های گایز 😐 اصن قرار نبود این داستان بزارم ولی یکی که خیلی برام عزیزه قسمم داد ادامش بدم
بالا رو بخون کیوتی 😙 ) دو سال بعد از زبون لی هی : مجبور شدم با جی سان ازدواج کنم به بچه هفت ماهه هم دارم اسمش لیاست حداقل خوبیش این بود که جی سان میزاشت الیسا رو ببینم 😢هنوز بهوش نیومده خیلی دلتنگشم 💔 ....بیمارستان.... پرستار : دکتر ، دکتر آقای دکتر .. دکتر : چیشده پرستار : حح(نفس نفس میزنه)حح اتاق ۱۲۶ بهوش آومدن نویسنده : بازتاب به سمت اتاق رفتن علائم حیاتی و ضربان قلبش رو چک کردن همه چیز کاملا به حالت عادی برگشته بود الیسا : آقای دکتر زنده میمونم !(بریده بریده گفت) دکتر : شما در حال حاضر وضعیت حیاتی خوبی دارید کمی استراحت کنید تا بهتر بشید الیسا : ممنون
از زبون الیسا : بهوش آومدم دکتر و پرستار رو دیدم که با هم صحبت میکردند (صحبتشون رو دید ) به کنارم نگاه کردم یه دسته گل رو میز بود با یه کاغذ نوشته بود : الیسا جی سان لی هی رو گرفت با خوندن این نوشته پریشون شد به اطرافش نگاهی کرد هیچکس نبود به زور از روی تخت بلند شدم سرم رو از توی دستم کشیدم به زور راه میرفتم سخت بود آره ولی باید میرفتم میدونستم کجاس قبلا اونجا رفته بودم سر راه پرستار رو دیدم 😑💔 پرستار کجا میرید ؟ الیسا : آه دارم میرم WC پرستار : کمک میخواید ؟ الیسا : نه بابا 😒😑 پرستار : هر جور راحتید ☺سریع از بیمارستان آومدم بیرون یه تاکسی گرفتم رفتم دم همون خونه تاکسی : خانم میشه ۹ وون الیسا : شماره حساب بدید برایتون پرداخت میکنم شماره حساب گرفتم بعد در زدم 🚪 دیدم لی هی با یه بچه درو باز کرد الیسا : آجی 😳😢 لی هی : الیییییییی 😭😭 پریدم بغلش الیسا : آجی دلم برات تنگ شده بود 😭😭 لی هی : من بیشتر 😭😭 بعد از کلی گریه کردن رفتیم داخل ولی خونه خوبی داشت نشستیم رو مبل در حالی که با بچه بازی میگردم گفتم : آجی این بچه کیه ؟ بعد لی هی با بغض نشست روبروم 😢
لی هی : آجی جی سان فک میکنم من دختر شین هیو هستم 😢 هرچقد گفتم نیستم باور نکرد هیچ خبری هم از مامانم ندارم😢 جی سان مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم 😭😭الی: نه. .نکنه ا...ی..این بچه 😢😢 لی هی : آره مال منه 😢الیسا : چرا فرار نکردی خو 😢😭😭لی هی : میخواستم فرار کنم ولی گیر افتادم 😢😭الان آگه جی سان تورو ببینه متمئنم میکشتت الیسا : بیا باهم فرار کنیم ☺💔بخاطر لیا 😊لطفا لی هی : بخاطر لیا😢☺ بلند شدیم لی هی : در جلویی سه تا نگهبان داره در عقبی یدونه داره الی : از در عقب میریم لی هی : باشه رفتیم سمت در عقب که یکی از نگهبان ها آومدم لی هی هلم داد تو اتاق یکم با نگهبان بحث کرد بعد نگهبان رفت از در پشتی داشتیم میرفتیم که یهو .....
