
این داستان ترسناکمون ۳ پارته 🎀💕
لارا : فردا مهمون داریم، با مامانم در حال خرید میوه بودیم.....مامانم داشت توت فرنگی و نارگیل و سیب میخرید.....غرغر کنان گفتم : مجبور بودیم توی این گرما بیایم خرید ؟!.....گفت : اگه نمیومدیم پس فردا جلوی مهمونا چی میزاشتیم ؟! ابرومون میرفت !.....ناله کنان گفتم : سرم درد میکنه ! انقدر افتاب خورده تو کلم !....گفت : غر نزن....میریم خونه بهت غرص میدم.....مامانم بعد از حساب کردن ، مقداری از خرید هارو داد دست من و مقداری هم خودش برداشت و رفتیم سوار ماشین بشیم....اما قبل از سوار شدن یک دست فروش رو دیدیم که داشت کتاب میفروخت.....نوک لباس مامانم رو گرفتم و کشیدم و گفتم : مامان ، برام کتاب بخر.....گفت : نه ! خیلی کتاب نخونده داری !.....گفتم : لطفا لطفا لطفا.....
گفت : بزار ببینم چی میشه.....بعد منو برد پیش دست فروش و گفت : یکی از کتاب هارو بردار.....ناگهان چشمم به یک کتا افتاد.....اون کتاب اسم عجیبی داشت...کتاب رو برداشتم و دقیق تر اسمشو خوندم....اسم کتاب : چشمان قرمز......گرد و غبار کتاب رو پاک کردم و گفتم : این کتاب چنده ؟!.....دست فروش با چشمان گرد شده گفت : مطمئنی اینو میخوای ؟!.....گفتم : اره.....بعد گفت : باشه هر طور راحتی ! میشه ۱ دلار !....پولو بهش دادم و رفتم سوار ماشین شدم....مامانم توی ماشین نشسته بود که گفت : چه کتابی خریدی ؟!....گفتم : تو خونه نشونت میدم.....
رسیدیم خونه.......قبل از این که هر کاری کنم یک قرص خوردم تا سردردم خوب شه و بعد سک چرت ۲۰ دقیقه ای زدم.....وقتی بیدار شدم کتابم رو برداشتم و بازش کردم.....در صفحه ی اول کتاب ، گنده نوشته بود : مطمئنی ؟!......با خودم گفتم : از چی باید مطمئن باشم ؟!....با بی توجهی کتابو ورق زدم و رفتم صفحه ی بعد...در صفحه ی بعد با رنگ قرمز نوشته بود : شروع قرمز.....دوباره کتابو ورق زدم و رفتم صفحه ی بعد....در صفحه ی بعد یک تصویر ناواضح چاپ شده بود.....با برنامه ی ادیتم از اون صفحه ی کتاب که عکس داشت عکس گرفتم و ادیتش کردم....بعد از این که ادیت شد عکس واضح تر شد...به عکس نگاه کردم.....چیزی که توی اون عکس دیدم باعث شد چند دقیقه زبونم بند بیاد.....اون عکس ، تصویر یک دختربچه بود که کنار جاده افتاده بود و دل و رودش بیرون بود......از ترس بدنم یخ کرد و غش کردم....
وقتی به هوش اومدم مامانمو دیدم که بالای سرمه و داره بهم اب میپاشه...بلند شدم و گفتم : چی شده ؟!....گفت : اومدم تو اتاق و دیدم که بیهوشی.....مامانم ناگهان به چشمام نگاه کرد و گفت : چشمات چرا قرمز شده ؟!.....گفتم : نمیدونم....شاید زیاد کتاب خونم.....گفت : راستی چرا غش کردی ؟! الان خوبی ؟!...گفتم : خوبم.....گفت : راستی کتابتو نشونم ندادی.....نخواستم کتابمو نشونش بدم و گفتم : کتابمو گم کردم.......گفت : پیداش کن......بعد آب قندی داد دستم و گفت : اینو بخور برات خوبه......گفتم : باشه....حالا میتونی بری.....گفت : مطمئنی خوبی ؟! اگه مطمئنی من برف ظرفارو بشورم.....گفتم : ممنون خوبم برو.....
گفت : خیله خب....بعد رفت.....چند دقیقه بعد یاد اون کتاب افتادم.....با خودم گفتم : اگه یک بار دیگه همچین تصویری ببینم حتما سکته ی قلبی میکنم !.....دوباره کتابو باز کردم.....درحال که بدنم میلرزید ورقش زدم اما قبل از این که به اون صفحه نگاه کنم تصمیم گرفتم به دوستم زنگ بزنم تا بیاد پیشم و دوتایی نگاهش کنیم و کمتر بترسیم......
ایول که تا اینجا اومدی ، شستتو بزن رو لایک
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی بود لایک کردم لطفا زودتر بعدی رو بزار ممنون خسته نباشی💖💖💖
پارت بعد رو کی مینویسی ؟؟ خیلی خوب بود لایک کردم