم پایین... سوار ماشین شدم و سلام ارومی کردم... به خونه مامان رسیدیم ک گفتم: +نمیای تو؟ -نه کار دارم، تو برو شب میام دنبالت +حداقل بیا یه خودی نشون بده نگن باهمه قهری -هـــــــــوف، نیکا خیلی رو مخی، برو پایین دیگه چیزی نگفتمو از ماشین پیاده شدم، متین تا رفتن من تو خونه وایساد، ک من رفتم تو خونه حرکت کردو رف.. وارد خونه شدم ک مامانم اومد بقلم کرد: ~سلام دختر خوشگلم... دلم واست تنگ شده بود +سلام مامان، منم همینطور ~خوبی؟ متین کو پس؟ +مرسی خوبم، متین کار داش گف شب میاد ~اها درحالی ک باچشمم اینور اونور خونه رو نگا مینداختم گفتم: +پس بابا کو؟ ~با عموت قرار بود یه قرارداد ببندن، رف شرکت +اها مامانم رف دوتا چایی ریخت ک باهم گپ زدیم، بعد ولی گپ زدن یهو گوشیم زنگ خوردو اسم دیانا اومد بالا، تماسو وصل کردم ک گف: *(دیانا): کجایی نیکا؟ +سلام *سلام +من خونه مامانم، چطور؟ *خو من اومدم خونتون ک نیستی، خواستم ببینم کجایی +اها، خو پاشو بیا اینجا *نه مزاحم نمیشم +بیا بابا، از این حرفا نزن، منتظرتم *باشه تماسو قط کردمو رفتم تو اشپزخونه کمک مامان، ک بعد یه ساعت زنگ خونه خوردو دیانا اومد. منو مامانو بقل کردو رو مبل کنارم نشس: +خب،، ارسلان کو؟ *نمیدونی مگه؟ +نه *با متین رفتن بیرون، به تو چیزی نگف!؟ +نه، گف میره بیرون *حتما یادش رفته دیانا اروم اومد در گوشم گف: *دیشب دعواتون شده بود منم برای اینکه مامانم نفهمه: +ایهی..م، بعدا دربارش حرف میزنیم *باشه......... نیکا!!!! +بله *اخر هفته میای؟ +کجا؟ *خره ویلای ایمان دیگه +نمیدونم متین بزاره یانه، ولی به هر بهونه ای شده خودمو میرسونم *خواستی بیای ما با ایمان میریم، بزنگ میایم دنبالت +باشه... شب ک بابا اومد گف به عمو و زن عمو گفته بیان ادامه دارد...

برام مهم نیس یہ دروغہ فقط بگو کہ دلہ توام برام تنگ میشہ . !
#پارت_12 مرگ خفته ♡♡ ♡ اخر هفته صبحونمو خوردم ک قرار شد دیانا و پانیذ و ژاتیس ک با ایمان میومدن بیان دنبالم.. رفتم حاضر شدم و یه زنگ به متین زدم: +سلام -بله، +متین من امشب نیستم -یعنی چی؟ +با بچه ها میرم بیرون -بچه ها همون اقا ایمانتون هستن؟ +نه با دیانا اینا -هیجا نمیری، بهت گفتم نمیذارم بری جایی +عه، متین.. بچه ها دارن میان دنبالم -بیخود،، هیجا نمیری +میرم و شمام هیچ غلطی نمیتونی بکنی،، اصن ببینم مگه من برات مهمم... از ازدواجمون دوهفته میگذره.. تو داری با بی توجهیات اعصابمو داغون میکنی،، بعد با دوستامم نمیذاری برم بیرون -میام خونه ادامه بحث اونجا.. نزاشت حرفی بزنم ک گوشیو قط کرد.. میدونستم اگه بیاد دیگه اصن نمیذاره برم بیرون،چه برسه با دوستام بزاره برم، پس زودی حاضر شدم، وسایلمو برداشتمو از خونه زدم بیرون.. رفتم کوچه پشتی خونمونو به دیانا زنگ زدم: *(دیانا): بله نیکا +دیانا کجایین؟ *ما داریم میام خونتون دیگه +خب چیز کن، بیاید کوچه پشتی خونمون، من اونجام *اونجا چه میکنی؟ +بعدا توضیح میدم برات، فعلا زود بیاید.. *باشه، تا 5 دیقه دیگه اونجاییم .. 5 دیقه ای گذشت ک دیاناو ایمان با دخترا اومدن.. سوار ماشین شدم ک راه افتادن... گوشیمو خاموش کردم چون متین هی زنگم میزد... بیخیال متین شدمو خودمو سرگرم بچه ها کردم... رسیدیم به ویلا و تا شب کلی خوش گذروندیم... #متین کلی زنگ زدم به نیکا ولی جواب نداد، یعنی گوشیشو خاموش کرده بود.. از بچگی کله شق بود... زنگ زدم ارسلان ک......... .☆☆. . ☆.
