11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 3 سال پیش 213 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🖤🌪🌊|🖤🌪🌊|🖤🌪🌊
تهیونگ: یه لحظه از خواب پاشدم سرمو گردوندم و ساعتو نگاه کردم . نزدیکای ۴ صبح بود . یه چرخ زدم و یهو چشمم به ماریا افتاد . کنار لپ تاپ خوابش برده بود . حتی به دوستش کاناپه هم نرسیده بود . پاشدم رفتم کنارش . بلندش کردم و رو تخت خوابوندمش . اشکال نداره تا صبح اون رو تخت بخوابه @_@نگاه به صورت معصومش کردم . اروم دستمو تو موهاش بردم . و نوازشش کردم یه لحظه به خودم اومدم حس کردم چیز جدیدی توی قلبم در حال تپش هست . سریع دستمو از لای موهاش بیرون اوردم . پتو رو روش کشیدم رفتم سراغ لپ تاپ . پاکسازی ۱۰۰ درصد شده بود . کار این دختر همیشه درسته . لپ تاپ رو خاموش کردم و کنار رقیبم رو کاناپه خوابیدم😂.
.
.
.
ماریا: چشمام بسته بود اما نور روی صورتم نمیزاشت بخوابم . توی جای گرم و نرمم جابجا شدم ...اممم اونقد هم بد نیست کاناپه ها . یه لحظه وایسا....من که دیشب داشتم با لپ تاپ کار میکردم که خوابم برد . اصلا نرفتم بخوابم رو کاناپه که . پس من کجام....سریع پا شدم و دیدم روی تختم ....تهیونگ کجاست پس . سرمو چرخوندم دیدم . روی کاناپه جمع شده . و چشماش بسته بودن . 《 خوابی ته؟》 تهیونگ :《 بنظرت به قیافم میاد تونسته باشم روی این کاناپه بخوابم 😐😑》 ماریا:《 نه ...من اینجا چطور سر در اوردم..مگه قرار نبود رو تخت بخوابی ... 》 تهیونگ :《 ببخشید که از شما اجازه نگرفتم بزارمتون توی تخت گرم نرم خودم و برم روی کاناپه بخوابم 》 ماریا:《 اوکی اوکی فهمیدم اصلا شب خوبی نداشتی . پاشو یه اب بزن به صورتت شاید حالت بهتر بشه》 تهیونگ:از جاش پا شد و خودشو رو تخت انداخت و گفت 《 نمیخوام...میخوام بخوابم و گرفت خوابید 》 ماریا یه خنده ای کرد و گفت خابالو ...
ماریا: لباس پوشیدمو رفتم بیرون تا یه نگاهی بندازم و وضعیت رو ببینم . نسبت به دیروز خیلی خلوت تر بود . توی این همه سکوت و پرنده پر نزدن یهو یه خدمتکار رو دیدم . رفتم پیشش 《 ببخشید امروز اتفاقی افتاده؟ خیلی همه جا ساکت هست》 خدمتکار :《 شما جدید هستید درسته؟ امروز روز تعطیل عمارت هست . خدمتکار ها میتونن برن خونه هاشون و کسی توی عمارت نمیمونه منم میرم . 》 ماریا:《 بله جدید هستم ... رئیس کجا هستند؟》 ایشون همیشه اینجور موقع ها تنها از عمارت میرن و کسی رو هم همراهشون نمیبرند ...نگران نباشید عصر بر میگردند ...》 ماریا با حالت گیجی گفت 《 اها .بله ممنون 》 و سریع به سمت اتاقش رفت ......ماریا:《 یاا تهیونگا پاشو که عقب موندیم از ماجرا پاشو که لین از عمارت رفته و ما تازه فهمیدیم 》
تهیونگ که سرشو تو بالشت فشار میداد گفت :《مارییییی بزار بخوابم😩😩 ...به ما چه که رفته . دلش خواسته بره》 ماری با تمام زورش تهیونگو روی تخت نشوند و گفت :《 به ما چه؟؟ تهیونگ هنوز ویندوزت بالا نیومده؟؟میشه بگی ما برای چی اینجاییم؟الان معلوم نیست لین کجا رفته ما تو این عمارت الان چکار میتونیم بکنیم عمارتی که خالیه》 تهیونگ خودشو دوباره رو تخت انداخت گفت تو رو نمیدونم اما من میخوام تو این خرابه بخوابم . 》 ماریا یهو یه بشکن زد و گفت:《 خودشه!!الان بهترین فرصته که انبار خرابه پشت عمارت رو یه نگاه بندازیم》 یه دست لباس برای ته روی تخت انداخت و ادامه داد:《 زود بپوش بیا بیرون تا من یه سر و گوشی آب میدم . نخوابیا...》
.
