
لایک کن♥️♥️♥️
با سوک هون برگشتیم به روستا سربازا تو پایتخت دنبالم بودن یونگی دستور داده بود که پیدام کنن هنوز باورم نمی شد که یونگی انقدر ضعیف شده باشه صدای بقیه من و به خودم آورد سوک هون:پادشاه خیلی ضعیفه حتی نتونست با من مبارزه کنه ما می تونیم هم کشور خودمون و هم اینجا رو بگیریم من:بس کن سوک هون با این تعداد سرباز حتی کشور خودمون رو هم معلوم نیست بتونیم بگیریم حرص و طمع باعث نابودیه سوک هون:آرا تو چه مشکلی داری چرا انقدر نسبت به پادشاه مین ضعف داری من:منظورت چیه من فقط به فکره مردمم هستم تصمیمای عجولانه تو باعث شکستمون میشه سوک هون:مردمت؟فکر کردی اونا مردم تو هستن تموم این مدت ما بودیم که جنگیدیم حالا که چن روزه اومدی می خوای به دستور بدی من:باشه پس جلوتو نمیگیرم هرکاری می خوای بکن اینو گفتم و وسایلم رو جمع کردم تا برگردم به روستا یوری:خواهر کجا میری؟ من:جایی که نخوانم نمی مونم تو هم خواستی می تونی بیای آرا ساکت نگام کرد من:باشه میدونم نمیای اشکالی نداره از اونجا دور شدم برگشتم مسافر خونه امشب ماه کامل می شد
شب شده بود فکر کنم دیگه وقتش بود طبق گفته های اون مرد موهام رو زدم و داخل آتش دان انداختم و دستم رو بریدم و چند قطره از خونش رو همراه موهام ریختم تو آتیش چشامو بستم و شروع به خوندن ورد کردم شنیدن صدایی که تو گوشم زمزمه شد باعث شد چشامو باز کنم صدا:بیا توی جنگل بیا آرا ولی هیچ کس اونجا نبود فانوس رو روشن کردم و رفتم سمت جنگل من:کجایی؟اگه اینجایی خودتو نشون بده؟ با شنیدن صدایی پشت سرم برگشتم سمت صدا ولی بازم کسی نبود صدا:اینجام چقدر عجله داری انگار یکی داشت دایره وار اطرافم میگشت ولی چیزی نمی دیدم من:بس کن خودتو نشون بده صدا:باشه نگام کن برگشتم سمت صدا ساحره:از دوباره دیدنت خوشحالم آرا اینو گفت و خنده محکمی کرد من:تو اون ساحره ای؟ ساحره:خودمم من:انتظار داشتم یه پیرزن ببینم ساحره:خب بهتره بدونی که من پیر نمیشم من:ینی جاودانه ای؟ ساحره:نمی دونم میشه همچین اسمی روش گذاشت یا نه گرفتن روح بقیه باعث میشه جوون بمونم و تو خیلی زیبایی کاش می نونستم روحت رو مال خودم کنم ساحره همینطور دایره وار دورم می چرخید و حرف میزد من:مادرم بخاطر تو مرد ساحره:اشتباه نکن مادرت بخاطر تو مرد
من:چرا ازت خواستن قدرت های من و محدود کنی؟ ساحره:من نمی دونم من فقط کاری رو که خواستن کردم من:چرا انقدر از قدرتای من می ترسیدن باید یه چیزی بگی مطمئنم تو می دونی ساحره:جادوی سیاه همیشه باعث بدبختی بوده تو نحس متولد شدی من:ولی من می تونستم از جادوم در راه درس استفاده کنم ساحره:همه هینو میگن ولی بدون اینکه بفهمن از کنترلشون خارج میشه من:باید راهی باشه من می تونم ازش درست استفاده کنم ساحره:تا حالا کسی نتونسته این حجم از قدرت رو کنترل کنه من:مگه کسای دیگه ای هم بودن؟ ساحره:در زمان های گذشته خیلی سال پیش ها در زمان حکمرانی هفت پادشاه در یکی از قلمرو ها کودکی با جادوی سیاه متولد شد خانوادش فکر می کردن مشکلی پیش نمیاد ولی اون به محض اینکه یاد گرفت از قدرت هاش استفاده کنه فکر حکمرانی به دنیا به ذهنش اومد اون حتی به خانواده خودش رحم نکرد هدف اون آزاد کردن شیاطین و موجودات خفته در سیاهی بود از بین رفتن این فاصله باعث نابودی دنیا می شد هیچ کس جلودارش نبود من:آخرش چی شد؟ ساحره:اون مرد من:ولی چطوری؟ ساحره:مادر اون تنها کسی بود که از خانوادشون جون سالم به در برده بود اون هفت پادشاهی رو متحد کرد تا پسرش رو از بین ببره اون روز آدمایی زیادی مردن بیشتر از اونی که فکر کنی از اون موقع به بعد هر کودکی که با جادوی سیاه به دنیا اومد کشته شد ولی خانواده تو این کارو نکردن من:شاید بقیه مثل اون نمی شدن تو می تونی این طلسم رو برداری ساحره:من اینکارو نمی کنم؟ من:ولی چرا؟ ساحره:چونکه من مادر اون بچه بودم نمی تونم بزارم تاریخ دوباره تکرار بشه خیلی شب ها وقتی بچه بودی میومدم بالا سرت می خواستم بکشمت ولی نتونستم من:ازت خواهش میکنم طلسم رو بشکن من مثل اون نمیشم