.☆☆. . ☆. #نیکا داشتیم با بچه ها گپ میزدیمو میخندیدیم ک صدای داد یکی توجهمو جلب کرد... از جام بلند شدم ک با قیافه عصبی متین مواجه شدم... این اینجا چه میکرد.. با ترس بهش نگا میکردم ک اومد نزدیکم.. بعدم کیفو وسایلمو از دیانا گرفت، بازومو گرفتو از ویلا اوردم بیرون.. به دم ماشین ک رسیدم دستمو از دستش کشیدم بیرون: +ولم کن دیگه -ولت کردم ک حالا اومدی اینجا با نامزد قبلیت خوشی میکنی، اصن فکر نمیکردم اینقدر هیز باشی.... با بغض نگاهش کردم: +چی میگی متین؟ من چکار به ایمان دارم؟.. من با دیانا اینا اومدم اینجا -فکر کردی من خرم؟ فکر کردی نمیدونم هرشب تلفنی باهاش حرف میزنی؟ اصن ببینم شمارشو از کجا اوردی؟ +اون بهم زنگ میزنه.. من وقتی خودم شوهر دارم چرا باید بهش زنگ بزنم -اینو تو باید بهم بگی بعد در ماشینو باز کرد: -بشین ـ +من با تو هیجا نمیام.. ابروی منو جلو دوستام بردی -ابروی تو میرف بهتر بود تا ابروی من بره، بشین ببینم بابا بعدم هلم داد تو ماشین.. نشستمو هیچی نگفتم... فقط گریه کردم.. رسیدیم خونه،از ماشین پیاده شدمو تندی رفتم بالا.. یه ساک کوچیک از زیر تخت اوردم،داشتم لباسامو میریختم توش ک متین اومد دم در وایساد: -الان داری چکار میکنی؟ +من دیگه با تو زندگی نمیکنم،اصن میخوام شراکت بابام با بابات بهم بخوره،مشکلیه؟ -نه،فقط من نمیزارم همچین غلطی بکنی +بس کن متین،اصن حوصله ندارم... فکر کردی من بی کسو کارم!؟ بعدم مشغول دوباره ریختن وسایلم تو ساک شدم ک متین درو بستو از اونور قفل کرد... رفتم سمت در: +متین وا کن درو -نمیکنم و نمیزارم شما هیجا بری،اعصاب منم بهم نریز +باز کن،با توام -قبول داری تازگی خیلی حرف میزنی؟انقدر رو مخ من نباش +متین باز کن درو،، -بس کن دیگه.. بعدم صدای پاهاش اومد ک از پله ها رف پایین... نشستم رو تخت و به پنجره خیره شدم... یهو فکری به سرم زد.... در کیفمو باز کردمو گوشیمو برداشتم... ادامه دارد ....
#پارت_12 مرگ خفته .♡♡. . ♡. تلفن ممد و گرفتم ک بعد سه تا بوق جواب داد: +الو ممد •(ممد): بله نیکا، تو دوباره گریه کردی ک +کجایی؟ •اومدم شهرستان پیش عسل، چطور؟ چیزی شده؟ +ممد متین درو قفل کرده روم، وسایلمو جمع کردم ک برم... •خو چیز کن، یه زنگ بزن به دیاناو ارسلان.. نمیدونم چشه این پسر +باشه.. تلفنو قط کردمو با ارسلان تماس گرفتم... بعد نیم ساعت صدای زنگ ایفون بلند شد.. فهمیدم دیانا و ارسلانن... نشسته بودم ک در اتاق باز شدو متین اومد تو: -تو با اجازه کی زنگ زدی ارسلان؟ +با اجازه خودم، الانم برو اونور میخوام برم متین رف اونور ک رفتم پایین... درو باز کردم ک ارسلان اومد تو: =(ارسلان): چیشدی نیکا؟ +هیچی، حل شد... ببخشید =هــــــــوف، دقمون دادی دختر +ببخشید دیگه... دیانارو نیاوردی؟ =نه خونس.. این پسره کو؟ +بالاس =خوابه!؟ +نه بابا =باید بفهمم دردش چیه ک باهات اینجوری برخورد میکنه، اون به تو ویلا.. این به الانش بعدم اومد بره بالا ک جلوشو گرفتم: +ولش کن.... =خب نمیشه ک نیکا، متین دوستمه.. حداقل یکم باهاش صحبت کنم +ولش کن... الان حالش خوب نیس.. عصبانیه یه چیزی بهت میگه، =خیله خب... کاری نداری دیگه!؟ +نه مرسی ک اومدی.. خدافظ =خدافظ... ارسلان رف ک رو مبل نشستم.. بعد چند دیقه صدای گوشیم از اتاق بلند شد... بدو رفتم سمت اتاق... متین دراز کشیده بود رو تخت.. گوشیمو برداشتم ک دیدم ممده.. اومدم پایینو جواب دادم: +جانم ممد •چیشد؟ +هیچی.. •الان کجاس؟ +تو اتاق دراز کشیده •خب پس درس شد +اره •باشه، کاری داشتی بزنگ، فعلا +فعلا... ...... ممد قط کرد ک رفتم سمت اشپزخونه، یه قرص سر درد خوردم.. بعدم رو مبل دراز کشیدم ک خوابم برد..... . ~. . . نزدیکای صبح با صدای بسته شدن در از خواب بلند شدم... خونه تاریک بود... برقو زدمو به ساعت رو دیوار خیره شدم.. ـ 4ونیم صبح بود... واااای، این متین چقدر بی ملاحظس... دوباره دراز کشیدم ک هرکاری کردم خوابم نبرد... از جام بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه یه چیزی خوردم.. بعدم رفتم تو اتاقو، خودمو مشغول کتاب خوندن کردم ک....... کپی:هک شدن! ادامه دارد.... خماری = اومدم سلامی عرض کنم 😂❤️
#پارت13 مرگ خفته ♡♡♡ ایمان گوشیو از دستم کشید: +بدش من •نمیدم +با توام،گوشیمو بده.. ایمان گوشیمو پرت کرد کنار مبل رو ... 2ماه بعد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمیخوای پارت بد رو بزاری
عالی فقط پارت بد زود تر فقط پارت ۱۳ رو متوجه نشدم
میدونم نصفشو کم تر گذاشتم
چی شد پارت ۱۳ انچه خواهید دید بود
بابا دو تا پارت گذاشتم این اومد اون نیومد😐🔥💔
اهان ولی عالی بود