
لایک کن♥️♥️♥️
برای مهمونی ای که ملکه برای خوشامد گویی به عروس جدید ترتیب داده بود آماده شدم هنوز تا شروع مهمونی مونده بود که رفتم حیاط تا یه یونا سربزنم رو یه صندلی نشسته بود و منم نشستم کنارش خدمتکار برام چای ریخت می خواستم بخورمش که یونا نزاشت یونا:از اون چای نخور من:چرا؟ یونا:اون برای زنای باردار خوب نیست من:باشه نمی دونستم من میرم اتاقم وقتی مهمونی شروع شد بر می گردم یونا:باشه رفتم تو اتاقم می خواستم درو ببندم که یونگی مانع شد و اومد داخل من:تو اینجا چیکار می کنی دستاش رو گذاشت رو شونه هام یونگی:آرا تو بارداری من:چی؟!زده به سرت؟ یونگی:خودم حرفاتون رو با یونا شنیدم من:اشتباه شنیدی همچین چیزی نیست اگه بود چرا باید مخفیش میکردم یونگی:اره راست میگی ببخشید من:وقتی همچین فکری کردی چه حسی داشتی؟ یونگی:نمی دونم فقط چون بخاشر شرایطمون خودت می دونی که همچین چیزی فعلا برامون ممکن نیست ولی بهت قول میدم یه روز ازدواج می کنیم من:از اینجا برو بهت گفتم که همه چی بین ما تموم شده دیگه نمی خوام ببینمت یونگی خواست بغلم کنه که مانعش شدم و از اتاق بیرونش کردم سعی می کردم جلوی گریم رو بگیرم حرفای ملکه همش حقیقت بود من احمق بودم برای مهمانی از اتاقم بیرون رفتم همه افراد مهم کشور اونجا بودن نگاه یونگی رو رو خودم حس می کردم ولی توجهی بهش نمی کردم
بعد از تموم شدن جشن برگشتم اتاقم روزها می گذشت و من دوباره خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم نصف شب ها حضور یونگی رو تو اتاق حس می کردم ولی خودمو به خواب می زدم هرشب مناظر نوازش موهام با دستاش می موندم می خواستم بغلش کنم ولی نمی تونستم اروم از درون درد می کشیدم چن روز بعد قرار شد یونگی دوباره از قصر دور بشه اون شب دوباره اومد ولی این دفه زودتر از اینکه من خودمو بخواب بزنم اومد جلوی آینه نشسته بودم و موهام رو شونه میزدم توجهی بهش نکردم پشتم ایستاده بود شونه رو از دستم گرفت خم شد و بوسه ای رو گونم زد که صورتم رو عقب کشیدم شروع کرد به شونه کردن موهام کلافه از جام بلند شدم من:چرا اینجایی؟ یونگی:آرا دلم برات تنگ شده لطفا فقط بزار برای چند لحظه ببینمت من:از اینجا برو نمیشه با قدمای آروم اومد سمتم سرشو گذاشت رو شونم انگار مست بود بوی الکل میداد من:حالت خوبه؟ یونگی:نه خوب نیستم آرا تو کله زندگیم بعد مادرم تو تنها کسی بودی که بهم اهمیت میدادی ولی من باعث شدم تو اذییت بشی من:یونگی تو حالت خوب نیست نمی فهمی چی میگی بهتره استراحت کنی یونگی:می دونی امروز چه روزیه؟روزی که مادرم مرد ولی هیچ کس براش مهم نیس همه فراموشش کردن من:چی؟امروزه؟واقعا متاسفم یونگی:آرا؟ من:بله یونگی:بگو که هنوزم دوسم داری خواهش میکنم من:دوست دارم ولی این چیزیو عوض نمی کنه یونگی:منو ببخش من بدون تو هیچی نیستم من:بهم زمان بده حالا لطفا از اینجا برو ممکنه کسی بیاد یونگی:باشه ولی بازم میام بدون اینکه متوجه بشم بوسه آرومی به لبام زدو رفت چن روز بعدش یونگی دوباره مجبور شد از قصر دور بشه
