
ببخشید یکم دیر شد. امیدوارم دوسش داشته باشین. 💚

وقتی براشون توضیح دادم شروع کردن سوال پرسیدن. ×چقدر پسر مهربونی بوده. +هوم... خیلی بهش زحمت دادم...... باید جبران کنم. با ذوق بهم نگاه کردن*×چجور میخوای جبران کنی؟ +نمیدونم... شمارش رو ندارم.... حالا چجوری دوباره ببینمش و براش جبران کنم. ×خونمونو که بلده شاید اومد خونمون نه؟ +نمیدونم.... من خیلی خستم... برم بخوابم شب بخیر بچه ها. *×شب بخیر. در اتاق باز کردم و وارد اتاق شدم. خودمو انداختم رو تخت. حوصله نداشتم لباسامو در بیارم. دفترچه خاطراتمو برداشتم. به حرفایی که دیشب زده بودم نگاه کردم. خیلی پشیمونم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن.«خیلی پشیمونم که میخواستم اون کارو کنم. خداروشکر جونگ کوک نجاتم داد. اون خیلی مهربونه. چشماش قهوه ای تیره و براقن.توشون پر از ارامشه. دستاش که دیگه نگم. گرم و لطیف.لبخندش شیرین و خرگوشی.میخوام براش جبران کنم. کاش دوباره ببینمش. »دفترچه خواطراتمو بستم و به صورت زیباش فک کردم تا اینکه خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۱۲ هس. سری بیدار شدم رفتم پایین. سویون و سومین بیدار شده بودن و داشتن سفره رو برای ناهار اماده میکردن. +ظهر بخیر. چرا برا صبحانه بیدارم نکردین؟ *گفتیم شاید نخوای بلند شی. با کمکشون سفره رو پهن کردیم و نشستیم تا ناهار بخوریم. ×خبری از جونگ کوک نشد؟ +نمیدونم.کاش بیاد دم در خونمون. خودش گفت دوباره همو میبینیم. ناهارمون تموم شد. رفتم تو اتاقم همش تو فکر جونگ کوک بودم. دلم میخواست دوباره ببینمش. راستش وقتی میخواستم خودکشی کنم و جونگ کوک نجاتم داد شده برام بهترین لحظه زندگیم. لحظه ای که افتادم تو بغلش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. واسه همین تصمیم گرفتم لباسام رو بپوشم و برم همون ساختمونه.(لباس بالا لباسی هست که سون جونگ پوشیده) از اتاقم اومدم بیرون. +بچه ها من میرم بیرون خدافس. *×باشه خدافس. از خونه اومدم بیرون و پیاده رفتم به سمت مسیر اون ساختمون.
وقتی یه اون ساختمون رسیدم سوار اسانسور شدم و رفتم به پشت بوم. از اونجا به پایین نگاه کردم. موقعی که جونگ کوک با التماس بهم میگفت کاری نکنم رو یادم اومد. یهو یه قطره اشک از چشمام ریخت. همینطور تو فکر جونگ کوک بود که یهو دیدم یکی کنارم وایساده. جونگ کوک بود. خدایا ازت ممنونم دوباره دیدمش. +سلام جونگ کوک. _سلام سون جونگ. خوبی؟ +هوم تو خوبی؟ _مرسی.ببینم چرا اومدی اینجا؟ یهو قلبم تند تند زد. نمیخواستم بهش بگم به خاطر اینکه دوباره اون خاطرات رو به یاد بیارن اومدم اینجا. پس الکی بهش گفتم+خب راستش... اینجا منظره قشنگی داره. غروب خیلی قشنگ میشه مگه نه؟ با تته پپه گفتم _هوم واقعا شبش قشنگه. +تو چرا اینجایی؟ _منم به خاطر منظره زیباش اومدم. بعد دوتایی به منظره روبرو نگاه کردیم. _چرا اون روز خواستی خودکشی کنی؟ فضولی نمیکنم فقط میخوام بدونم چرا زندگی سختی داشتی؟ +راستش داستانش خیلی طولانیه ولی برات توضیح میدم.
+وقتی ۱۵سالم بود مامان و بابام از هم جدا شدن. بابام رفت یه زن گرفت و مامانم هم رفت خارج از کشور و اونم شوهر گرفت. من نمیخواستم نا مادری یا نام پدری داشته باشم. به بابا و مامان و بابام هم گفتم که سختمه ولی اونا به حرفم گوش ندادن. واسه همین منم تصمیم گرفتم با دوستام یه خونه بگیریم و باهم زندگی کنیم. وقتی ۱۹سالم شد بهم خبر دادن هم مامانم و هم بابام مردن. توی دانشگاه خیلی مسخرم میکنن. واسه همین تصمیم گرفتم خودکشی کنم.تا اینکه تو..... بغض گلوم و گرفت و نزاشت حرف بزنم. قلبم تیر کشید و از چشمام مثل ابشار اشک میبارید. _خیلی زندگی سختی داشتی..... ببخشید که خاطرات بدتو به یادت اوردم و باعث شدم گریه کنی..... واقعا متاسفم.... سون جونگ گریه نکن. دستاش رو گذاشت رو شونم. این حرف رو که زد بیشتر گریم گرفت. دستاش رو محکم روی شونم کشید سمت خودش و بغلم کرد.
محکم تر بغلم کرد. توی چشمام اشک جمع شده بود و همینطوری میگفت ببخشید. توی بغلش احساس ارامش کردم. باعث شد کریم بند بیاد. بغلش گریم بود. عطرش خنک و نعنایی. کل عطرش رو توی ریه هام حس کردم. بلاخره ازم جدا شد. نگاهمون به هم خورد و من دوباره محو چشمای قهوه ایش شدم. _سون جونگ... +ب.. بله. به خودم اومدم. برای اینکه یکم فضا رو عوض کنم اشاره کردم به به خورشید که داشت غروب میکرد. +بلاخره خورشید غروب کرد. _هوم خیلی قشنگه. بعد از چند دقیقه خورشید غروب کرد و ماه اومد توی اسمون.یهو دلم غار و غور کرد. _گشنته؟ +اهوم._پس بریم غذا بخوریم. +باش. سوار اسانسور شدیم و رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم.
خب اینم پارت سوم. امیدوارم دوسش داشته باشین. لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم بوص بوص 🥺🍻💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (7)