.
.
ماریا : هیچ کس توی عمارت نبود به غیر از یکی دو نفر نگهبان که اونا هم جلوی در بیرونی بودن با با کلی محافظه کاری همراه تهیونگ که الان کامل ویندوزش بالا اومده بود به حیات پشتی رسیدیم با انبار فاصله چندانی نداشتیم سریع خودمونو به انبار رسوندیم جلوی انبار چند تا پله میخورد پایین و بعد در بود . واقعا یه خرابه بود بوی خاکمرده هم میداد با سرعت از پله ها پایین رفتم که اختلاف حجم دم و بازدم توی ریه هام باعث شد که سکسکه بگیرم و بند هم نمیومد . رخدادی رومخ بود . سعی کردم بهش توجه نکنم تا خودش خوب بشه . اروم در رو باز کردیم و رفتیم داخل. پنجره درستی نداشت اما از سوراخ هایی که روی سقفش درست شده بود پرتو های نوری میومد که نقطه هایی رو روشن میکرد . توی این زیر زمینی دوتا اتاقک در بسته بود و توی بخش اصلی که توش بودیم قفسه های بزرگی بود که توشون پر از جعبه های چوبی بود من و تهیونگ رفتیم سراغ بعضی از جعبه ها ... همونطور که فکر میکردم اینا عتیقه هایی بودن که میخواست از کشور خارج و به فروش بزاره صدای ته اومد که میگفت
《 ماری ...ماری عکس بگیر ...مدرک خوبی هستن ...اگه میتونی اون سکسکه رو هم یکاریش کن》 ماریا:《 چکارش کنم ته . دست خودم که نیست 》 که همون موقع صدای دو نفر رو شنیدیم ...اوه....شت ... اینا اینجا چکار میکنن مگه نگفت که لین عصر میاد .... رفتم بین جایی که یه طرفش این قفسه ها بود و یه طرفش هم دیوار و به ته اشاره کردم بیاد . هر دوتامون توی اون گوشه دیوار پنهان شده بودیم...بین تهیونگ و دیوار بودم و ته جوری پوشش داده بود که من پیدا نباشم . صورتش دقیقا روبرو صورتم بود .... خدای من این سکسکه هم داشت کار دستم میداد . اون دونفر داشتن میومدن توی انبار ولی هنوز صدای سکسه من میومد . قطعا مطمئن بودم که گیر میفتیم... از ترس چشمام رو بستم و محکم فشار دادمشون بهم و فقط منتظر لحظه ای بودم که بیان و مارو بگیرن .... صدای در اومد ... نهه من نمیخوام اینجا گیربیفتم....
تهیونگ : دو نفر سر زده داشتن میومدن با صدای ماریا قطعا گیر میفتادیم با دستام سویشرت خاکی رنگمو دورمون پیچیده بودم تا خیلی مشخص نباشه که اینجاییم. ماری خیلی ترسیده بود ...تنها کاری که میتونستم بکنم ... بوسیدمش...با لب هام جلوی اون صدای سکسه رو گرفته بودم ....اینطوری بهش شوک وارد میشد و قطع میشد صدا....با لب هام اروم لباش رو لمس کردم...شیرین بود ....
