
لایک کن♥️ فالو=فالو
از بین میله های پنجره بیرون رو نگا می کردم شوگا داشت می رفت اونم نگاهی سمت پنجره اتاقم انداخت و بعدش سوار اسبش شد و رفت و من همونجا وایساده بودم و فقط نگاه میکردم که یهو با شنیدن صدایی از جام پریدم به سمت صدا بر گشتم ملکه بود سریع تعضیم کردم من:ملکه چی باعث شده بیاید اینجا اگه می گفتید خودم میومدم اتاقتون ملکه:مجبور نیستم به تو توضیح بدم و رفت و رو یه صندلی نشست ملکه:واقعا فکر می کنی دوست داره من:چی؟! ملکه:یونگی تو رو نمی خواد فقط داره بازیت میده چرا باید به ادم حقیری مثل تو توجه کنه اون تو رو فقط برای سرگرمی می خواد من:من واقعا متوجه نمیشم چی میگید ملکه ملکه:دارم بهت یاد میدم که چطور تو قصر دووم بیاری به این فکرکن که اگه با شوهرت رابطه خوبی داشتی الان می تونستی یه وارث به دنیا بیاری و حتی ملکه بعدی تو باشی ولی تو مثل احمقا منتظر یونگی هستی من:اگه شما فکر می کنید چیزی بین من و یونگی هست چرا من رو نمی کشید یا از قصر بیرونم نمی کنید ملکه:من برای رسیدن به اینجا آدمای زیادی رو کشتم فکر میکنم تا همینجا کافیه باشه تو همین طوریش هم مردی نیازی به کشتنت نیست
جلوی ملکه تعظیم کردم و به پاش افتادم من:لطفا بزارید من از اینجا برم خواهش میکنم ملکه:همسر ولیعهد بودن سرنوشت توعه هیچ وقت تغییر نمی کنه این زنجیرها همیشه به پاهات می پیچن تنها راهش اینه که خودتو بکشی من کمکت میکنم اگه بخوای خیلی بی درد می میری ملکه اینو گفت و از لباسش کیسه ای در آورد و انداخت جلوم ملکه:با خوردن این خیلی آروم و بی درد می میری من:من نمی خوام بمیرم ملکه:نگهش دار شاید یه روز لازمت شد راستی من و پادشاه قراره برای مراسم ازدواج یونگی به کشور همسایه بریم من؟چی اردواج... ملکه:تو خبر نداشتی؟؟یونگی قراره با تنها دختر اون کشور ازدواج کنه و حتی شاید صاحب تاج و تخت اونا هم بشه حرفای ملکه مثل خنجر به قلبم می خورد نمی دونستم چی بگم ملکه نگاه تمسخر آمیزی بهم انداخت و با خنده و شادی از تحقیر کردن من از اتاق بیرون رفت پاهام سست شد و همونجا وسط اتاق افتادم و اشکام سرازیر شد یونگی بهم دروغ گفته بود چرا من و امیدوار کرد و بعدش ولم کرد چن روز بود که چیزی نخورده بودم و فقط گریه می کردم
یهو صدای خدمتکار از بیرون اومد که ورود همسر دوم ولیعهد رو اعلام کردن از اومدنش به ملاقات من تعجب کردم از جام بلند شدم تا برای خوش آمد گویی بهش برم یونا با بقیه ادمای قصر فرق میکرد اون سعی نمی کرد اذییتم کنه باهام صمیمی برخورد می کرد به هم تعضیم کردیم وقتی می خواستم بشینم یهو سرم گیج رفت و افتادم یونا سرع اومد سمتم یونا:حالتون خوبه بانو من:خوبم فکر کنم یکم ضعف کردم یونا:بزارید نبضتون رو بگیرم من:مگه شما از این چیزا سردر میارید یونا:قبیله من همه درمانگر های مشهوری بودن منم در این زمینه مهارت دارم یونا نبضم رو گرفت و بعدش با حالت عجیبی بهم نگاه کرد من:چیزی شده؟ یونا:شما باردارید بانو من:چییی؟!نه این ممکن نیست یونا:باید این خبرو به همه بدیم یونا داشت از جاش بلند میشد که دستش رو گرفتم و مانع شدم من:خواهش می کنم به کسی نگو . یونا:ولی چرا؟ولیعهد باید اینو بدونن حتما همه خیلی خوشحال میشن من:هیچ کس خوشحال نمیشه خواهش میکنم به کسی چیزی نگو من خودم تو زمان مناسب بهشون میگم یونا:باسه هرطور خودتون میدونید یونا از اتاقم رفت بیرون و دوباره من موندم و دردهام حالا باید چیکار میکردم می دونستم که این بچه برای یونگیه ولی اگه یون ها می فهمید هممون رو می کشت و الان دیگه همه چی فرق کرده بود و یونگی ازدواج کرده بود چرا همه سختیا رو من باید تحمل می کردم باید تنهایی از قصر فرار میکردم اما اخه چطوری لمروز قرار بود ملکه و پادشاه و یونگی همراه عروسشون به قصر برگردن باید قبل اومدنشون یه جایی میرفتم به خدمتکارا گفتم که ارابه رو آماده کنن