من:اگه مثل اون شدم بازم می تونی مثل قبل که اونو نابود کردی منم از بین ببری ساحره:من دیگه مثل قبل نیستم قدرت مقابله ندارم من:هرچی که بخوای بهت میدم طلسم رو بشکن برای تو چه فرقی می کنه میدونم که جون اون مردم ذره ای برات مهم نیست ساحره:راس میگی برام مهم نیستن باشه قبول می کنم من:واقعا؟ ساحره:ولی جادوی سیاه همیشه بهایی داشته من نمی تونم روحت رو ازت بگیرم پس هر عشقی که تو قلبت داریو می خوام من:چی عشق؟ ساحره:دریته عشق و احساست رو می خوام من:قبول می کنم ساحره وردی که خوند زمین شروع به لرزیدن کرد آرا در هوا معلق شد سفیدی چشمانش به سیاهی تغییر کرد باد شدیدی شبیه به طوفان همه جارو فرا گرفت رعد برق آسمان رو روشن کرد ماه که در وسط آسمان درحال تابیدن بود کم کم سیاه شد (همینطور چیزای خفن تثور کنید دیگه بیانشون تو نوشته سخته😂) آرا پاهاش رو آروم رو زمین گذاشت لبخندی روی صورتش نشت سیاهی توی رگ هاش جاری شد انگار دیگه وجودش از هر حسی خالی بود نگاهی به ساحره انداخت و گفت:ازت ممنونم تازه می فهمم که دوست داشتن چه ضعف بزرگی بوده و قهقه بلندی سر داد
قصر یونگی................................. یونگی:هنوز پیداش نکردید احمقا وزیر:عالیجناب حتما اشتباه کردی بانو آرا ۴ ساله که مردن چطور ممکنه زنده باشن یونگی:یونا وزیر:چی فرمودید سرورم؟ یونگی:همسر یون ها یونا رو بیارید پیشم به دستور یونگی یونا از جزیره دور افتاده همراه پسرش به قصر برگردونده شد یونا وارد اتاق شد و تعضیم کرد یونا:با من کاری داشتید سرورم؟ یونگی:تو کسی بودی که آرا رو دفن کردی؟ یونا:بله سرورم یونگی:اونروز هر اتفاقی که افتاد رو بهم بگو یونا:ولی من قبلا همه چیو براتون توضیح دادم یونگی مهکم داد زد یونگی:یا حرف میزنی یا دیگه پسرت رو نمی بینی یونا:میگم میگم لطفا با پسرم کاری نداشته باشید یونگی:بگو یونا همه چیو به یونگی گفت.......... برگشتم به مسافرخونه ولی دیگه لازم نبود راه برم به راحتی هرجا که می خواستم می تونستم برم حضور کسی رو اونجا حس میکردم رفتم داخل سوک هون بود من:چرا اینجایی؟ سوک هون:آرا من و ببخش لطفا برگرد و بهمون کمک کن مردم تو رو می خوان ما بدون نمی تونیم من:که اینطور پس زانو بزن و خواهش کن سوک هون:چی؟ من:همین که شنیدی زانو بزن به هرحال من قراره ملکه بشم باید عادت کنی سوک هون:من این کارو نمی کنم سوک هون خواست بره که با حرکت دستم مانعش شدم بدون اینکه خودش بخواد مجبورش کردم زانو بزنه سوک هون:چی تو چطور از جادو استفاده کردی؟ من:خب بهتره بریم باید کشورم رو از یه نفر پس بگیرم
با سوک هون برگشتم پیش بقیه یوری با دیدنم خواست بیاد سمتم و بغلم کنه که پسش زدم و مانع شدم یوری:چه اتفاقی برات افتاده خواهر؟ من:منظورت چیه؟ یوری:چشمات فرق می کنه انگار که خالی از احساسه من:تمومش کن یوری حوصله این چیزا رو ندارم سوک هون:نقشه چیه ملکه؟ من:خوشم میاد از شنیدن این کلمه ملکه شما هم از این به بعد اینطوری صدام کنید خب فردا با تمام سربازایی که داریم به سمت کشور خودمون میریم به نیرو های داخل پایتخت هم خبر بدید یوری:ولی خواهر انوز زوده ما هیچ سانسی نداریم من:اتفاقا دیر کردیم سعی میکنم زیاد بهشون سخت نگیرم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
~🤍
پارت بعد کی میاد؟
منتشر نشد الان دارم دوباره می زارم😢
باشه دستت درنکنه ممنونم 😊😊😍😍
خواهش گلم♥️♥️
مثل همیشه محشر بود اجی
مرسی عزیزم♥️♥️♥️
خیلی خوب بود ولی آخرش و خوب تموم کن خواهشا
♥️♥️♥️
خیلی خوب بود همینطوری ادامه بده از خشم ارا خوشم میاد 😐🥴😂😂😂
♥️♥️♥️😂
آقا لطفا جون من خواهشت میکنم بلایی سر یونگی نیار دلم خیلی به حال آرا میسوزه یه روزه خوبم نداشته بدبخت بزار به یونگی برسه زندگی درستی داشته باشه 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
من می خواستم آخر داستان رو به شدت غمگین تموم کنم ولی دارید نظرمو تغییر میدید😂
داستانت خیلی قشنگ بود اما بلایی سر یونگی نیار لطمه ای به روح و جسمش وارد نشه و آرا بتونه دوباره به روز اولی برگرده من اون ارای اول رو میخام😢
باشه ببینم چی میشه♥️♥️♥️😂
جون جدت لطفا بلایی سر یونگی نیاره یونگی چهار سال زجر کشیده لطفا این کار نکن کاری کن آرا مقابله کنه بتونه قدرتش رو کنترل کنه و به یونگی برگرده من دلم به حال یونگی میسوزه
دارم سعیمو میکنم😂♥️