10 اسلاید چند گزینه ای توسط: ⟭⟬ ✨🔮지민🔮✨ ⟭⟬ انتشار: 4 سال پیش 432 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان ممنون از استقبالتون ? منتظر پارت بعد باشید
زن آرام آرام به سمتم آمد . صورتش پر از چروک بود و عینک نیم دایره ای بر چشمش زده بود . لبخندی به من زد و گفت : (تو باید مری باشی درسته ؟) خودم را جمع و جور کردم و گفتم :(ام .... من اجازه ندارم با غریبه ها حرف بزنم .) دستش را در جیبش کرد و یک نامه از جیبش در آورد و آن را به من داد . باورم نمی شد ! بالاخره نامه ی هاگوارتزم رسید ! از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. داشتم مثل احمق ها می خندیدم . سرم رابالاآوردم و گفتم :(واقعا ممنون !)پیرزن لبخندی ملیح به من زد و گفت :(اول باید یه کاری رو انجام بدم ولی بعدش با مدیر این یتیم خونه حرف میزنم و بعدش باید با هم یه جایی بریم . ) و بعد دست من را گرفت و بلندم کرد. میخواستم چیزی بگویم که پیرزن یک نامه ی دیگر از جیبش در آورد و به سمت خانه ی مالفوی ها رفت . ?♂️ همان لحظه لبخند روی لبم خشک شد و ذوقم کور . این پسر اعصاب خورد کن قرار است با من به هاگوارتز بیاید ?
پیرزن زنگ خانه ی مجلل و بزرگ مالفوی ها را فشار داد و همان لحظه یک خدمتکار درب را باز کرد و گفت :( چه کاری از دستم بر میاد خانم ؟ ) صدای جیغ و داد خانم مالفوی هم می آمد که همش میگفت : (دراکو این لباس مناسب کوچه دیاگون رفتن و خرید کردن نیست .) و البته صدای پسر لوسش هم می آمد که می گفت :(ولی مامان من این لباسو دوست دارم .)صدای آقای مالفوی هم می آمد که سعی داشت مادر و پسر را آرام کند . پیرزن نامه را به خدمتکار داد و خدمتکار داد . خدمتکار تا نامه دید از جا پرید . خدمتکار بدون اینکه درب را ببندد دوان دوان با جاروی درب و داغونش به سمت اتاق همان پسر ابله رفت . صدایش شنیده می شد که می گفت :( خانم ! فکر کنم نامه ی ارباب دراکو رسید،.) خانواده ی مالفوی اما به اندازه من خوشحال نشده بودند . چون کاملا واضح است که پسر یک خانواده اصیل زاده در ۱۱ سالگی یک نامه ی هاگوارتز دریافت می کند .
همه شان طبقه ی بالا بودند . و ما فقط میتوانستیم صدایشان را بشنویم . اما ناگهان یک جن خانگی با لباس های ژنده و کهنه اش جلوی در ظاهر شد . تا چشمش به پیرزن افتاد تعظیم کرد و گفت :(پروفسور مک گونگال !چه افتخار بزرگی .) پیرزن از او تشکر کرد . تازه فهمیدم که این پیرزن چه کسی بود . با تته پته گفتم :(آ....ش شما م مینروا مک گونگالید ؟ همون استاد هاگوارتز ؟ بازیکن فوق العاده ی کوییدیچ ؟ معاون آلبوس دامبلدور ؟) پیرزن نگاهی به من کرد و گفت :(اوه تو دیگه داری زیادی بزرگش میکنی !) دهانم از تعجب باز مانده بود .خدمتکار از طبقه ی بالا برگشت و گفت :(به سلامت !) و درب رو بست .پروفسور مک گونگال به سمت یتیم خانه ی ما رفت وقتی به یتیم خانه رسید ماتیلدا درب را برایش باز کرد ، و وقتی دید من همراه او هستم با صدایی آرام گفت :(باز چه گندی زدی ؟) به حرفش اهمیتی ندادم.
