
اول لایک کن♥️
هنوز خیلی به کامل شدن ماه مونده بود من:شما می تونید برای پیدا کردن ساحره کمکم کنید مرده:پرنسس چرا می خواید ببینینش اون خطرناکه من:نمی تونم الان بگم کمکم می کنی یا نه مرده:من برای خدمت به شما هرکاری می کنم صبح با تابیدن نور خورشید تو چادر چشمامو باز کردم انگار همه بیدار شده بودن و خیلی خوابیدم از جام بلند شدم چرا صدام نکرده بودن رفتم ببینم کجان داشتن حرف میزدن و متوجه من نبودن سوک هون:ولی این غیره ممکنه کسی نمی تونه این کارو بکنه قصر خیلی خطرناکه اگه کوچک ترین اشتباهی کنیم هممون می میریم یوری:من می تونم برم لطفا بهم اعتماد کنید من:کجا می خوای بری؟ با شنیدن صدا یهو شوکه شدن و متوجه حضورم شدن یوری:قصر من:نمیشه نمی تونی یوری:چرا خواهر؟من باید برم و وضعیت اونجا رو ببینم باید از دشمنامون خبر داشته باشیم اینطوری کا راحت تر میشه با عصبانیت گفتم:اگه جونتو از دست بدی چی تو حتی یروزم نمی تونی اونجا زنده بمونی یونگی تورو قبلا دیده چطور میتونی بری اونجا یوری یه سنگ از جیبش در آورد و گفت:با این میرم خواهر من:اون چیه؟ یوری:سنگ تغییر چهره الان بهت نشون میدم چطوری کار میکنه یوری سنگ رو تو دستش فشرد که یهو مقابلم یه آدم دیگه شد یوری:اینطوری کسی منو نمیشناسه لطفا بزار برم خواهر من:نه تو نمیری من میرم
سوک هون:چی میگی آرا نکنه دیوونه شدی من:هیچ کس مثل من اونجا رو نمیشناسه اگه من برم انس بیشتری داریم سوک هون:ولی ما تازه تو رو پیدا کردیم نمی تونیم از دستت بدیم من:من چیزیم نمیشه حالا بگو چطور باید برم سوک هون:همیشه همین موقع ها به قصر خدمتکار جدید میفرستن باید بری به جایی که اونجا اون دخترارو می پذیرن بعدش اگه برای خدمتکار شدن مناسب بودی میفرستنت قصر من:و اگه قبولم نکنن چی؟ سوک هون:باید امیدوار باشیم که قبولت کنن با سنگ تغییر چهره قیافم رو تغییر دادم لباس پاره و کهنه ای پوشیدم و مسافرایی که از روستا به پایتخت می رفتن راهی شدم چن روز تو راه بودیم صبح رسیدیم جلوی دروازه نگهبانا بررسیمون کردن و گذاشتن بریم تو شهر رفتم به جایی که سوک هون گفته بود داخل شدم خیلی شلوغ بود گیج داشتم نگا می کردم که یکی زد به بازوم و گفت زنه:تو کی هستی؟ من:من اومدم چون گفتن اینجا خدمتکار قبول می کنن زنه:چرا می خوای خدمتکار بشی من:من از یه روستا دور میام همه خانوادم رو از دست دادم و هیچ کسی رو ندارم و نه پولی نه جایی برای موندن اگه بتونم خدمتکار قصر بشم می تونم حداقل یه جا برا موندن و غذا برای خوردن پیدا کنم زنه:که اینطور من:شما رئیس اینجا رو میشناسید؟ زنه:رئیس منم من:واقعا خانم میشه بهم کمک کنید زنه:اگه خوب کار کنی شاید بفرستمت قصر به زنه تعضیم کردم و کلی ازش تشکر کردم باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه همه کارای سخت و اونجا انجام میدادم و سعی می کردم به حرف همه گوش کنم دو روز بعدش بهم اجازه دادن با چنتا دختر دیگه به قصر برم توی آشپزخونه مشغول به کار شدم خیلی از فضای قصر دور بود نمی تونم هیچ اطلاعاتی پیدا کنم
