😍عشق و نفرت😍 پارت 2

کوکی تیشرت برش نبود تا همو دیدیم دوتایی جیع میکشیدیم  کوکی: یااااااااا😨😨   ت: یااااااا😨😨  با صدای ما بقیه ی دوستای کوکی اومدن دم در و من چشم بسته ظرف رو بهشون دادم 😬 دوییدم تو خونه و سریع رفتم تو تخت و خوابیدن  (بریم خونه پسرا ☺) نامجون : کوک تو نباید اول بگی کیه اخه کی بدون تیشرت میره دم در  کوکی : ببخشید بچه ها 😔 جین : حالا اشکال نداره بریم بخوابیم  صبح ت بیدار شدی و رفتی دوش گرفتی صبحانه خوردی و اماده شدی و رفتی مدرسه 🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️

نامجون : بچه ها دیدمون شدددد همه اماده شدن و رسیدن مدرسه همه کار از کار گذشته بود زنگ خورده بود داشتی تو حیاط با دوستت حرف میزنی که پسرا رو دیدی که مدیر داره تنبیشون میکنه😁  کوکی: بچه ها فرشته ی نجات داره میاد   تو : اقای مدیر این چطور تنبیه کردنه از تو کیفت متر رو برداشتی و  اندازه گرفتی که پاهاشون 30 سانت به زمین باشه  شوگا : کوک این فرشته ی نجات بود اینکه شیطانه  مدیر : مرسی ت   ت : خواهش 🤗 زنگ ناهار خورد و داشتی غذا میخوردی که باز دیدی پسرا اومدن و سر میز شما نشستن  ت: ها چته  کوکی هیچی فقط میخوام کنار تو غذا بخورم  ت : چی ولی من نمیخوام گمشو 😡

جیمین : دختر تورو خدا بزار غذا بخوریم به لطف تو مجبور بودیم بد تر خسته بشیم 🥴 ت : باشه بخورید  زنگ خونه خورد و رفتی خونه باز هم از همسایت عصبانی بودی ولی خوش حال بودی که قراره برید مسافرت  فردای اون روز روز خاصی نبود شب ساکت رو آماده کردی که میخوای بری مسافرت  صبح شد ساکت رو برداشتی همون موقع پسرا اومدن بیرون 😁 کوکی : سلام  ت : شما هم میاین مگه تنبیه نبودین  یه دفعه همشون رو زانو نشستن و گفتن اقای مدیر و راضی کن ما هم بیایم 

ت : 😯 باشه راضی میکنم  همشون : هوراااا  ت : بیاید بریم تا دیر نشده تا خودمم تنبیه نشدم 😀 رفتیم مدرسه سوار اتوبوس شدیم و رسیدیم به اردوگاه خیلی خوشگل بود پر از گل و دیوار های که گل ها بهش چسبیده بودن 🤩😍  اونجا برامون چادر های  9 نفره آماده کرده بودن باید توی یه کیسه یه تیله برمیداشتی و رنگ چادر رنگ تیله بود و اون چادر برای تو چادر تو و دوستت ثنا بنفش بود خیلی خوش حال بودی 🥰 که خوشحالیت پر زدو رفت تا وقتی که در چادر رو باز کردی

💜دوستون دارم💜

بای بای خوشگلا 🥰