
لایک کن♥️ نظراتتون رو حتما بگید♥️
چن وقت بود که سعی میکردم به یونگی توجه نکنم خدمتکارا می گفتن که نقشه ریختن زهر تو نوشیدنی کار یکی از وزیرا بوده و یونگی پیداش کرده یون ها و پادشاه برای سر زدن به مرزها رفته بودن و ملکه برای عبادت به معبد بالای کوه رفته بود و این ینی برای مدتی کسی با من کاری نداشت و اذییتم نمیکرد داشتم برای خودم تو قصر میگشتم که یه گربه رو دیدم که رفت تو عمارت اونطرف پلی که وسط قصر بود از وقتی که یادم میومد کسی رو ندیده بودم بره اونجا کلا همیشه اطرافش خلوت بود فکر کنم خالی بود ولی چرا درش باز بود کنجکاو شدم و دنبالش رفتم داخل همه جا رو خاک و تار انکبوت گرفته بود گربه رو دیدم که یه گوشه وایساده بود رفتم سمتش و خم شدم بگیرمش که پرید و تعادلم رو از دست دادم و پارچه ای رو که از یجا اویزون بود رو گرفتم که پارچه افتاد و متوجه تابلوئه پشتش شدم غرق تماشاش بودم که یهو صدای یکی از پشتم اومد که گفت:اینجا چیکار می کنی؟ از ترس از جام پریدم اینکه یونگی بود من:هیچی...می خواستم گربه رو...وایسا ببینم تو خودت اصلا اینجا چیکار داری؟این نقاشیه کیه؟منم؟ یونگی:چرا باید نقاشیه تورو داشته باشم من:ولی اون که خیلی شبیه منه فقط انگار یکم بزرگتر از منه اون کیه؟ یونگی:اون مادرمه من:چیییی؟ولی مگه مادر تو ملکه نیست؟ یونگی:نه اون مادر یون هاست من:پس مادر تو کجاست؟ یونگی:اون مرده خودشو کشت من:خیلی متاسفم نمی دونستم یونگی:هیچ کس اونو نمیشناخت اونا هیچ وقت نزاشتن که خودشو نشون بده وقتی تو رو دیدم حس کردم که اون برگشته نمی خوام تورم مثل اون از دست بدم بهم قول بده که دیگه هیچ وقت سعی نکنی خودتو بکشی یهو یونگی رو زمین نشست من:چیکار میکنی؟ یونگی:بهم قول بده که دیگه سعی نکنی خودتو بکشی ازت خواهش می کنم نمی تونستم یونگی رو اینطوری ببینم همیشه تو تصوراتم یونگی رو یه ادم سنگدل و بی رحم می دیدم نتونستم طاقت بیارم رو زانوهم نشستم و بغلش کردم من:قول میدم دیگه همچین کاری نمی کنم بهت قول میدم دستاش رو دورم حلقه کرد نکنه واقعا عاشقش شده بودم ولی این ممکن نبود این عشق ممنوع بود نمی خواستم از آغوشش بیرون بیام من از این آدم متنفر بودم ولی حالا چرا حس میکنم که نمی تونم بی اون زنده بمونم
از هم جدا شدیم یونگی:دوست دارم آرا من:ولی... یونگی:برای یه لحظه بقیه چیزا رو فراموش کن تو واقعا منو دوست داری؟ من:آره یونگی تو چشام نگا کرد و لبخند زد موهامو که رو صورتم افتاده بودن اروم پشت گوشم داد و لب هام رو بوسید
امروز صبح که از خواب بیدار شدم از خدمتکارا شنیدم که ملکه برگشته به اجبار برای خوش آمد گویی بهش رفتم همسر دوم ولیعهد هم اونجا بود به ملکه تعضیم کردم من:خوش اومدید ملکه همسردوم ولیعهد:خوش اومدید مادر ملکه:ممنونم هدایایی رو که برات فرستادم به دستت رسید . همسردوم ولیعهد:بله مادرجان من خبری برای شما دارم ملکه:چه خبری؟ همسردوم ولیعهد:شما قراره صاحب نوه بشید ملکه:واقعا هیچ خبری بهتر از این نمیشه دستور میدم سه روز و سه شب مهمانی ترتیب بدن من:بهتون تبریک میگم از اونجا بیرون رفتم داشتم برای خودم قدم میزدم که یونگی رو دیدم وقتی تو تنها نبودیم باهم رسمی برخورد می کردیم یونگی:اینجا چیکار می کنید بانو؟ من:داشتم از دیدن ملکه بر میگشتم شما جایی میرید؟ یونگی:برای سر زدن به سربازای جدید میرفتم تا ببینم آموزششون در چه وضعه من:چی؟میشه منم بیام یونگی:یه دختر توی همچین جایی چیکار میتونه داشته باشه؟ من:من قبلا تو شمشیرزنی خیلی مهارت داشتم یونگی:واقعا؟ من:اره یونگی:باشه پس بیا بریم من:وایسا نمی تونم با این لباسا بیام لباسام رو عوض کردم و رفتم پیش یونگی کمکم کرد تا سوار اسب بشم و خودشم سوار شد وقتی رسیدیم اونجا یاد خاطرات بچگیم افتادم که همیشه با پسرعموم تمرین می کردم پدرم اجازه نمی داد مبارزه یادبگیرم ولی من همیشه بدون اینکه بفهمه با سوک کیونگ فرار میکردم و میرفتم تمرین کنم
یونگی:تو همینجا بمون من یه کاری دارم سریع بر می گردم من:باشه چن دقیقه از رفتم بونگی گذشته بود و من حوصلم سر رفت نگاهی به شمشیرهای میز کناریم انداختم و یکیشون رو برداشتم یونگی داشت با یکی از فرمانده ها حرف میزد که متوجه صدای سربازا شدن به سمتشون رفتن همه یجا جمع شده بودن و انگار داشتن چیزی رو تماشا می کردن یونگی:اینجا چه خبره؟ سرباز:داریم مبارزه فرمانده ارشد رو با یه دختر تماشا می کنیم یونگی:چی یه دختر؟! یونگی سریع از بینشون رد شد و منو دید که دارم با فرمانده ارشد مبارزه می کنم با ضربه ای که زدم فرمانده رو زمین افتاد و شمشیرش از دستش افتاد و منم شمشیرم رو گرفتم سمت گردنش که تسلیم شد همه داشتن برام دست میزدن که متوجه اخم یونگی شدم و از اون بدتر چهره عصبی ولیعهد که از دور نگام می کرد یونگی اومد سمتم یونگی:حالت خوبه مگه بهت نگفتم تا بر میگردم همونجا بمونی من:من خوبم فقط حوصلم سر رفت یونگی:دیگه همچین کاری نکن فرمانده از جاش بلند شد و اومد سمت ما فرمانده:شاهزاده چرا عصبانی میشید اون دختر خیلی با استعداده شاید بهتر باشه اون رو آموزش بدیم اسم اون چیه از کجا اومده؟ یونگی:اون همسر ولیعهده فرمانده باشنیدن این حرف زانو زد فرمانده:لطفا این گستاخی منو ببخشید بانو دستور بدید منو بکشن من:مشکلی نیست لطفا بلند شید شنیدن صدای یون ها از دور باعث شد به خودم بلرزم یون ها:شما اینجا چیکار می کنید بانو زبونم گرفته بود نمی تونستم حرف بزنم که یونگی بجای من جواب داد یونگی:من ایشنو رو آوردم می خواستن اینجا رو ببینن یون ها:اگه به من می گفتید خودم شما رو میاوردم بانو بهتره از این به بعد شما رو درحال مبارزه نبینم این کارها برای که خانم مناسب نیست من:بل...بله سرورم منو ببخشید
یون ها:بهتره دیگه به قصر برگردیم با من بیاید نگاهی به چهره عصبی یونگی کردم و دنبال یون ها رفتم که یونگی هم دنبالمون اومد یونگی:من ایشون رو آوردم خودم هم برشون می گردونم یون ها:من خودم می تونم برشون گردونم بهتره تو به کارات برسی بین یونگی و یون ها گیر کرده بودم که مجبور سدم دست یون ها رو بگیرم و سوار اسبش بشم اینطوری بهتر بود با یون ها از اونجا دور شدیم یون ها:تو اونجا چیکار داشتی؟ من:من فقط... یون ها:تو چی تو می خوای بقیه درباره من چی بگن چطور می تونی با مردای دیگه صمیمی بشی من:مگه اصلا برای تو مهمه که من چیکار می کنم با گفتن این حرف از اسب مرتم کرد پایین که از هوش رفتم وقتی چشامو باز کردم تو اتاقم بودم با صورت و لباسای خونی یه خدمتکار اومد تو اتاقم خدمتکار:تالتون خوبه بانو من:چه اتفاقی افتاده؟ خدمتکار:من خبر ندارم ولیعهد گفتن که بی احتیاطی کردید و از اسب افتادید من:باشه می تونی بری لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم و خوابم برد با احساس چیزی بین موهام از خواب پریدم و یونگی رو دیدم من:تو اینجایی؟ یونگی:اره صورتت چی شده؟نکنه کاره یون هاست من:نه حواسم نبود از اسب افتادم یونگی:حالت خوبه؟ من:اره خوبم کی شب شد من چقدر خوابیدم یونگی لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید قلبم دوباره به تپش افتاد دوباره ترس از دست دادن یونگی تموم وجودم رو فرا گرفت حس نی کردم اگه نباشه نمی تونم نفس بکشم اشک از چشمام سرازیر شد یونگی اشکامو پاک کرد گفت یونگی:چی شده چرا گریه می کنی من:من بدون تو زنده نمی مونم لطفا هیچ وقت تنهام نزار مثل بچه ها گریه می کردم یونگی بغلم کرد یونگی:هیچ وقت تنهات نمیزارم بهت قول میدم حالا دیگه گریه نکن من:باشه یونگی:چرا موهات همیشه بازه؟ من:اینطوری راحت ترم و اینکه بلد نیستم موهامو ببافم یونگ:ولی من اینطوری راحت نیستم خوشم نمیاد کسی موها تو ببینه و بهش دست بزنه یونگی موهامو بافت من:فکر نمی کردم بافتن مو بلد باشی یونگی:همیشه این کارو برای مادرم میکردم من:مادرت چرا مرد؟البته اگه دوست داری بگو یونگی:خودشو تو اتاقش حبس کرد وقتی که درو شکوندیم و رفتیم داخل دیر شده بود و اون زهر خورده بود تا استاددرمانگر برای نجاتش برسه زنده نموند من:متاسفم یونگی:فراموشش کن اینکه تقصیر تو نیست
یونگی:وقتی من پادشاه این قصر شدم تو هم ملکه میشی ما یه زندگی خوب در پیش داریم من:من نمی خوام ملکه باشم نمیشه فقط از اینجا بریم؟ یونگی:نمی تونیم تا اخر عمرمون ازشون فرار کنیم، آرا من باید یه چیزی بهت بگم من:چی شده؟ یونگی:کشور همسایه در مرز ها مشکلاتی اینجاد کرده ممکنه جنگ بشه من برای مدتی اینجا نیستم من:چی کی برمیگردی؟ یونگی:معلوم نیست ولی سعی میکنم خیلی زود برگردم تا اون موقع مراقب خودت باش باشه؟ من:دلم برات تنگ میشه یونگی:منم خیلی دوست دارم آرا همدیگه رو بغل کردیم سعی کردم اشک نریزم تا یونگی نگرانم نباشه افکار یونگی:چرا نمی تونم بدون این دختر زندگی کنم منی که همه فکر می کردن قلبم از سنگه و هیچ جایی برای عشق نداره چطور با دیدن آرا به لرزه در میاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🖤🦋🖤
سلام خوبین؟😊
صف بررسی خیلی شلوغه هر دم دقیقه میام تا نیست دپباره میرم بعد ده دقیقه دوباره میام 😄😅😅
میشه به تست های منم سر بزنید 😊
سلام مرسی تو خوبی ♥️
نمی دونم چرا منتشر نمیشه منم هی چک میکنم ببینم منتشر شده یا نه 😂
تستت رو دیدم مرسی عزیزم🥺♥️♥️
عالی بود پارت بعد را زودتر بزار🌹
اجی میشی؟؟؟؟؟
مرسی♥️پارت بعد تو صفه بررسیه
اره بیا اجی بشیم♥️
من الینا هستم ۱۶ سالمه
منم رویا ۱۱ سالمه 😊
خوشبختم 😊
من اول فکر کردم فقط تا پارت ۳ اومده بعد دیدم پارت چهار هم هست ذوق مرگ شدم 👭👭🙈🙉🙈🙉💓💖💕💖
🥺😂♥️❤
اصل بده اجی♥️
من فاطمه هستم ۱۶ سالمه خیلی دوست دارم بات اجی شم 😃😁
خوشبختم از آشناییت اجی♥️😍
منم الینا ۱۶ همسنیم♥️
نا امید نشو 💕💖👭
داستانت رو هر جایی که بتونم معرفی میکنم 💕
مرسی خوشگلم😍♥️
من واقعا از هر دوتاش خوشم اومد 🙈🙉🙈🙉
😍♥️♥️♥️
داستانت خیلی قشنگه هم این داستانت هم اون یکی لطفا اون داستانت هم ادامه بده اون خیلی داستان قشنگیه💕
واییییی مرسی اجی😍♥️
حتما ادامشون میدم♥️
وای الان که بترکم مرسی اجی که پارت چهار رو هم گذاشتی 😄😄😄😄😘😘
خواهش عزیزم😂♥️♥️♥️