برای دیدن استاد درمانگر به بیرون قصر رفتم کمی دورتر از خونش از ارابه پیاده شدم و رفتم داخل تو حیاط درحال معالجه بیماراش بود آروم رفتم جلوتر که انگار با دیدن صورتم من رو شناخت من:سلام استاد من و یادتون میاد؟ استاد:تو همونی هستی که اون شب با یونگی اومدم تا درمانت کنم تو اینجا چیکار می کنی؟ من:می تونم کمی باهاتون حرف بزنم؟ استاد:حتما، تو خیلی شبیه کسی هستی که قبلا میشناختم من:فکر کنم بدونم اون کیه بعد از حرف زدن با استاد به قصر برگشتم همه داشتن برای استقبال از عروس اماده میشدن بهترین لباسم رو پوشیدم و آرایش کردم نمی خواستم طوری باشم که انگار از این عروسی ناراحتم انگار رسیده بودن از اتاقم بیرون رفتم و یونا رو دیدم کنارش وایسادم وقتی اونا به حیاط قصر رسیدن برای خوش آمد گویی رفتیم یونگی با دیدن اینکه اونجام شکه شده بود همه تبریک گفتن رو به یونگی کردم من:تبریک میگم شاهزاده یونگی سری تکون داد و بعدش با دیدن عروس تعجب کردم یه دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله بود بعد از خوشامدگویی دیگه نمی تونستم اونجا بمونم برگشتم اتاقم نمی تونستم جلوی گریم رو بگیرم می خواستم جیغ بزنم ولی نمی تونستم جلوی دهنم رو گرفتم و یه گوشه نشستم و گریه کردم
تو تختم دراز کشیده بودم و سعی میکردم بخوابم که متوجه حضور کسی تو اتاق شدم خودمو به خواب زدم ولی اون نزدیکتر می شد با نوازش دستاش بین موهام از جام بلند شدم و دستش رو پس زدم یونگی نگاهی بهم کرد و گفت:تو که بیداری فکر کردم خوابیدی با دیدن این رفتار بی تفاوتش بیشتر عصبی شدم جوری رفتار میکرد که انگار چیزی نشده من:از اینجا برو وگرنه جیغ میزنم یونگی منظورت چیه ارا؟ من:چطور تونستی همچین کاری باهام بکنی و حالا انقدر بی تفاوت جلوم وایسی حتما با خودت میگی این دختر انقدر احمق و وابسه منه که میزاره بازم ازش سواستفاده کنم و زیرپام لهش کنم یونگی:آرا گوش کن برات توضیح میدم من مجبور شدم ازدواج کنم من اون دختر رو دوست ندارم من:تو بهم دروغ گفتی چرا بهم نگفتی میری تا ازدواج کنی اصلا برام مهم نیستی دیگه نمی خوام ببینمت ازت متنفرم یونگی:آرا لطفا حرفام رو باور کن من خیلی دوست دارم میدونم که تو هم دوستم داری مگه تو خودت مجبور نشدی با یون ها ازدواج کنی مگه من با این مشکلی داشتم تا حالا من:که اینطور منظورت رو فهمیدم
من:اینکارو کردی چون من ازدواج کردم می خواستی ازم انتقام بگیری تو هیچ وقت عاشقم نبودی منه احمق چرا گول حرفات رو خوردم تو هنورم همون پسر ترد شده خاندان مینی اونا تو رو فقط برای آدم کشی نگهت داشتن تو یه هیولای خونخاری ازت متنفرم ازم دور شو یونگی:از کی من و همچین آدمی می دونستی درسته شاید چیزی که تو میگی بودم ولی بخاطرت تغییر کردم هیچ وقت نخواستم ناراحت ببینمت و تو داری باهام اینطوری حرف میزنی یونگی اومد سمتم و سعی کرد بزور ببوستم ولی پسش زدم و خنجری رو که داخل لباسم داشتم گرفتم سمت گردنم من:از اینجا برو وگرنه خودمو میکشم یونگی:بس کن آرا من:دروغ نمیگم اگه بیای نزدیک خودمو می کشم می دونی که این کارو میکنم یونگی:من عاشقتم آرا دیوانه وار دوست دارم نمی زارم مال کسی بشی تو فقط برای منی هیچ وقت ولت نمی کنم یونگی اینو گفت و رفت پاهام سست شد و وسط اتاق افتادم من باید چیکار می کردم من عاشقش بودم ولی نمی تونستم بزارم بهم ضربه بزنه حالا دیگه من تنها نبودم یکی بود که باید ازش مراقبت میکردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود
💫Aleyna
بی حوصله
| 3 ساعت پیش
چیو نگفتم؟
یه سوال چند سالته؟😐اخه دقت کن برای بچه دار شدن باید یه کارایی کرد که تو توی داستان نگفتی،یعنی چون میترسیدی عدم شه باید مثلا میگفتی که اون کارو کرد
۱۶ سالمه
می دونم ولی اگه می نوشتمش گزارش میشه دیگه
ننوشتم حالا بیخیال انقدر دقت نکنین😂
فکر نکردم لازم باشه بنویسمش حالا از این به بعد اشاره می کنم😄
خیلی عالی بود 😍👍 ولی برام سوال پیش اومد که کی یونگی و آرا با هم رابطه داشتن که بچه دار شدن ؟!
خب درحالت عادی نمیشه که بدون رابطه بچه دار شد😂ولی اگه همچین چیزی رو بنویسم گزارش میکنن پاک میشه داستان
یه سوال الان یونگی و ارا از اون کارا کردن لچه دار شدن پس چرا نگفتی؟😐
چیو نگفتم؟
یه بوس خوشگل تقدیم به اجی قشنگم 😍😘
مرسی خواهرییی🥺♥️♥️♥️♥️
نا امید نشو👭😊
🥺♥️
لطفا ادامه بده
باشه♥️
خیلی قشنگ بود عزیزم 💕🙈
مرسییی♥️