که یهو صدایی جی سان آومد 💔 جی سان : بگیریدشون نباید فرار کنن سریع درو بستم با لی هی دویدیم تو خیابان هنوز دنبالمان بودن 😢 جی سان : بزنششششششش 😡 (مثلا بلند داد زد ) صدایی شلیک گلوله اومدر لی هی منو هل داد وقتی نگاش کردم ا..اون..اون... تیر خورده بود لی هی : الی....لیا. .لیا..رو بر..بردار ...برو 😢 همه چیز مبهم بود صدایا شلیک گلوله برو ، برو گفتن های لی هی افراد جی سان داشتن میرسیدن به خودم آومدم سریع لیا رو برداشتم و دویدم داد زدم لی هی ببخش ببخشششششش😭😭😭 سریع دویدم توی یه کوچه در یکی از ساختمان هارو زدم از زبون جیمین داشتیم با اعضا تلوزیون نگاه میکردم که صدای در آومد جیمین : ته درو باز کن تهیونگ : به من چه خودت وا کن رفتم دم در درو باز کردم دیدم الیسا با لباس های بیمارستان و یه بچه خونی آومد تو و سریع درو بست شوکه شده بودم نشست رو زمین داشت گریه میکرد که یهو از حال رفت 😢نمیدونستم چکار کنم داد زدم تهیونگگگگگ 😭 😭 😭 تهیونگ : چ .... با دیدن اون صحنه حرفش خورد سریع بچه رو برداشت منم الیسا رو برداشتم رفتم داخل اعضا با وحشت و بهت نگاهم میکردن الیسا رو گذاشتم رو تختم جیهوپ : ای. ....اون...کیع!؟جیمین : بچها هق الان خوب نیستم ریز ریز اشک میریختم متمئنم کار جی سانِ فلش بک : از زبون جیمین داشتیم با ون میرفتیم به محل فیلم برداری جدید که یهو ماشین پنچر شد راننده : متاسفانه ماشین پنچر شد و آچار (اسم اون چیزی که لاستیک ماشینرو باهوش عوض میکنند نمیدونستم ) نداریم جیمین : باشه من میرم ببینم میتوانم پیدا کنم رفتم در ساختمان رو زدم کسی باز نکرد شیشه هم دودی بود به شیشه نگاه کردم دیدم کمی خراش برداشته با ناخنم جای بیشتری واسه دید درست کردم نگاه کردم دیدم لی هی به صندلی بسته شده 😨 یه مرد هم جلوش ایستاده دیدم لی هی بهش گفت جی سان متمئن شدم الیسا میمونه چه خبره چند ساعت بعد از فیلم برداری رفتم بیمارستان شنیدم الیسا بهوش آومده یه گل با یه برگه که روش نوشته جی سان لی هی رو گرفته بود و گذاشتم رو میز و رفتم پایان فلش بک
...صبح ... از زبون الیسا بیدار شدم دیدم جیمین تو اتاقه اولش تعجب کردم ولی بعد ناراحت شدم چون وقتی از پشت بوم افتادم اون هم باهام افتاد و خبری ازش نداشتم جیمین : آه بیدار شدی ☺ الی : سلام جیمین : میتونی توضیح بدی چی شده ! الی : باشه همه چیز برای جیمین توضیح دادم گفت با پلیس صحبت میکنه بعد رفتیم پایین صبحانه خوردیم به لیا هم شیر خشک دادم و خابوندمش بعد جیمین همه چیز به اعضا گفت رفتن کلانتری منم تو خونه ماندم. .....چند ساعت بعد .... زینگ زینگ (زنگ گوشی ) برداشتم جیمین بود گفت بیام پارک روبه رو رفتم الی : سلام چیشد؟ جیمین : پلیسی جی سانو گرفتن ولی ...الیسا : ولی چی ؟ نکنه... جیمین : متاسفام الیسا ، الی: با بغض گفت :بله 😢. جیمین : میزاری درمان درد هات باشم ؟............
الیسا : و اینگونه شد که من بابایی ازدواج کردم 😊ته وون: مامانی دلت واسه آجی لی هی تنگ نمیشه ؟الیسا : من همه چیز دارم خیلی خیلی خوشبختم دوتا بچه قشنگ دارم با کسی که عاشقش بودم ازدواج کردم آگه میتونستم یه آرزو کنم این بود که آجیم برگرده .فلش بک : از زبون الیسا با لی هی رفته بودیم ساحل داشتم یواش یواش راه میرفتم که یهو سطل پر از آب ریخته شد رو 😨 برگشتم دیدم لی هیِ بعد دستامو توی آب کردم و بهش ریختم دوباره سطل رو پر کرد و بهم ریخت الیسا : آجی نکن 😅 لی هی : آجی! .. الیسا : آره خب مگه چیه😐 پایان فلش بک این اولین باری بود که به لی هی گفتم آجی این خاطره تو ذهنم مرور شد قطره اشک کوچکی رو گونه قلطید که لیا با دست کوچولو و سفیدش اشکمو پاک کرد و گفت : مامان گریه نکن 😊 الیسا : مامان ! ..، لیا : آره حب مگه چیه😐 الیسا خنده کوچکی کرد و این داستان به پایان رسید. (همه این داستان زندگی بود که الیسا و لی هی تجربه کردن توی این داستان لی هی با خاطراتش الی رو تنها گذاشت ولی الی با جیمین ازدواج کرد و خوشبخت شد و الان صاحب یه پسر به اسم ته وون داره و بالاخره پایان .. )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فین فین من دازم گریه میکنم عجب پایانی 😢😢😢😢😢😢😢
ممنونم 💙
آجی کی میخواید رمان بنویسی من خیلی وقته منتظرم😐💔