وقتی داشتم با بقیه خدمتکارا از تو حیاط رد می شدم تا برای لباس شستن برم یهو یونگی رو دیدم همینطور شوکه نگا می کردم انگار قلبم از تپش افتاده بود یچیزی رو سینم سنگینی می کرد همینطور داشتم نگاش می کردم که یکی از خدمتکارا تعنه ای بهم زد و گفت:نکنه می خوای بمیری سرتو خم کن باعث شد تعادلم رو از دست بدم و جلوی یونگی پخش زمین شدم و اون و بقیه کسایی که اونجا بودن از حرکت ایستادن و به من نگا کردن نمی دونستم اون لحظه چیکار کنم سریع خودم و جمع کردم و همونطور که رو زمین بودم رو زانو هام نشستم و تعضیم کردم بهش من:لطفا من رو ببخشید سرورم به زمین خیره شده بودم نمی دونستم چی میشه که یهو یونگی بی تفاوت به من از اونجا رفت که سرمو بالا آوردم یکی از خدمتکارا:دختر شانس آوردی منکه گفتم سرتو می زنه من:اگه تو هلم نمی دادی اینطوری نمی شد داشتم ظرفارو می شستم که یکی صدام کرد و گفت برم پیش بانوی دربار که کارای قصر رو به عهده داشت سریع رفتم من:کاری داشتید بانوی من؟ بانو:تو باید خدمتکار شخصی جدید پادشاه بشی من:من؟ بانو:مشکلی داری؟ من:نه ببخشید حتما رفتم تو آشپزخونه یکی از خدمتکارا:بانو چیکارت داشت؟ من:گفت خدمتکار شخصی پادشاه بشم اون یکی:چیییی؟ یکی دیگه:بدبخت شدی من:چرا؟ اون یکی:خدمتکار قبلی رو دار زدن تو رو هم چن وقت دیگه می کشن یکی دیگه:بانو از من خواست این کارو بکنم ولی یجوری خودمو نجات دادم برات متاسفم دلمون برات تنگ میشه من:بس کنید به کارتون برسید راستی خدمتکار پادشاه بودن به این معنی نیس که من از شما مقام بالاتری دارم؟ یکی:خیلی بد جنسی
امروز اولین روزی بود که قرار بود به عنوان خدمتکار شخصی یونگی کار کنم همش می ترسیدم که کاری کنم منو بشناسه غذاش رو بردم و در زدم که اجازه داد برم داخل تعضیم کردم و شروع به چیدن میز کردم من:چای میل دارید یا نوشیدنی سرورم؟ یونگی:چای براش چای ریختم که با تعجب نگام کرد یونگی:تو از کجا میای؟ من:از یه روستای دور افتاده سرورم یونگی:باشه غذا رو تست کن بعد می تونی بری از هرکدوم از غذا ها کمی خوردم و بعدش از جام بلند شدم تا برم بیرون یونگی:حمام رو آماده کن من:چشم سرورم آب گرم رو آماده کردم و منتظر موندم یونگی رفت تو آب سعی می کردم نگاش نکنم ولی نمی تونستم تنش پر بود از زخم حتی بعضیاشون تازه بودن و داشتن خونریزی می کردن من:سرورم زخمتون خونریزی کرده می تونم ببندمش؟ یونگی:نه لازم نیست با عصبانیت اینو گفت و زخم رو بازوش رو چنگ زد که بیشتر خونریزی کرد یونگی:اون بیرون چه خبره؟ منکه متوجه منظورش نشده بودم همینطور گیج نگاش می کردم که دوباره گفت:بیرون از قصر رو میگم چطوره؟ من:خب سرورم همه چی خوب و عادیه یونگی:دروغ گفتنت شبیه یکیه من:معذرت می خوام سرورم یونگی:من ازت خواستم که واقعیت رو بگی نترس کاری باهات ندارم اون بیرون چی دربارم میگن؟ سکوت کردم نمی دونستم چی بگم یونگی:خوشم نمیاد یه چیزیو چنبار تکرار کنم من:پادشاه خونخوار و وحشتناکی که حتی خانواده خودشم رحم نمی کنه چطور می خواد به مردم رحم کنه تنها چیزی که ازش لذت می بره کشتن آدماس هیچ کس براش مهم نیست یونگی:پس اینطوره من:سرورم منو ببخشید خواهش میکنم معذرت می خوام یونگی:می تونی بری رفتم سمت اتاقم که با خدمتکارای دیگه می موندم یکی از خدمتکارا:هنوز زنده ای؟ من:نه روحم اون یکی:چن روز دیگه پادشاه از قصر میره بیرون اینطوری می تونی یه نفس راحت بکشی من:چرا یکی دیگه:ما از کجا بدونیم هرماه همین موقع از قصر بیرون میره اونم تنها اون یکی:ینی نمی ترسه یکی بکشتش یکی دیگه:نکنه اون و نمیشناسی تا حالا کسی و دیدی که از اون قدرتمندتر باشه می تونه با یه حرکت همشون رو خاکستر کنه من:پادشاه همسر و فرزند داره؟ یکی:دختر نکنه تو از پست کوه اومدی اون یکی:مگه نمی دونستی از پشت کوه اومده، پادشاه همسرش رو به سرزمینش برگردوند و این باعث به وجود اومدن جنگ با کشور همسایه شد من:چی چرا؟ یکی دیگه:میگن بزور باهاش ازدواج کرده بوده دیگه بعد مرگ پادشاه مین خیلی راحت ولش کرد ولی هیچکس نمی دونه چرا هنوز ازدواج نکرده ینی شایعاتی که میگن عاشق بانو آرا بوده درستن؟ اون یکی:نکنه زده به سرت چرا باید عاشق اون باشه چرا همچین چیزایی رد باور می کنی بانو آرا یه خیانتکار بود که باید می مرد و این اتفاق افتاد یکی دیگه:ولی میگن که وختی چنتا از خدمتکارا خواستن برن به اتاق اون پادشاه تنبیهشون کرده میگن هیچ کس حق نداره بره تو اون اتاق من:دیگه بخوابید چقدر حرف میزنید
وقتی برای لباس شستن به رودخونه رفتم نامه ای رو که برای سوک هون نوشته بودم گذاشتم جایی که قبلا بهم گفته بود چن روز گذشت داشتم برای پادشاه و یکی از وزیرا که به دیدنش اومده بود چای می بردم که حرفاشون رو شنیدم وزیر:سرورم چرا تنها از قصر خارج میشید باید یکی همراهتون باشه یونگی:نمی خواید بیخیال بشید؟ وزیر:لطفا شرایط رو درک کنید شما بیمار هستید دیگه نمی تونید مثل قبل همچین خطرایی بکنید چرا نمی خواید قبول کنید دیگه صداشون نیومد در زدم تا برای ورود اجازه بخوام داشتم براشون چای می ریختم که یونگی بهم اساره کرد و رو به وزیر گفت:تنها نمیرم اینم با خودم می برم که تعجب کردم ولی نمی تونستم چیزی بگم تعضیم کردم و بیرون شب براش غذا بردم که گفت:برای فردا آماده باش باید باهم جایی بریم و منم فقط یر تکون دادم فردا صبح باهاش از قثر بیرون رفتیم یونگی:بلدی اسب یواری کنی؟ من:بله سرورم یونگی:من الان دیگه مثل بقیه لباس معمولی پوشیدم دبگه ایطوری باهام حرف نزن من:باشه سرورم ینی خب ببخشید سرورم سوار اسب هامون شدیم یه ساعت راه رفتیم که به جنگل رسیدیم یونگی از اسب پیاده شد که منم اومدم پایین یونگی:نمی خوای بپرسی که چرا اینجاییم؟ من:من در سطحی نیستم که بتونم ازتون سوال بپرسم یونگی:تو منو یاد یکی میندازی من:کی؟ یونگی:کسی که اومدم ببینمش . باهم جلوتر رفتیم که متوجه سدم کجام جایی که مثلا توش دفن شده بودم من دورتر وایسادم و یونگی رفت سمت قبر و سروع به گریه کردن کرد انگار یچیزایی داشت می گفت یونگی:آرا عزیزم ببخشید که اینبار دیر اومدم دیدن تو و بچمون من و ببخش حالتون اونجا چطوره اشک تو چشمام جمع سد نمی تونستم عذاب کشیدنش رو ببینم می خواستم بهش بگم که من اینجام ولی نمی تونستم من این همه مدت سعی کرده بودم که این عشق رو تو دلم دفن کنم
