
امممم خب سلام😐🤦♂️😂🚶
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. هر دفعه دنیلو میدیدم میخواستم دیوونه شم!!! چرا این انقد رو مخه😑 همون پسره که فکرکنم اسمش آنیل بود یه شمشیر از ناکجا آباد توی دستش ظاهر شد و گفت(دنیل جان... قطعا میدونی که این شمشیر مقدس قبیله آتشینه... شاید قدرتش به پای شمشیر شما نرسه... ولی قطعا تو یکی رو قطعا خوب قلع و قمع میکنه!) همون لحظه اونی که دستامو باز کرده بود با یه حالت تحدید آمیز گفت(آنیل... هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟) آنیل بدون این که برگرده و اون نگاه کنه گفت(من خوب میدونم دارم چی کار میکنم داداش!) بعد خطاب به دنیل گفت(خب دنیل... بی سر و صدا میری کنار یا... سر و صدا راه بندازیم؟) دنیل دندوناشو به هم سایید طوری که من صداشو شنیدم! اون محکم سایید یا قدرت شنوایی من بیشتر شده بود؟ تا بخوام بیشتر به این مسئله فکر کنم دنیل با صدایی که مشخص بود عصبانیه گفت(برین!) و خودش غیب شد! آنیل برگشت و گفت(بدویین تا نظرش عوض نشده!) اونی که دستامو باز کرده بود دست من گرفت و گفت(همتون آماده این؟) و بعد بدون این که منتظر جواب بقیه باشه گفت(خوبه) و یهو دودی رفت تو چشمام و همون حس مزخرف همیشگی...

چند ثانیه بعد رسیدیم و این بار خودمو نگه داشتم که زمین نخورم(چه عجب😐) وای خدا تو اون منظره برفی بودیم که من خیلی دوسش دارم😃 داشتم منظره رو نگاه میکردم که اون دیوید گفت(دیمن میشه بگی چرا ما رو اوردی اینجا؟؟؟) پس اسم اونی که نجاتم داد دیمن بود! دیمن به آنیل نگاه کرد و گفت(آنیل تو کی احضار کردن شمشیر مقدس رو یاد گرفتی؟) آنیل گفت(من تو اون کتاب خونه خیلی چیز ها یاد گرفتم داداش!) دیمن چند بار سرشو به بالا و پایین تکون داد و گفت(منم تو زندگی واقعی خیلی چیزا یاد گرفتم! از اون جایی که الان حال پدر خوب نیست من جانشینشم و تصمیم گرفتم که تو رو تنبیه کنم! تا یک هفته حق نداری بری کتاب خونه!) و بعد به من نگاه کرد و خواست چیزی بگه که آنیل گفت(داداش... من یه روز نرم کتاب خونه میمیرم بعد تو میگی یه هفته؟؟؟) دیمن نفس پر حرصی کشید و گفت(کاری نکن بکنمش یه ماه) آنیل چشم غره ای به دیمن رفت و بعد با حرص پا شو کوبید زمین! دیمن رو به من کرد و گفت(لیا، خوشحالم که میبینمت. البته خیلی بد شد که داریم تو این شرایت با هم آشنا میشیم! منظورم جنگه! به هر حال ما برادراتیم. ما چهار تا و سه نفر دیگه! خیلی خوشحال شدم که بالاخره دیدمت.) بعد همه رو یکی یکی معرفی کرد و من فقط اسم یکیشونو نمیدوستم که لئونارد بود!(دیمن👆)
دیمن بعد از این که منو با بقیه آشنا کرد و حسابی حال آنیل رو گرفت گفت(خب دیگه موافقین برگردیم قصر؟) من و لئونارد و دیوید موافقتمون رو اعلام کردیم ولی آنیل با تخسی نشسته بود رو تخته سنگ و تو خودش جمع شده بود و هیچی نمیگفت. دیمن با لحنی هشدار دهنده گفت(آنیل نمیخوای چیزی بگی؟) اما تنها واکنش آنیل این بود که بیشتر تو خودش جمع شد! دیمن دوباره صداش کرد(آنیل) اما بازم آنیل چیزی نگفت! دیمن پوفی کشید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد. دیوید که داشت میخندید گفت(غمت نباشه دیمن جان بالاخره از 6 تا داداش یکیشون نخاله از آب در میاد یه چیز عادیه😂) و طوری خندید که من گفتم الان خفه میشه|: دیمن پوزخندی زد و گفت(فعلا که نخاله از آب در اومده دیوید جان یکیشم خودتی!) حال دیوید قشنگ گرفته شد. منو دیمن تا میتونستیم خندیدیم آنیل هم یکم خندید حتی دیوید ته خنده ای کرد اما لئونارد اصلا نخندید! خیلی برام عجیب بود. دیمن دست منو گرفت و گفت(خب دیگه بریم قصر) و دوباره دودی رفت تو چشمامو دردسر های طل العرض🤕...