ماریا :《 قطع شو ....همین الان باید سکسکم قطع میشد مگر نه .....با حس کردن چیز نرمی روی لبام چشمام رو باز کردم ته رو جلو صورتم دیدم... اون داشت چکار میکرد... از شدت شوک سکسکم بند اومد اما با صدای قلبم چکار میکردم به چشمای اروم ته که بسته شده بود نگاه میکردم ...لباش بیحرکت بود و فقط لبام رو لمس میکرد اما بعدش... یه بوسه کامل رو شروع کرد....رسما داشت منو مییوسید 😳😳 با چشمای به اندازه تخم مرغ نگاهش میکردم ..با صدای اقای لین و فرد همراهش به خودمون اومدیم و تهیونگ عقب رفت
باهام چشم تو چشم نمیشد یه خورده خودمو بالاتر کشیدم تا ببینم اون دونفر دارن چکار میکنن به سمت یکی از اتاق ها رفتن و درشو باز کردن توی اون اتاقک چند تا باکس یخ بود که نمیشد دید توشون چی هستن به مکالمه بین اقای لین و اون مرد گوش میدادم تا شاید به چیزی برسم ته هم همینطور (_اقای لین..+مرد همراهش )
_ کل این بار ها برای فردا شب باید اماده باشن . غیر از اون دوتا باکس پایینی Bو C که یکیش کلیه و اون یکی قرنیه هست ... حواست باشه اشتباه اماده نکنی . فردا میخوان بیان ببرنشون ...حواستو خوب جمع کن
+ چشم قربان
ماریا: منو تهیونگ بعد از شنیدن این حرف ها یا تعجب به هم نگاه کردیم و دوباره پنهان شدیم تا اونا از انبار رفتن بیرون . بلافاصله سریع از انبار فرار کردیم و توی عمارت به سمت اتاق رفتیم ....
.
.
.
تهیونگ : 《حدس فرمانده درست بوده . اونا قاچاقچی اعضای بدن هم هستن 》 ماریا :《 درسته . ما باید جلوی این کارشون رو بگیریم .... باید ازشون عکس داشته باشیم 》 تهیونگ :《 اره ولی چطوری؟ تا چند ساعت قبل از حمل محمولشون تو فردا در حال جابجایی اینا هستن و اماده سازیشون نمیشه بریم سراغشون ...》 ماریا :《 تنها وقتی که میتونیم ۲ ساعت قبل از تحویلشونه ... باید قبلش سر مستر لین رو گرم کنیم ... و این رو من به عهده میگیرم》تهیونگ :《 ماری میشه واضح بگی نقشت چیه 》 ماریا:《 نقشه اینطوره ... فردا من به عنوان همراه لین هنه جا باهاش میرم مطمئنا موقع قرار با طرف مقابل خرید توی عمارت میمونه ... یه مرد موقع مستی نمیتونه کاری کنه مخصوصا اگه یه زن کنارش باشه ... معطلش میکنم اون موقع تو عکسا رو میگیری و بعد هر دوتا مون باید از اینجا فرار کنیم چون قطعا میفهمن . به فرمانده خبر بده بگو که فردا شب باید عملیات دستگیری رو انجام بدن مگر نه از دستشون فرار میکنن》
