
پارت جدید گذاشتم🎁🔥
به دوست زنگ زدم و گفتم : الو کلودیا ؟!.دوستم جواب داد و گفت : سلام لارا...کاری داشتی ؟!.....گفتم : سریع بدون بهونه بیا خونمون کار خیلی واجبی باهات دارم.....گفت : چیزی شده ؟!....گفتم : اومدی برات توضیح میدم.....گفت : باشه میام.....بعد تلفونو قطع کردم.....حدود ۲۰ دقیقه بعد در خونمو زدن ، کلودیا با خواهر ۷ ساله اش دم در بود......گفتم : بیاین تو......مامانم تو گوشم گفت : کلودیارو چرا دعوت کردی ؟!.....گفتم : باهاش کار دارم.....کلودیا و خواهرش رو بردم اتاق و دم گوش کلودیا گفتم : چرا خواهرتو اوردی ؟!....گفت : اونم دلش میخواست بیاد....بچس خب !.......گفتم : خواهرتو ببر اتاق خواهر کوچولوی من......اونجا سرش گرم میشه......من باهات کارواجبی دارم که بچه ها نباید بدونن !....رفتم پیش خواهر کوچولوی کلودیا ، اسمش کلارا بود....بهش گفتم : دوست داری با خواهر کوچولوی من بازی کنی ؟!...کلارا گفت : اسمش چیه ؟!......گفتم : لوسی.....کلارا گفت : چند سالشه ؟!....گفتم : ۲ سالشه !.....در ضمن من و خواهرت یک گفت و گوی خصوصی باهم داریم که تو نباید بشنوی پس فالوش واینسا !....تحساس کردم با این حرفم کلارا رو بیشتر کنجکاو کردم......کلارا گفت : اتاق لوسی کجاس ؟!......گفتم : همون اتاق روبرویی....با انگشتم به اتاق لوسی اشاره کردم و گفتم : اوناهاش !......کلارا رفت اتاق لوسی.....بعد من کل قضیه ی کتاب رو برای کلودیا طعریف کردم....
از قرار ، کلارا پشت در قایم شده بود و به حرف های ما گوش میکرد......من گفتم : حالا میخوام اون عکس روی کتاب رو نشونت بدم.....کتاب رو باز گردم و اون صفحه رو براش اوردم.....کلودیا گفت : اگه دقت کنی سایه ی عکاس روی اون دختر بچه ی مرده افتاده.....در واقع قاتل اون بچه همون کسی بوده که ازش عکس گرفته !.....کلارا پشت در قایم شده بود و ما از حضورش خبر نداشتیم.....ناگهان صدای ترقی اومد که سریع دویدیم از اتاق بیرون که دیدیم کلارا بیهوش افتاده روی زمین و بدنش یخ کردم.....در واقع اون صدای ترق، صدای ترق افتادن کلارا روی زمین بوده.....کلودیا گفت : خواهر !!....اروم نبظشو گرفتم....نبظش نمیزد !....داد زدم و گفتم : کلودیا بهت گفته بودم خواهرتو نیار !......بعد بلند داد زدم : مامان ! مامان !.....مامانم اومد و گفت : خاک بر سرم با بچه چیکار کردید !؟...گفتیم : ما فرستادیمش تا با لوسی بازی کنه اما.....مامانم گفت : زنگ بزنین اورژانس....
چند دقیقه بعد انبولانس اومد و کلارا رو بردن بیمارستان....من و کلودیا هم رفتیم بیمارستان.....دکترا به پدر و مادری کلارا و کلودیا گفتن : متاسفانه دخترتون سکته ی قلبی کرده ، احتمالا صحنه ی وحشتناک یا حرف وحشتناکی شنیده چون روحیش خیلی حساسه ، تنها کاری از ما بر میاد اینه که بهش شوک قلبی بدیم ، امیدوارم فایده داشته باشه.....مادر کلارا و کلودیا که داشت گریه میکرد به من و کلودیا گفت : سر دخترم چه بلایی اوردین !!؟؟؟.....گفتیم : ما کاری نکردیم.....بعد من گفتم : بابت کلارا واقعا متاسفم......دختر با قیافه ی پریشونی از اتاق اومد بیرون و گفت : روحشون شاد......مادر کلارا همون جا غش کرد.....خدا رحمتش کنه.....طفلکی بچه.....
کلودیا با لحن افسرده ای گفت : تقصیر منه.....من اوردمش....گفتم : نه....این فقط یک اتفاق بود....تقصیر تو نیست.ناگهان کلارا به سمت بالکن بیمارستان رفت.....دستشو گرفتم و گفتم : چیکار میکنی ؟!!.....جوابمو نداد و دستشو از توی دستم در اورد و رفت توی بالکن...جمله ای زمزمه کرد : منو ببخش کلارا....بعد خودشو از بالکن انداخت پایین
داد زدم : کلودیا ؟!!!!!.....مدت ها گذشت...هنوز عذاب وژدان داشتم....کاش اصلا اون کتابو نمیخریدم...باید اون کتاب شیطاتی رو بسوزونم....به سمت بخاری رفتم و کتابو انداختم توش....
منتظر پارت بعد باش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدد
بعدی لطفا
ویانا چند سالت
وای خدااا این چه داستانی بووود
واییییی خیلییی گریه کردممم😭😭 ولی عاللیییی بودددد😍👌منتظر پارت بعدی ام😀