
لایک کنید♥️
یونگی منو تو بغلش گرفت و داد زد یونگی:سریع پزشک بیارید ملکه:از کجا معلوم ریختن زهر تو نوشیدنی کار اون نبوده یونگی:میشه ساکت شی مگه نمی شنوید چی میگم سریع پزشک خبر کنید یونگی منو تو بغلش برد اتاقم و گذاشتم تو تخت یونگی:حالت خوب میشه آرا تحمل کن نمی زارم چیزیت بشه درحالی که داشتم خون بالا میاوردم گفتم من:نگرانم نباش فقط اگه زنده نموندم بدون که من کسی نبودم که تو نوشیدنیت زهر ریخت و بعدش از حال رفتم پزشک:این زهر خیلی قویه من تمام تلاشم رو میکنم که از بدنش خارجش کنم ولی نمی تونم تشخیص بدم که کدوم پادزهر براش مناسبه یونگی:باید زنده بمونه وگرنه همتون می میرید پزشک:متاسفم شاهزاده ولی نمی تونم تضمین کنم که زنده بمونن شاید اگه درمانگر بزرگ بودن می تونستن نجاتش بدن یونگی:استاد درمانگر؟چرا زودتر به فکرم نرسید من برای آوردنش میرم باید تا برگشتنم زنده نگهش داری وگرنه سرت رو میزنم.................................................. یونگی مسیر زیادی رو برای پیدا کردن درمانگر طی کرد و بالاخره به خونه درمانگر رسید یونگی:کجا می تونم استاد درمانگر رو پیدا کنم یه نفری:ایشون داخل هستن باید منتظر بمونی تا نوبتت بشه یونگی:من وقت ندارم یونگی با عجله به اتاق درمانگر رفت یونگی:لطفا با من به قصر بیاید استاد استاددرمانگر:تو مین یونگی هستی درسته؟از اخرین بار که با مادرت اومده بودی اینجا ۹سال گذشته یونگی:استاد برای این حرفا وقت ندارم ازتون خواهش میکنم باهام بیاید یه نفر به کمکتون احتیاج داره برای نجات مادرم نتونستین به موقع برسین ولی باید آرا رو نجات بدین استاددرمانگر:باشه باید سریع بریم .......................................................... یونگی با درمانگر به قصر رسید یونگی:استاد می تونی نجاتش بدی؟ استاددرمانگر:هنوز دیر نشده برای نجاتش به جادو نیاز داریم یونگی:می تونید نجاتش بدین؟ درمانگر:اره ولی من دیگه پیر شدم باید تو هم به من کمک کنی دستش رو بگیر و چیزایی رو که میگم تکرار کن یونگی و استاددرمانگر شروع به خوندن ورد کردن چشمان سبز آرا شروع به درخشید کردن و آرا از زمین فاصله گرفت ناگهان نور همه جا رو فرا گرفت و یونگی و ایتاد به عقب پرتاب شدن(شما یه چیزای خفنی تصور کنین نمیشه این چیزا رو تو رمان خوب توضیح داد😅) یونگی:استاد خوبید؟ استاددرمانگر:خوبم دیگه این روزا برای استفاده از جادو خیلی پیر شدم یونگی به سمت آرا رفت و دستاشو گرفت آرا اروم چشماشو باز کرد یونگی:خوبی؟ آرا:خوبم چه اتفاقی افتاده؟ یونگی:یادت نمیاد مسموم شده آرا:چرا الان داره یادم میاد یونگی:چرا همچین کاری کردی می تونستی بریزیش دور چرا خوردیش دختره احمق من:احمق خودتی بجای اینکه به عنوان کسی که می خواسته شاهزاده رو به قتل برسونه اعدام بشم ترجیح دادم با خوردن زهر بمیرم یونگی:ولی تو از کجا می دونستی تو نوشیدنی زهره؟ من:خب...خب یونگی:خب چی؟ من:اگه بگم عصبانی نمیشی؟ یونگی:نمی دونم چی قراره بگی من:میگم قبلش میشه بگب ایشون کی هستن یونگی:ایشون استاد درمانگر هستن قبلا استاد مادرم بودن من:از آشناییتون خوشبختم استاد ممنون که منو نجات دادید استاد:من یه پزشکم این کاره منه یونگی من باید برگردم مریض های زیادی هستن که منتظرن یونگی:خیلی ممنون استاد من به سربازا میگم شما رو همراهی کنن استاد درمانگر از اونجا رفت و فقط منو یونگی موندیم یونگی:نمی خوای بگی چی شده؟