پروفسور مک گونگال از پله ها بالا رفت و به اتاق خانم کینگ رسید. خانم کینگ تا او را دید گفت :(به یتیم خانه ی کینگ خوش آمدید چه کمکی از دستم برمیاد خانم ؟) او گفت :(میخواهم چند کلمه ای راجب مری با هم صحبت کنیم خانم کینگ عزیز !) خانم کینگ زیر چشمی به من که گوشه ی چارچوب درب ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:(حتما !) من از دفتر خارج شدم و او و خانم کینگ مشغول صحبت کردن شدند . البته من هم از پشت در به حرفهایشان گوش می دادم .?او به خانم کینگ راجب هاگوارتز توضیح داد. ولی خانم کینگ که برادرش یک جادوگر بود همه ی این شرایط و موارد را می دانست . پیرزن بعد از صحبت با خانم کینگ از من خواست برای یک سفر کوچک آماده شوم . من هم کاپشن سبز لجنی ام را پوشیدم . سبز لجنی و آبی آسمانی رنگ های مورد علاقه ی من هستند . بیشتر لباس هایم یا سبز لجنی اند یا آبی آسمانی . میلی که در اتاق نشیمن نشسته بود تا دید من میخواهم بروم گفت :(هی مری ، بازم داری با احمقای عجیب و غریب پرسه میزنی ؟)پروفسور مک گونگال اول تعجب کرد و بعد با لحنی که کمی متمایل به تند بود گفت :(خیلی خب مری ! بیا زودتر بریم همه منتظرتن.) انگار میخواست جواب میلی را بدهد اما رویش نمی شد . من بدنبال او از درب یتیم خانه خارج شدم
پروفسور مک گونگال و من آرام آرام از کوچه ها عبور می کردیم . کم کم برایم سوال شد که اصلا کجا داریم می رویم ؟ مک گونگال چنان تند راه میرفت انگار ۲۰ سالش است . حتی من هم از او عقب می ماندم . در طول مسیرمان پروفسور مک گونگال یک کلمه هم حرف نزد . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که سکوت را بشکنم و گفتم :(ببخشید پروفسور ! ما کجا داریم میریم ؟) پروفسور مک گونگال بدون اینکه بایستد گفت :(خودت میفهمی مری !) از جوابهای مجهول متنفرم ولی وقتی تازه وارد دنیای جادوگری می شوی ، همه چیز ، حتی چیزهایی که از آن ها متنفری هم جذابند .? بالاخره به یک کوچه ی بن بست خلوت رسیدیم . ته کوچه پر از زباله بود و این باعث شده بود که کوچه بوی افتضاحی بدهد . مک گونگال ته کوچه ایستاد و لبخند ملیحی زد و گفت :(خیلی خب ! همینجا عالیه . دست من رو بگیر مری !)من که از حرف او مات و مبهوت مانده بودم گفتم :(چیکار کنم ؟) گفت :(دستم رو بگیر.) تا دستش را گرفتم وارد یک تونل شدم و چند ثانیه بعد خودم را در یک خیابان تاریک دیدم . ظاهر خیابان کاملا عادی بود . از این سفر کوتاه در آن تونل وحشتناک واقعا حالم بد شده بود و کاملا نزدیک بود بالا بیاورم . اما خودم را کنترل کردم . از پروفسور مک گونگال پرسیدم :(ما الان کجاییم پروفسور ؟)مک گونگال هم جوابم را نداد و فقط به تابلویی که نام خیابان را روی آن نوشته بودند اشاره کرد و گفت :(خودت نگاه کن .) روی تابلو نوشته بود "خیابان گریمولد" نامش آشنا بود ولی هر چه فکر کردم یادم نیامد که این نام را کجا شنیدم .
مک گونگال چوبدستی اش را از چین ردایش بیرون کشید و آن را سمت یکی از ساختمان ها گرفت . وردی را زیر لب گفت و ناگهان ساختمان ها شروع به حرکت کردند و از میانشان ساختمانی نمایان شد ، ساختمان شماره ی ۱۲. مک گونگال باز هم از همان لبخند های ملیحش زد و گفت :(برو تو !) من وارد ساختمان شدم . ورودی ساختمان یک راهرو بود و ته راهرو یک اتاق بود . از داخل اتاق صدای جر و بحث شنیده می شد . مک گونگال که لبخندش هنوز روی لبش بود گفت :(به محفل ققنوس خوش اومدی مری !) باورم نمیشد ! محفل ققنوس ! از ذوق نمی دانستم چه بگویم . فقط دهانم از تعجب باز مانده بود . مک گونگال گفت :(منتظر چی هستی ؟همه منتظرت هستن .) آرام وارد اتاق شدم . اتاق شبیه سالن غذاخوری ما بود . فقط کوچکتر بود . یک میز زیبا وسط اتاق بود و دور آن یک عالمه جادوگر مشهور نشسته بودند . از آلبوس دامبلدور گرفته تا کارآگاه نیمفادورا تانکس . کارآگاه شکلبولت ، الفیس دوج و ریموس لوپین هم بودند . تا من وارد شدم سکوت بر جمع حکمران شد . دامبلدور تا من را دید گفت :(اوه مری ! پس اومدی .) من هیچوقت از دامبلدور خوشم نمی آمد . در واقع به گونه ای او باعث بدبختی من است . می خواهید بدانید چرا این چنین می گویم ؟ خب پس منتظر باشید تا بفهمید چرا