خلاصه که رسیدیم به قصر. با محض این که رسیدیم فوری سراغ دیگو رو گرفتم. خیلی نگرانش بودم اخه اخرین بار یادمه نمیتونست راه بره! چرا دیگو خودشو انداخت جلو من؟ میخواستم این سوالو ازش بپرسم. رسیدم جلوی اتاقش. در زدم و صداشو شنیدم که گفت(بفرمایید) سریع رفتم تو و دیدم دیگو رو تخت نشسته. وقتی منو دید گل از گلش شکفت و گفت(لیا😃 پیدات کردن؟) و خواست بلند شه که کمرش درد گرفت و دوباره نشست🤕 با اخم گفت(لعنت بر این طلسم😑) رفتم پیشش نشستم و گفتم(خوبی؟) لبخندی زد و گفت(تو خوب باش منم خوبم) بعد هر دو خندمون گرفت! انگار عاشق و معشوق بودیم😂 وقتی که حسابی خندیدیم بالاخره تصمیم گرفتم سوالمو بپرسم(دیگو، چرا وقتی اون تیر داشت میومد خودتو انداختی جلوی من؟ در حالی که کلا دو روزه منو میشناسی) دیگو لبخندی زد و گفت(میدونی چیه لیا... وقتی تو به دنیا اومدی و من دیدمت، همون لحظه با خودم عهد بستم از این به بعد درد های تو درد منن و زخم های تو زخم های منن🙂 واسه همین هر وقت زخمی میشدی منم زخمی میشدم. این بار نخواستم اتفاقی برای تو بیفته واسه همسن خودمو انداختم جلوت. من کل زندگیت مواظبت بودم لیا... فقط به خاطر این که خیلی دوست دارم)
وقتی دیگو این حرف هارو گفت واقعا متحیر شدم. احساس میکردم از بین 7 تا برادر عجیب غریبی که دارم دیگو از همه بیشتر دوسم داره! دیگو گفت(حالا چه طوری شد تونستی آزاد شی؟) لبخندی زدم و گفتتم(خب راستش... اگه آنیل طریقه احضار کردن شمشید مقدس رو بلد نبود الان هر پنج تامون زندانی بودیم!) و زدم زیر خنده! دیگو اصلا منظورمو نفهمیده بود فقط با تعجب نگاهم میکرد! بعد از این که حسابی خندیدم کل ماجرا رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد گفت(این آنیل کرم کتابیه واسه خودش حالا میبینی😂😂) و من دوباره خندیدم دیگو ادامه داد(وای آنیل عمرا زیر بار این تنبیه دیمن نمیره! امشب تو کتاب خونه میبینیش حالا ببین کی گفتم!) و دوباره هر دو خندیدیم. یهو یکی در زد. دیگو گفت(کیه؟) در باز شد و دیدیم که آنیله! آنیل گفت(لیا میشه یه لحظه بیای بیرون... کارت دارم...)
پرسیدم(چه کاری؟) گفت(اینجا نمیشه بیا بیرون تا بهت بگم.) با نگرانی رفتم بیرون دنبال آنیل راه افتادم. یکم اون ور تر وایساد. این ور اون ورو نگاه کرد که مطمعن باشه کسی نیست. مگه میخواست چی کار کنه؟ وقتی مطمعن شد یه نفس عمیق کشسد و گفت(لیا میشه تو یه کاری کمکم کنی؟ پرسیدم(چه کاری؟) یکم مکث کرد. ضربان قلبم هر لحظه داشت بیشتر میشد. چرا انقد لفتش میداد؟ دوباره یه نفس عمیق کشید و گفت(همون طور که میدونی دیمن منو تنبیه کرده و نمیتونم برم کتاب خونه. دو تا نگهبان قلدر هم گذاشته اونجا نمیتونم برم. ولی تو میتونی یا جوری کمکم کنی، البته اگه بخوای)
به زور جلوی خودمو گرفتم که نخندم! یعنی واقعا میخواست اینو بگه😂 نتونستم جلوس خودمو بگیرم و یکم خندیدم🤣 بعد گفتم(خب باشه کمکت میکنم. اما دقیقا میخوای چی کار کنی؟) آنیل انگار خیلی خوشحال شد و گفت(ممنون! خب ببین، تو چون تازه فهمیدی دورگه ای میخوای در باره دورگه ها یه اطلاعاتی به دست بیاری، اما چون نمیدونی چه طوری از کتابخونه استفاده کنی میخوای که من کمکت کنم. موافقی؟) یکم فکر کردم. نقشه خوبی بود. گفتم(قبول ولی به شرطی که واقعا دنبال مطالبی مربوط به دورگه ها بگردیم.) آنیل گفت(اوکی ولی بیشتر کتاب هایی که به دورگه ها مربوط میشه تو قسمت ممنوعست) یه ابررومو بالا انداختم و گفتم(یعنی میخوای بگی تا حالا قسمت ممنوعه کتابخونه نرفتی؟) و آنیل در جواب سوالم فقط لبخند شیطنت آمیزی زد...