یه ساعتی بود که کنار یه درخت تکیه داده بودم و یونگی هنوز اونجا بود چشامو بسته بودم و خواب آلود بودم که شنیدن صدای برخورد شمشیرها به هم باعث شد از جام بپرم یونگی داشتم بایه مرد سیاه پوش که صورتش رو پوشونده بود مبارزه می کرد نزدیکتر شدم یونگی نگاهی بهم کرد و گفت:فرار کن ولی من همونطور وایساده بودم با ضربه اون مرد شمشیر یونگی از دستش افتاد درست جلوی پای من سریع شمشیر ر بر داشتم و به اون مرد حمله کردم نمی تونست حریفم شه یا شایدم نمی خواست بهم آسیب بزنه نکنه این سوک هون بود مرده:از اینجا برو زودباش با شنیدن صداش مطمئن شدم که خودشه من:تو باید بری قرارمون این نبود سوک هون:چرا داری الان که به هدفمون نزدیک شدیم همه چیو خراب میکنی بزار بکشمش من:هدف من این نبود نمیزارم همچین کاری بکنی خواست به سمت یونگی زخمی که رو زمین افتاده بود بره که جلوشو گرفتم سوک هون:بخاطر این کارم متاسفم ولی بعدا می فهمی که بخاطر خودت بود سوک هون از جادوش برای متوقف کردم استفاده کرد و من و پرت کرد رو زمین که سنگ تغییر چهره از جیبم افتاد و به قیافه خودم برگشتم یونگی که از دیدنم شوکه شده بود گفت:آر...آرا تو چطور... سوک هون می خواست یونگی رو بکشه درسته تو مبارزه از سوک هون باتر بودم ولی حریف جادو نمی شدم شمشیر رو از رو زمین برداشتم من:اگه بکشیش دیگه من و نمی بینی بیا از اینجا بریم سوک هون:ولی آرا جیغ زدم من:گفتم بیا بریم و بعدش نگاهی به یونگی بی حال که یه گوشه افتاده بود انداختم من:ببخشید نمی تونم کمکت کنم خودت سعی کن زنده بمونی و بعدش از اونجا دور شدیم و اخرین چیزی که از یونگی شنیدم این بود که می گفت آرا نروووو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالیی❣
خیلی خوب
مرسی♥️
خیلی عالی بود 👍😍 منتظر پارت بعدی هستم
لطفاً سریعتر بزارش
مرسییی♥️♥️
عالیی بود حتما ادامه بده
تو نظرسنجی که گذاشته بودی میخواستم بزنم اره دستم خورد روی نه🥺😂🤏🏻
مرسییی♥️♥️
اشکال ندارع😂
عالی بود اجو💚
پارت بعد را زودتر بزار🌹
مرسییی حتما♥️
من خیلی خوشم اومد بی صبرانه منتظر پارت بعد هستم 😍😊
مرسیییی خوشگلم♥️♥️
وای خیلی خیلی قشنگ بود لطفا پارت بعد بزار خیلی قشنگه 😔 اخرش دلم برا یونگی سوخت 😔 لطفا هر چه زود تر به مراد دلش برسه 😄
مرسییی♥️♥️
هنوز تصمیم نگرفتم چطوری تمومش کنم😂
سلام من خیلی ناراحت شدم ترو خدا بلایی سر یونگی نیار بزار آرا و یونگی بهم برسن
ترو خدا التماست میکنم لطفا
منم دلم می خواد بهم برسن ولی از یه طرفم خوشم میاد داستان دردناک باشه😂😂حالا ببینم مغزم تا اون موقع چی پیشنهاد میده😂
عالی بود لطفا سریع تر پارت بعد رو بزار
مرسییی♥️
حتما
هر موقع داستانتو میخونم خر ذوق میشم ولی آخرش مرگ ذوق میشم چون جای حساس تموم میکنی بعد ساعت ها به پیجت نگاه میکنم بلکه شاید پارت بعدی اومد تو آخر سر دق مرگم میکنی که انقدر داستانت خوبه و جای حساس تموم میکنی 🥲🥲🙂💔😶💟
وایییییی مرسی بابت تعریفت♥️♥️♥️
دیگه جای حساس کات نمی کنم😂♥️
خواهش ناناصم💗💟🍨
ممنون لطفا پارت بعدو زود بده بیرون💟🙂💔