پس بخاطر اینکه بدانید چرا دامبلدور دلیل بدبختی هایم است ، چرا من الان در محفل ققنوس هستم و چرا یک گردنبند با طرح گل سوسن دارم خوب به داستانی که برایتان تعریف می کنم گوش کنید
سال ۱۹۷۹ یک پیشگویی معروف و مهم اتفاق افتاد. سم تریلانی ، یعنی پدر سیبل تریلانی ، که یکی از چیره دست ترین پیشگو های جهان جادوگری بود ، پیشگویی کرد که در ماه میانی تابستان(جولای) دختری بدنیا خواهد آمد که موهایش به سرخی آتش در زمستان و چشمانش به سبزی برگ های درختان بهار است . او پیشگویی کرد این دختر قوی ترین ساحره ی جهان خواهد بود و روزی ملکه ی تمام جادوگران جهان خواهد شد . وقتی این پیشگویی در پیام امروز پخش شد از آن استقبال زیادی شد و همه بدنبال این بودند که ملکه ی جادوگران را پیدا کنند . حتما نام لیلی و جیمز پاتر را شنیده اید . در همان حین خانواده پاتر ها منتظر تولد فرزندان دوقلویشان بودند . هری و هریت پاتر . دامبلدور که می دانست دختری که در پیش گویی است همان هریت پاتر است قبل از تولد دوقلو های پاتر به لیلی و جیمز گفت که مخفی شوند و تا وقتی که ولدمورت زنده است وجود دخترشان را تکذیب کنند . البته پیشگویی ای که راجب پسرشان شده بود هم باعث می شد مخفی شدنشان واجب شود . هری پاتر را که خوب می شناسید !?پسری که زنده ماند ، مشهور شد ، و خواهر بیچاره اش برای همیشه مخفی ماند . ? حتما پیش خودتان می گویید چه بلایی سر هریت آمد . پس خوب گوش کنید .
شب هالووین سال ۱۹۸۱ یعنی وقتی هری و هریت ۱ سالشان بود ..... ام ... خب فکر کنم بدانید چه اتفاقی افتاد . ولدمورت که به خانه ی پاتر ها حمله کرد ، لیلی جایی بهتر از کمد برای قایم کردن هریت پیدا نکرد . او اول هریت را داخل کمد گذاشت و گردنبندش را به گردن او انداخت . تا خواست هری را بردارد و داخل کمد پنهان کند ولدمورت خود را سریع به طبقه ی بالا رساند . و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد . ولدمورت هیچوقت از وجود هریت با خبر نشد . همانگونه که جهان جادوگری از وجود او خبردار نشدند . دامبلدور بعد از مرگ لیلی و جیمز پاتر هری را به خانه ی دورسلی ها برد . مطمئنم که آنها را هم می شناسید ! ولی خانواده دورسلی اصلا از وجود هریت خبردار نبودند . پس نمی توانستند هریت را به خانواده ی دورسلی بسپارند . و او خیلی کوچک بود و آمادگی ملکه شدن را نداشت . اما اگر وارد دنیای جادوگری می شد باید ملکه می شد. پس تصمیم گرفتند او را به یتیم خانه بسپارند . و برای همیشه او را مخفی نگه دارند . حداقل تا زمانی که برادرش ، هری بزرگ شود و ولدمورت را شکست دهد .
بله درست حدس زدید من هریت پاتر ، خواهر دوقلوی هری پاتر ، ملکه ی جادوگران ، قوی ترین جادوگر جهان هستم . البته بگذارید زیاد بزرگش نکنم . چون الان چیزی بیشتر از یک دختربچه ی مو قرمز یتیم درونگرای تنها نیستم . ☹ دلیل تنفرم از دامبلدور این است . اینکه اگر من را مخفی نگه نمی داشت شاید الان تاجی بر سر داشتم و در قصر جادویی ام نشسته بودم و از طرف همه تحسین می شدم . اما این اتفاق هرگز نیافتاد و اگر به همین روال پیش برویم هم نخواهد افتاد .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
چرا نمیزاری پارت بعد رو 3 ماه شد😔😔
لامصب بذار پارت بعد روووو دیههههه😐😂🙏🏻
تو رو خدا بعدی رو بزار
عررر خیلی خوب بود توروخدا سری تر پارت بعدی رو بزار
خیلییییییییییی خوب بود ادامش رو هم بساز زود تر
خيلی جالب بود.
پارت بعدی رو زود تر بزار❤
خخخخخخ آخه تقصیر دامبلدور چیه!؟ از کجا قصر گیر میاورد؟ بیچاره هریت :(
داستانت واقعا فوق العادست! من منتظر پارت بعدی هستم❤
بچه ها خودم میدونم بعضی گزینه هارو قاطی پاتی گذاشتم 🤦🏼♀️
شماها به خوبی خودتون ببخشید 😊
خیلی جالب بود بعدی رو زود بزار
تازه داشت جذاب میشد چرا تمومش کردی