من:باشه میگم همه چیو برا یونگی تعریف کردم یونگی:با اینکه می دونستی می خوان ولیعهد رو بکشن می خواستی به کسی چیزی نگی؟ من:چرا باید جون اون برام مهم باشه اگه اون هم بود همین کار رو میکرد یونگی:فکر می کردم تو با بقیه ادمای تو قصر فرق داری . من:برام مهم نیست چی دربارم فکر می کنی ولی حداقل می تونستی برای اینکه جونتو نجات دادم تشکر کنی یونگی اومد سمتم و جلوم رو زانوهاش نشست و دستام رو گرفت یونگی:آرا لطفا دیگه هیچ وقت همچین کاری نکن ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش من نمی خوام بمیری و بعدش بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم بغلم کرد من:ولی چرا؟ یونگی ازم جدا شد تو چشمای هم زل زده بودیم که یهو در اتاق باز شد ملکه و پادشاه و یون ها اومدن داخل یونگی:اینجا چه خبره ملکه:اون یه خیانتکاره که خواسته تو رو بکشه باید دستگیر بشه. یونگی:اینطور نیست آرا همه چی رو برام تعریف کرد کار اون نبوده یون ها:فکر نمی کنم چیزایی که به آرا مربوطه به تو ربطی داشته باشه یونگی بهتره سرت تو کار خودت باشه پادشاه مین:چرا از اون جادوگر کثیف طرفداری می کنی یونگی؟ یونگی:آرا کسی نبوده که می خواسته منو بکشه من فقط می خوام مجرم اصلی دستگیر بشه ملکه به دوتا از خدمتکارا اشاره کرد که منو بگیرن و یهو یونگی با حرکت دستش که مثل رعدو برق بود اونا رو به دیوار کوبید
یونگی:منو عصبانی نکنید می دونید که می تونم این قصر رو با خاک یکسان کنم بقیه که انگار از تهدید یونگی ترسیده بودن عقب رفتن ملکه:اگه کار اون نیست کاره کیه؟ یونگی:دوتا از خدمتکارا اونا میدونن که این نقشه ها زیر سره کیه ملکه:ولی اون چطور از سمی بودن نوشیدنی خبر داشته یونگی:آرا باید الان استرحت کنه من بهتون توضیح میدم الان از اینجا برید بیرون اونا رفتن و فقط منو یونگی و یون ها موندین یون ها:بهتره تو هم بری بیرون می خوام با همسرم تنها باشم یونگی با چهره عصبانی از اتاق بیرون رفت یون ها با قدم های آروم بهم نزدیک شد یون ها:چرا انقدر به یونگی نزدیکی چی بینتون هست؟ من:هیچی یون ها:می خوای که حرفاتو باور کنم ؟ با صدای مهکم داد زدم:گفتم که هیچی بین ما نیست که با سیلی مهکم یون ها مواجه شدم و پخش زمین شدم نزدیکم شد موهامو از پشت گرفت و مهکم کشید که بهش حمله کردم و صورتش رو چنگ انداختم ازم دور شد دستش رو گرفت بالا پاهام بی اختیار از زمین جدا شد انگار که یه چیزی گردنم رو فشار میداد داشتم خفه می شدم من نمی تونستم با جادو مقابله کنم بزرگترین ضعف من من:ولم...ولم کن خواهش میکنم نمی تونم نفس بکشم یون ها:خوشم میاد که خواهش می کنی یون ها منو کوبید زمین و بعدش رفت
