
داستان بعدی اومددددد😃😃
آنچه گذشت: ها تو تلوزیون یه نگا بنداز😲 پلگ:هوووم بازم یک ابر شرور جدید😑 وقته تبدیل شدنه پلگ تبدیل گربه ای ...... بعد کت نوار رفت کنار برج ایفل لیدی باگ:سلام پیشی😏 کت:سلام لیدی من😙 لیدی:خوب پرنسس مون نمیاد؟؟ کت:هنوز چندین سال مونده قصه نخور😂 لیدی:منظورت چیه😑 کت:پرنسس مون بعد کشف هویت مون به دنیا میاد😄 لیدی:😒😒خدایا به من صبر بده😒 کت:خوب من میرم ببینم پرنسس مون کجاست لیدی:😤😤 بعد کت رفت دنبالش... که...
پیام:من الان داستان یادم نمیاد چون اومدم دوباره تکمیل کنم اگه تکراری هست ببخشید) باب اسفنجی:پالن ویز ویز ها روشن لیدی:پس کجاست😡ها..صایلی😟 پرنسس عدالت:نخیر من صایلی نیستم من پرنسس عدالتم😡 لیدی:خودت کنترل کن به خودت بیا😣 پرنسس:تو خواب باید ببینی😂 لیدی:لاکیچرم.....ها یه جعبه باید با این چیکار کنم؟ها باب اسفنجی:نیش زنبور.....ها پرنسس عدالت:نمیزارم به همین راحتی منو نیش بزنی😂
لیدی:کویین بی من باید برم برا چند دقیقه میتونی به تنهایی مراقب اوضاع باشی؟ کویین:البته لیدی:باشه فعلا .......... .......... پس از 2 دقیقه..... کاراپس:سلام ما اومدیم😉 ریناروژ:هلو😋 لیدی:ما اومدیم کت:+پیشی😄
پرنسس عدالت حمله کرد... لیدی با یویو کت با چوب دستی ریناروژ با چوب دستی کاراپس با محافظ و کویین بی با نیش از خودشون محافظت کردند.کت:کتکلیزم... و حمله کرد...کاراپس:سپر محافظ..و بعد اکوما در اومد.اما بقیه فرشته های ساخته شده توسط پرنسس از بین نرفتند.ولی ریناروژ تبهم زد....که کت به اونا حمله کرده و فرشته ها با پرنسس در حال فرار هستند و لیدی چوب دستی شون برداشت و از بین رفتند.و گفت:میراکلس لیدی باگ..
بعد صایلی برگردوندیم خونش و از زبان مرینت:خال ها خاموش از زبان ادرین:پنجه ها داخل از زبان باب اسفنجی:ویز ویز ها خاموش از زبان ریناروژ:وقت استراحته از زبان کاراپس:محافظت خاموش
نکته:لیدی باگ و ریناروژ پیش هم ولی اخرین نفر بودند کاراپس معجزه گرش قبلش داد به لیدی و رفت و لیدی باگ و ریناروژ به حالت قبلی برگشتند. باب اسفنجی هم تو مکان مخصوص خودش باب اسفنجی:اه عجب روزگاری😧 صایلی:اه عجب روزگار سختی😣کی فکرش میکرد همین که پا به فرانسه گذاشتم اکوماتیز بشم اخه😩
باب اسفنجی:پالن،شما کوامی ها عاشق میشین؟ پالن:اوووم من که تاحالا عاشق کسی نشدم ولی فکر نمیکنم کوامی عاشق بشه باب اسفنجی:من یه حس عجیب دارم!
باب اسفنجی:انگار بین سیاه و رنگارنگ پالن:احتمالا عاشق شدی باب اسفنجی:ولی بیشتر دنیا برام سیاهه نه رنگارنگ پالن:پادشاه من،بهتره درباره این موضوع با یک نفر صحبت کنی
فردا.....
صایلی رفت مدرسه... باب اسعنجی تو راه مدرسهومرینت دید و گفت باید یه جیزی بهت بگم باب اسفنجی:مرینت من حس عجیبی نسبت به..!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود.به داستان منم یه سر بزن.