Merinet♡47

هرسه مون از نفش افتاده بودیم اما این جنگ دیگه اخرش بود....+وقتشه تمومش کنیم..لاکی چارم....یه نامه؟...نامه رو باز کردم روش نوشته بود:عدالت!

یکی از ابروهام رو بالا انداختم...+عدالت!؟....کت:چی؟....برگه رو از دستم گرفت و بهش نگاهی انداخت....لایلا:لعنتی....به لایلا نگاه کردیم...انگار میخواست یه هیولا بسازه اما اونم نمیتونست...+انگار باید بدون قدراتامون بجنگیم....لایلا:قبوله😈....داشتیم میجنگیدیم که یه پیام اومد...یویوم رو باز کردم تا پیام رو ببینم اما به محظ اینکه باز کردم با لگد لایلا به عقب پرتاب شدم...._لیدی باگ...با یکی دستم خودمو بلند کردم...+من خوبم....وایسادم و دستمو گذاشتم روی شکمم..درد داشت...کت داشت با لایلا میجنگید منم از فرصت استفاده کردم و پیام رو باز کردم...متیو بود...نوشته بود کار ما تموم شده داریم میایم...یویوم رو بستم...+باید طبق لاکی چارم عمل کنیم..._چی؟....+عدالت..این کاریه که باید بکنیم...._منظورت چیه...+یه مبارزه عادلانه..فقط من و اون باید بجنگیم اینجوری جنگ تموم میشه...._وایسا چی؟نه نمیتونی این کار رو بکنی...به اریک نگار کردم که بیرون و از حفاظ وایساده بود...با ارتباط ذهنی بهش گفتم چیکار کنه....+متاسفم کت..._برای چ...در همین موقع حولش دادم و از حباب افتاد بیرون..._نه لیدی باگ نه...داشت تلاش میکرد وارد حفاظ بشه امو فایده نداشت...لایلا:بهتر شد...+بهت یه فرصت دیگه میدم تا تسلیم بشی لایلا..هنوز هم دیر نشده

از زبان کت:دویدم و کنار لیدی نشستم...سرشو گذاشتم روی پاهام..._ل..لیدی باگ.....یک قطره اشک از روی صورتم افتاد...+کت من..خوبم...._چرا😭چرا اینکار رو کردی😭....مشتش رو اورد جلو و باز کرد....معجزه گر لایلا بود...+برای پیروزی...لبخند زد...دستشو گذاشت رو صورتم و اشکام رو پاک کرد...+هی!مرد که گریه نمیکنه...._انقدر حرف نزن باید انرژیتو نگه داری باشه؟....+لایلا..نزار فرار کنه....سرمو بالا گرفتم تا لایلا رو ببینم..._ل..لایلا؟....+فرار..کرد؟...._الان تو مهم تری...لیدی رو بلند کردم..باید بریم پیش اون سنتی ماستر....در همون لحظه بچه ها رسیدن...مت:مرینتت😨...._حالش..خوبه..برید دنبال لایلا زود باشید....ما:میگیریمش....متیو و مارتین و رونا و مریلا و اریک رفتن و من و ادرینا رفتیم پیش اون سنتی ماستر

۱ ساعت بعد -->مرینت هنوز بیهوش بود..‌اما اون سنتی ماستر زخمش رو درمون کرده بود..کنار تختش نشسته بودم و دستشو نوازش میکردم....ما:هنوز بهوش نیومده؟...رومو برگردوندم سمت مارتین..._نه..لایلا چی شد؟...ما:بدون معجزه گرش که کاری نداشت...._الان کجاست؟...ما:تحویل پلیس دادیمش و توی زندانه...._اهان...ما:تنهاتون میزارم...._ممنونم....مارتین رفت بیرون...دستش.دستش تکون خورد...._مرینت..صدامو میشنوی..اگه میشنوی لطفا چشماتو باز کن....اروم..چشمای دریاییشو باز کرد...+ا..ادرین...._جانم....+لایلا..._نگران اون نباش توی زندانه....+کسی که اسیب ندید..._الان فقط نگران خودت باش...+من خوبم..منو که دست کم نگرفتی...._معلومه که نه....دستمو‌ محکم فشار داد....+دیگه تموم شد مگه نه؟..._البته..دیگه نباید نگران هیچی باشی....+درسته

۶ ماه بعد از زبان مرینت-->سلام بچه ها..میدونید امروز چه روزیه؟🤩معلومه که نمیدونید🤦🏻‍♀️امروز عروسی من و ادرینه😍الانم ساعت ۷ صبحه و منم سرشار از استرسم🥶🥵....مر:مرینت بدو دیگه...+چی؟کجا؟...مریلا با دست کوبید به سرش...مر:هوف خدایا..ارایشگر سه ساعته منتظرته....+من نمیتونم😩😭...مر:مگه قراره چی کار کنی؟😐....+نمیدونمممم😬...متیو اروم به در اتاق کوبید...مت:عروس خانم زود باش دیگه....+نمیشه بزاریمش برا فردا؟😥....مارتینم به جمعمون اضافه شد و گفت:نه🙃....+اصلا یجوریم دلم خیلی میجوشه و اصلا اروم و قرار ندارم اصلا نمیدونم خوشحالم یا ناراحت...همه اینا رو در حالی که عرض اتاق رو راه میرفتم گفتم....مت:هی مرینت اروم باش....ما:مرینت امروز عروسیته باید خوشحال باشی😄...مر:درسته انرژی منفی رو از خودت دور کن باشه؟😃....مت:حالا هم یه نفس عمیق بکش و به حرفمون گوش بده😉....یه چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم و با خوشحالی چشمامو باز کردم....+ممنون بچه ها☺...مر:حالا که حالت بهتره برو پایین ارایشگر منتظرته....سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم پایین...دوتا ارایشگر معروف وایساده بودم و منو نشوندن روی صندلی و شروع کردن به ارایش کردنم

دوساعت بعد-->بلاخره تموم شد...رفتم جلو اینه قدی و خودمو برنداز کردم..واقعا ماه شدما😋(عکس اسلاید)مر:به به چه عروس نازی...+خوب شدم...مت:فوق العاده ای....+جدی؟...ما:شک نکن....+ممنون😊....مت:ادرینم تا الان حتما حاضر شده برو پیشش...+باشه😄

خب تموم شد😄 ببخشید خیلی دیر شد😁 شرمنده دیگه. لایک و کامنت فراموش نشه.