اتاق یونگی........................................... ملکه وارد اتاق شد یونگی:فکر کنم که همه چیزو بهت گفتم اینجا چیکار می کنی ملکه:من برای چیزه دیگه ای اومدم یونگی:چی؟ ملکه:نمی تونی مخفیش کنی تو به همسر برادرت علاقه داری یونگی:ملکه فکر میکنم بخاطر سنتون این روزها ثبات عقلی ندارید چرا باید از اون خوشم بیاد ملکه:پسره گستاخ باید وقتی بچه بودی از دستت خلاص میشدم باید همراه مادر بی ارزشت می مردی یونگی:حق نداری اسم مادرمو به زبون بیاری از اینجا گمشو ملکه:بهتره عشقت به اون دختر رو دفن کنی وگرنه تو هستی که باعث مرگش میشه ملکه اینو گفت و رفت............................ چن روز گذشت و تو اتاقم زندانی بودم یون ها دستور داده بود که نه کسی بیاد نه کسی بره شب بود لباسم رو عوض کردم یه لباس ساده پوشیدم که شونه هاش باز بود رو تختم دراز کشیدم که حس کردم یه چیزی سایه مانندی از پشت پنجره رد شد
رفتم تا تگاهی بندازم بزور دستم رو از پشت میله ها رد کردم و پنجره رو باز کردم ولی چیزی نبود خواستم برگردم که یهو یکی از پشت میله ها نگام کرد که از ترس خواستم برم عقب که پام به لباسم گیر کرد و افتادم زمین یونگی:حال خوبه؟ من:نه خوب نیستم نمی تونی مثل ادم خبر بدی اونجایی یونگی:ببخشید ترسیدی؟ من:نه چرا باید بترسم یونگی:معلومه وایسا بیام تو من:صبر کن چطور از میله ها رد میشی حرفمو تموم نکرده بودم که یونگی به راحتی میله رو خم کرد و اومد داخل من:چرا اومدی اینجا اگه کسی ببینه چی یونگی:کسی نمی فهمه نگران نباش من:چرا اینجایی؟. یونگی:چن روز بود ندیده بودمت نگرانت بودم من:لارم نیس نگران باشی من خوبم همنطور که داشتم حرف میزدم یهو متوجه قیافه یونگی شدم که تغییر کرد من:چی شده؟ یونگی بدون اینکه چیزی بگه اومد نزدیکتر دستش رو اورد نزدیک گردنم یونگی:گردنت و شونه هات چرا اینطوریه تازه متوجه منظورش شده بودم بخاطر کتک هایی که از یون ها خورده بودم همه جام کبود بود و چون شونه های لباسم باز بود معلوم بودن و جای دستش رو گردنم مونده بود من:چیزی نیست یونگی:کی این کارو باهات کرده یون ها؟ من:گفتم که چیزی نیست بیخیال شو یونگی:کاره اون عوضیه من:اگه تو اون روز بزور منو برنمی گردوندی به مراسم عروسی من الان با اون ازدواج نکرده بودم یونگی نزدیک تر اومد و منم برای اینکه ازش دور بشم عقبتر رفتم تا اینکه رسیدم به دیوار یونگی دستاشو برد لایه موهام و بوسه ای به گردنم زد یونگی:اگه برت نمی گردوندم می کشتنت ولی الان خیلی پشیمونم تو باید مال من باشی بهت قول میدم آزادت میکنم حتی اگه قرار باشه بمیرم ازش دور شدم قلبم داشت از سینه بیرون میزد من:لطفا از اینجا برو این درست نیست من همسر برادرتم
یونگی:آرا تو اون دوست نداری بزور باهاش ازدواج کردی بگو که تو هم منو دوست داری من:چیزی رو که لازم بود گفتم ازدواج اجباری باعث نمیشه که بخوام همچین کاری بکنم لطفا من فقط به عنوان همسر برادرت بدون یونگی اومد سمتم و بزور خواست ببوستم که پسش زدم درحال که اشکام داشت سرازیر می شد گفتم من:لطفا از اینجا برو تنهام بزار . یونگی نگاه غمگینی بهم انداخت که باعث شد قلبم به لرزه در بیاد و از اتاق بیرون رفت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود
عالی بود ولی من نمیدونم چرا سیستم بدنیم قاتی کرده دارم می خونم از اونطرف دارم گریه میکنم 🤧🤧🤣🤣🤣
چی بگم اجی میتونم بگم خیلی خیلی قشنگ بود خیلی خیلی 😄😄😄😄😉
مرسی گلم😍♥️