داشتم قدم میزدم که یونا و ولیعهد و ملکه رو دیدم یونا صدام کرد و مجبور شدم برم پیششون که یهو سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم که یون ها منو گرفت ملکه:حالتون خوبه؟ یونا یه لیوان آب بهم داد آب رو خوردم من:خوبم چیزی نیست خدمتکار:ولی بانو امروز صبح هم حالت بد شد ملکه:چی واقعا؟پس باید طبیب حتما شما رو معاینه کنن من:گفتم که چیزی نیست بعدا حتما میرم پیش پزشک ملکه:شما به اتاقتون برید من به پزشک میگم بیاد به اجبار رفتم به سمت اتاقم که دیدم یونا هم داره پشت سرم میاد سریع رفتم تو اتاق و اونم اومد درو بستم من:ازت یه چیزی می خوام لطفا کمکم کن یونا:بانو می دونید که من تو قصر هیچ کاری نمی تونم انجام بدم من:لطفا اگه بهم کمک نکنی من می میرم یونا:چه کاری من همه تلاشم رو می کنم چند لحظه بعد پزشک اومد داخل و یونا رفت بعد از معاینه پزشک گفت:تبریک میگم بانو شما باردارید من:ممنون پزشک:من میرم تا این خبر خوش رو به بقیه که بیرون منتظرن بدم با بیرون رفتن پزشک درو قفل کردم کیسه ای رو از جیبم بیرون آوردم همونی که ملکه به داده بود و چیزی رو که توش بود خوردم ................... حیاط قصر ................................... پزشک:تبریک میگم وارثی در راه دارید ملکه:باشه می تونی بری یون ها عصبی شد و هرچی رو میز بود رو ریخت زمین یونا:چی شده سرورم چرا خوشحال نیستید؟ یون ها:این ممکن نیس اون بچه من نیست ملکه:منظورت چیه؟ یون ها:همون که گفتم باید اون زنو به بدترین شکل ممکن بکشم ملکه:تو مطمئنی؟ یون ها:اره یون ها و بقیه داشتن میومدن سمت اتاقم تا من و بکشن یون ها:آرا کجاست خدمتکار:ایشون تو اتاقشونن ولی در باز نمیشه انگار قفله یون ها با یه اشاره در رو از جا کند ولی دیر کرده بودن قبل از اینکه اونا منو بکشن من مرده بودم و چیزی که باهاش مواجه شدن بدن بی جون من بود و کیسه زهری که تو دستم بود یون ها:اون زهر رو از کجا اورده ینی مرده الان؟ ملکه:حتما مرده یه قطره از اون زهر درجا می کشتش یون ها:تو از کجا میدونی؟ ملکه:من خودم اونو بهش داده بودم یون ها به خدمتکارا اشاره کرد و گفت یون ها:بی سرو صدا تو جنگل دفنش کنید یونا زانو زد
یونا:سرورم لطفا بزارید منم به هنگام دفنش اونجا باشم یون ها:منظورت چیه؟ یونا:اون خیلی برای من با ارزش بود لطفا بزارید من خودم کار دفنش رو انجام بدم و مراسمات رو براش اجرا کنم یون ها:هرکاری می خوای بکن یونا با خدمتکار وفادارش بدن بی جون منو از اونجا به سمت جنگل برد یونا:چاله رد کندی؟ خدمتکار:اره یونا:کمکم کن از تابوت بیارمش بیرون خدمتکار:ولی بانوی من برای چی؟ یونا:کاری رو که گفتم بکن حالا تابوت خالی رو بزار اونجا و روش خاک بریز و از اینجا دور شو من میام دنبالت بهتره دهنت رو باز نکنی بعد از دور شدن خدمتکار یونا شیشه ای رو از لباسش بیرون اورد و مایع داخلش رو به خورد آرا داد و آرا چشماش رو باز کرد یونا:حالت خوبه؟ منکه به سختی می تونستم حرف بزنم گفتم من:اره کسی که چیزی متوجه نشد؟ یونا:نه فکر میکنن تو مردی ولی چطور همچین کاری کردی؟ من:اون چیزی که خوردم زهری که ملکه بهم داده بود نبود با خوردن اون فقط برای مدتی بدنم فلج شد و مثل مرده ها سرد شدم اکه پادزهر رو به موقع نمی خوردم واقعا می مردم یونا:حالا می خوای چیکار کنی؟ من:نمی دونم فقط نزار کسی ببهمه زندم می دونم که هیچ وقت نمی تونم این کمکت رو جبران کنم یونا:نیازی به جبران نیس فقط تو دردسر نیوفت من:حس میکنم شکمم درد میکنه نمی تونم تکون بخورم یونا:آرا بچههه اون روز بچه رو از دست دادم تو یه روستای دور افتاده و کوچیک تو یه مهمون خونه که سالی یبار یه مهمون نداشت کار پیدا کردم صاحبش که یه پیرزن تنها بود بهم پول نمی داد ولی اجازه میداد اونجا بمونم و غذاش رو باهام تقسیم می کرد و منم کارای سخش رو انجام میدادم ................................................... میدان جنگ.................................. یونگی فرماندهی سربازا رو به عهده داشت و خبری از قصر نداشت تو چادر چرت زده بود که متوجه حرفای سربازای جدیدی که از قصر اومده بودن شد سرباز:شایعات رو شنیدید؟ یکی دیگه:نه چه شایعاتی؟ اون یکی:درباره مرگ همسر ولیعهد میگن که خودکشی کرده یونگی با شنیدن این از جاس بلد شد رفت سمت سربازا یونگی:همسر ولیعهد چی شده؟ سرباز:شاهزاده فکر می کردم شما خبر دارید که ایشون مردن یونگی باورش نمی شد سریع سوار اسبش شد و به قصر برگشت با عجله به سمت اتاق خالی آرا رفت ولی اون اونجا نبود همه جای قصر رو گشت ولی پیداش نکرد همه از برگشتنش تعجب کرده بودن
ملکه:تو اینجا چیکار داری؟ یونگی:آرا کجاست چیکارش کردید ملکه:صدات رو بیار پایین اون مرده یونگی با گریه و داد:منظورت چیه چطور مرده این ممکن نیست ملکه:اون بخاطر تو مرد بهت گفته بودن که اگه ازش دور نشی باعث مرگش میشی اون مرد چون بچه ی تورو باردارد بود یونگی:آرا باردار بود؟ ملکه بدون توجه به یونگی از اونجا رفت یونا که متوجه صدا ها شده بود اومد پیش یونگی یونا:من بهت میگم چی شده یونگی که داشت گریه می کرد گفت یونگی:بگو زود باش یونا:وقتی همه فهمیدن اون بارداره قبل از اینکه اونا بکشنش خودشو کشت خودشو تو اتاقش حبس کرد و زهر خورد اونو تو جنگل دفن کردیم یونگی:منو ببر اونجا یونگی رفت سر قبر آرا رو زمین زانو زد و گریه کرد یونگ:آراااااا چرا تنهام گذاشتی تو که قول داده بودی زنده می مونی مگه نگفتی خودتو نمی کشی چرا درباره بچمون چیزی بهم نگفتی آرا بهم فکر نکردی که بعد تو باید چیکار کنم ................................................... چهارسال بود که تو اون روستا بودم الان دیگه بزرگتر شده بود اون پیرزن مرد و مسافرخونه موند برای من مرد این روستا از وقتی چشمشون رو باز کرده بودن اینجا بودن نه کسی میرفت بیرون و نه کسی میومد بعد از مدت ها یه مهمون از پایتخت به مهمون خونه اومد براش غذا درست کردم من:شما از کجا میاید؟ مرده:از پایتخت؟ من:میشه لطفا بهم بگید اونجا الان چطوره من خیلی وقته از اینجا بیرون نرفتم مرده:بله حتما چن وقته که اینجایید؟ من:چهارسال مرده:بعد از اینکه پادشاه مین دیوانه شد توسط پسر بزرگش به قتل رسید و شاهزاده مین یونها به تخت نشستن ولی حکومت ایشون زیاد طول نکشید یه شب کله سربازا قصر رو محاصره کرد و معلوم شد که شاهزاده مین یونگی علیه برادش شورش کرده ایشون برادرشون رو مجبور کردن تا زهر بنوشه و بمیره و اینجوری به تخت نشستن خانواده پادشاه مین یون ها به جزیره دور افتاده ای تبعید شدن و ملکه موهای سرش رو تراشید و به معبد فرستاده شد و الان پادشاه فعلی پادشاه مین یونگیه من:وضعیت پایتخت الان چطوره حکومت ایشون چطوریه؟ مرده:پادشاه هرچیزی رو که مانعش باشه رو نابود میکنه اون هیچ رحمی نداره حتی پرنده هم نمی تونه بدون اجازه ایشون تو این سرزمین پر بزنه حاکم های کشورهای تحت حکومتشون و خانواده هاشون رو تبعید کردن
من:ازتون ممنونم اگه چیزی خواستید بهم بگید مرده:خواهش می کنم انگار وضعیت کشورم خوب نبود ینی چه بلایی سر خانوادم اومده بود شب بود که از خواب بیدار شدم تشنم بود رفتم بیرون آب بخورم که متوجه کسی شدم که داره تو تاریکی میره سمت جنگل دقت که کردم دیدم این همون مرده مسافره ینی این وقت شب داشت جیکار میکرد بدون اینکه بفهمه دنبالش راه افتادم رفت یه جایی که ادمای دیگه ای هم اونجا بودن پشت یه درخت قایم شده بودم و نگا میکردم صداشون رو خوب میشنیدم یکی:خب بچه ها نقشه رو دیدید فردا راه میوفتیم یکی دیگه:ولی ما خیلی کمیم چطور قراره با پادشاه مقابله کنیم اگه تهش هممون بمیریم چی؟ اون مرده:هنوز برای جمع کردن افراد بیشتر وقت داریم مطمئنم می تونیم من روستا رو بررسی کردم کاملا امنه هیچ کس از بودنمون اینجا خبردار نمیشه همینطور داشتم گوش میدادم انگار می خواستن علیه پادشاه شورش کنن خواستم راهی رو که اومدم برگردم که یهو پام سر خورد و افتادم و متوجه حضورم شدن خواستم فرار کنم که یه دختر با شمشیر جلوم رو گرفت و مجبور به مبارزه شدم اون با شمشیر و من دست خالی دختره رو زدم و افتاد ولی بازوم رو زخمی کرد پام به لباسم گیر کردو خوردم زمین دختره بلند شد و خواست با یه ضربه شمشیر بکشتم که یکی جلوش رو گرفت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا فوق العاده بود💜
عالییییی
مرسییی♥️
عالی بود پارت بعد تورو خدا 😢😢😢😢🙏🙏🙏🙏🙏💔💔💔💔💔💔💔
گذاشتم تو صفه بررسیه♥️
عالی بود اجو 🌹
پارت بعد را زودتر بزار🌹
مرسی اجی♥️
جایی که کات کردی نمیدونم کی بود که آرا رو نجات داد اما من میگم یونگی البته هنوز مطمین نیستم 😁😊
نه یونگی نیس😁
عاجی خیلی قشنگ بود خیلی من مردم
انا الیه راجعون 😂
خدا نکنه😂
خیلی باحال بود 😃 راستی ، بچه آرا و یونگی مرد ؟!
مرسی♥️
اره بچه مرد
خیلی مهربونی بیا بغلم ❤✌❤✌💗
واییییی بیا بغلم اجی😄♥️
عالی بود خیلی خیلی خوب پارت بعد زودتر پیلز😁🥺💗
مرسیییی♥️