تهیونگ:《😠 فکرشم نکن قرار باشه بزارم اون مرد مست باهات عیاشی کنه .. 》 ماریا:《 ببین ته .. قرار نیست اتفاقی بیفته یعنی قبل از اینکه چیزی بشه تو عکسا رو گرفتی و رفتیم .( و دست ته رو گرفت و از امنیتش مطمئنش کرد )》 ته که انگار اروم شده بود سرشو انداخت پایین و گفت:《 بابت مسئله توی.... توی انبار هم...معذرت میخوام .. اولش برای بند اوردن سکسکه تو بود اما بعدش..بعدش دست من نبود ..ببخشید 》 ماریا: شونه ای بالا انداخت و گفت《 امم.. اشکال نداره فقط اولینم از دست رفت 》 ته که انگار جا خورده بود گفت :《 چی؟》 ماریا :《 اولین بوسم بود ... پَر پَر🕊》 تهیونگ یه ته چهره خوشحال گرفت و گفت :《 یعنی با اون پسره چندش اور توی فرماندهی.. با اون نبودی تا حالا؟ باهاش رابطه نداشتی ؟☆_☆》 ماریا :《 یا تهیونگا چی فکر کردب در مورد من این قد بی سلیقم که برم با اون . اخه...همین بالشتو بزنم تو سرت》تهیونگ:《 دیدی ...واقعا چندش بود دلم میخواست هر وقت میبینمش بزنم توی دهنش .. خوشحالم فکرم واقعی نبود 😅》
ماریا :《 وایسا وایسا ... نکنه یکی اینجا از رابطه من ناراحت بوده کو بگو کلک بدونم😂😂》 و این شوخیاشون تا صبح ادامه داشت.....تهیونگ : تا نزدیکای شب هر جا که لین میرفت ماوهم باید میرفتیم ... به فرمانده خبر دادم و اونم تایید کرد کارمون رو امشب شب سختی در راه بود ... حدود چند ساعت از تاریکی گذشته بود و لین توی اتاقش توی عمارت بود ... رو به ماریا کردم دستامو قاب صورتش کردم و گفتم :《 نترس. اتفاقی نمیفته. هر کاری داشتی با هندز فری توی گوشت بهم بگو سریع کارمو تموم میکنم و از این جهنم فرار میکنیم بقیه کاراش با فرمانده و نیروهاش هست و کار ما تموم میشه》 ماریا دستاشو روی دستای ته گذاشت و گفت :《 بهت اعتماد دارم . فایتینگ 》 و به سمت اتاق لین رفت .
.
ادامه دارد ...
اسپویل پارت بعد توی نتیجه ❤❣❣🍷
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
بچه ها من دو بار پارت ۶ رو آپ کردم نمیاد 😔 دفعه اول که عدم تایید شده دفعه دوم هم هنوز چند روزه تو برسیه ببخشید بابت تاخیر❤
مر30 عزیزم 😘💜
❣❣🙏🏻
اون سوالم بر طرف شد.😅 حالا الان یک سوال دیگه برام پیش اومده.😁 اینکه چه نکته ای؟😂😂
ولی نه جدا از شوخی با کنجکاوی و بی صبرانه منتظر تهش و اون نکته میمونم.🙃😘 اما خوشحالم که گفتی تهش خوبه.👌🏻😅
😂😂❣❣
واییییی عالیییی بود
مرسیییی😍😍❤🖤❤🖤❤🖤
خب باید بگم به قول خودت آجی هارتم اکلیلی شد پودر شد و رفت هوا.🥺🥺💜💜
چرا ایموجی اکلیل نداریم😂
خیلی دوست دارم بدونم تهش چی میشه؟؟😁😬 میشه حداقل بگی تهش خوبه یا بد؟😂💜
خوبه ولی خب اخرش باید یه نکته رو بگم😅❣❣
نفس کشیدن سخت شده 🙂
عالییییییییی بودددددددددد سریع پارت بعد رو بزارررر
😍😍😍😅
عالیی عشقم🤞🏻💜
ی سوال :: مثلا وقتی میگن جیمین شی منظورشون از (شی) چیه؟! 🤞🏻💜
اینجا شب به معنی آقا هست .. آقای جیمین😊❣❣❣❣❣❣❣
عالیییی 😍😍😍😍😍😍😍پارت بعد رو زود بزار 💜💜🙏🙏🙏🥺🥺
حتما گلم😘
عالیییییییی عاشق این پارت شدم😍😍😍❤❤❤😅😅
😍😍😂پارت بامزه ای شده بود