بعد از یکم بگو و بخند رفتیم سراغ دیمن که تو اتاقش بود. من در زدم و دیمن گفت(بفرمایید) با آنیل رفتیم تو. دیمن روی میزش نشسته بود و مشغول نوشتن یه چیزی بود، سرشو اورد بالا و وقتی دید منم مدادو گذاشت کنار و گفت(به به خواهر عزیز، چی شده که تصمیم گرفتی بیای اینجا؟) گفتم(عه راستش... من میخوام یه اطلاعاطی در باره اجنه پیدا کنم... و... احساس میکنم بهتره که آنیل هم باهام بیاد.) دیمن یه ابروشو داد بالا و به صندلی تکیه داد. بعد گفت(باشه برین ولی خیلی مواظب باشین. قسمت ممنونعه هم نرین!) آنیل گفت(نه داداش جان خیالت راحت نمیریم) و نگاه معنا داری به من انداخت. دیمن یه چیزی تو یه کاغذ نوشت و گفت که اونا رو به نگهبان ها نشون بدیم. ما هم خوشحال و خندان رفتیم سمت کتابخونه...(آنیل👆)
خب این پارت هم تموم شد🙂 ببخشید جای بدی کات کردم ولی همون جریان کرم ریزی نویسنده هاست دیگه😂🚶 بزن بعدی یه جیز خنده دار دارم😂

اینم همین طور که مشاهده میکنید وضعیت تلگرامم هست🤣 چیه خو... حال ندارم نگاه کنم🤕😂🚶
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
AKI
| 1 روز پیش
به سلااام😀
مگه میشه تو رو یادم بره دنبالت گشتم ولی میدات نکردم(اسمتو عوض کردی🤕)
خیلی دلم برات تنگ شده بود🥺
بههه فکر کردم یادت رفته ،اوم اسمم رو عوض کردم، عجب منم دلم برات تنگ شده بود چه خبر چه کارا میکنی
سلامتی کار خاصی نیست
از بی کاری نمد چه کنم داستانم میام بنویسم ولی حوصلم نمیکشه😐💔👨🦯
اصلا به معنی واقعی خل شدم💔
جدا از اینا در کل خوبم
تو چه طوری؟
خب من دیگه باید برم دو پارت قبلو بخونم هیچی یادم نمیاد :/
زودبه زود بده خلاصمون کن :/
باشه🤕😂
خو الان خوندم 😸وضعیتح روبیک و تلگح منم همینح😐🔪میرم بعضی وختا صلام میکنم برمیگردم😐🔪
تص خعلی خوب بود 💜💙🍚🍚
خیلی بده😭😀
تو تل کسی به من پیام نمیده فقط کانالا...🤕
روبیکارو هم بی صدا کردم:/
عررررر در میان اجنح 😐🔪هنو نخوندم نمدونم چرا دارم کامنت میدم 😐🔪شاید یح بیماریح واگیردارح😐🔪
منم این طورم دیگه یه چیز عادیه😂😂
سیلام داداش یوسف
خبی:)؟
هیچ ما رو اصلا یادت نمیاد :/
سوگندم:/ نمد یادت میاد یا نه -_-
به سلااام😀
مگه میشه تو رو یادم بره دنبالت گشتم ولی میدات نکردم(اسمتو عوض کردی🤕)
خیلی دلم برات تنگ شده بود🥺
عالییییی
ممنون
15 پارت رو تو یه روز خوندم☺✌
بابا ایول😐👏💛
عه اومدش😐👀✨😂
بذار برم پارت قبلو بخونم🚶💔
بله اومد😂
برو بخون
جالب بود خوشم اومد از این پارت
خدا کنه دیمن نزنه شتکشون کنه🤣
نه نمیکنه نترس😂😂
عررررررررررر پارت بعدی امد من برم از اول داستان بخونم بیام نظر بدم😑
فقط منم که پارت بعدی داستانمو نذاشتم😑😑🤣🤣🤣🤣💜💜💜
بذار دیگه😭😭
باش🙃😐
خب برو بنویس کشتی ما رو