
من بعد از دوران پسا گند زدن تیزهوشان برگشتم🙂👐حالم بهتره و اومدم براتون داستان رو بنویسم🙂
*ا/ت*:گذشته ام؟😐. من(کوکی):همون فن...چیزه منظورم امروز بود اولا خوش اخلاق تر بودی👐. ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):واقعا کوک از اونی که فکر میکردم خیلی لجباز تره😑 واقعا از دستش عصبی بودم تو اتاق داشتم استراحت میکردم یهو زنگ رو زد قلبم پودر شد بعدشم که بد اخلاقی میکنه اصلا انگار نه انگار چند دقیقه پیش تا دم مرگ رفت🤦والا باید توی بخش بچه ها بستریش میکردن😐... چند دقیقه بعد:غذا شو خورد بعد میزی که جلوش گذاشته بودم تا غذاش رو بخوره هول داد عقب و چون میز عقب اومد بخاطر اینکه نخوره بهم مجبور شدم از کنار تخت فاصله بگیرم قصد کوک این بود بهم بخوره اما نخورد😑... بعدشم دراز کشید و پتو رو کشید رو سرش پوفی از دست کاراش کشیدم ظرفای غذا رو جمع کردم اما آب رو واسش گذاشتم روی میز کنار تخت چون میدونستم تشنه ش میشه الان لج کرده🤦...یه نگاه به سُرُم کردم اینم تموم شده بود و تا آخرای شب سُرُمی نداشت... دستشو از زیر پتو بیرون کشیدم و سُرُم رو در آوردم... عجیب بود این دفعه نق نق نکرد😐... راستش اولین بیماری بود که یه لحظه دلم برا نق نق هاش سر در آوردن سُرُم تنگ شد🙁 به هرحال بعد از اینکه سُرُم رو در آوردم یه پنبه و چسب زدم روش براش و از اتاق خارج شدم🚶ظرفای غذا رو توی سطل زباله ریختم و رفتم سمت اتاق استراحت🚶یه قهوه فوری برای خودم آماده کردم و نشستم رو یه صندلی و فکرم دوباره رفت سمت کوک☹️
نباید انقدر بد اخلاق میبودم...یه قلپ از قهوه رو خوردم و گفتم:اونم نباید اونقدر بداخلاقی میکرد خب😕یه غذا بود دیگه... ولی منم بهش گفتم بهش غذا نمیدم عاخه حق داشت بیشتر ناراحت شه🙁ولی نباید اون میز رو هول میداد سمتم😒ایش خدا...پسره لجباز...😑بیخیال شدم قهوه مو سر کشیدم و از اتاق زدم بیرون داشتم توی بخش قدم میزدم🚶و بیمار ها رو چک میکردم کارام تموم شد غروب شده بود و دیگه شیفت من تموم میشد باید میرفتم کم کم وسایلمو جمع میکردم داشتم میرفتم سمت اتاق پرستار ها تا وسایلم رو جمع کنم که دیدم اشتباهی دارم میرم سمت بخشی که کوک بستریه😐خواستم راهمو کج کنم که دکتر چان رو دیدم... دکتر چان:*ا/ت* ببینم شیفتت داره تموم میشه؟. من:اممم عاره😅. دکتر چان:به همه بیمارات سر زدی؟. من:عاره... . دکتر چان:جونگ کوک شی هم؟. من:اممم... راستش نه😓. دکتر چان سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت:گفتم حواست خیلی جمع باشه ها😕. من:ببخشید الان میرم😓. دکتر چان:باشه برو. من:فعلا خدانگهدار👋. دکتر چان:خدافظ👋. و بعد رفتم سمت اتاق کوک وارد اتاق شدم دیدم تو گوشی بود یهو تا منو دید همونجور که نشسته بود پتو رو کشید رو سرش...🤦هی خدا هیچوقت فکر نمیکردم کوک این مدلی باشه😑نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم برم تا از دلش در بیارم...
من:کوک... . هیچی جواب نداد😕 ... من:جونگ کوک شی با شمام ها🙂. دیدم هیچی نمیگه و هیچ واکنشی نشون نمیده رفتم جلو پتو رو از روش کنار زدم و گفتم:خفه میشی اون زیر🤦. کوک دوباره خواست پتو رو برداره بزنه رو خودش که از دستش گرفتمش گفتم:عه بس کن دیگه😐... باشه اصلا تقصیر من بود اوکی؟ قول میدم دوباره پرستار مهربونی شم🙂. کوک:نمیخوام... برو بیرون. من:واقعا خیلی لجبازی🤦باشه قهری دیگه؟. کوک:بچه ها قهر میکنن قهر نیستم خوشمم ازت نمیاد😑. من:😹خب آی کیو چه فرقی کرد... باشه مهم نیست فقط من میخوام برم یه پرستار دیگه میاد پیشت🙂... خدافظ👋. کوک: ..... . بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم و رفتم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه🚶... ادامه داستان از زبان کوک:واقعا *ا/ت* رفت😐... یعنی پرستارم عوض شد(فکر میکنه *ا/ت* کلا رفته🤦😹) اما فقط اون خوب بلد بود واسم سُرُم بزنه حتی با اینکه عصبیش کردم رفت واسم گوشت خرید☹️کاش انقدر ناراحتش نمیکردم🙁الان اگه پرستار دیگه بیاد بلد نباشه خوب سُرُم بزنه یا بزنه رگ دستمو پاره کنه چه کنم😶... هوففففف خدا😓کاش وقتی اومد تو اتاق خودم اول عذر خواهی میکردم☹️عایش الان چی کنم... خودمو بیشتر تو بالشت فرو بردم و
شروع کردم به بازی کردن با نخ پتوم که حواس خودمو پرت کنم😬...هر از گاهی هم میرفتم سمت گوشیم و توی اینترنت میچرخیدم... یهو دوباره یاد *ا/ت* افتادم اون جونم رو نجات داد چون خودش گفت دیگه اون بهم شوک داده بود از مرگ بَرَم گردوند چرا اینجوری کردم... اخه فکرم نمیکردم یهو بزاره بره🙁البته اگه منم بودم میرفتم اونجوری نگرانش کرده بودم دو قورت و نیمم هم باقی بود حق داشت😟... انقدر فکر کردم و به ترک دیوار زل زدم... که وقتی نگاه ساعت کردم دیدم ساعت 10 شب شده... چه زود میگذره😬... با خودم گفتم بهتره دیگه بخوابم و دراز کشیدم و پتو رو رو خودم کشیدم خواستم بخوابم یهو در اتاق باز شد یه پرستار عَبوص وارد اتاق شد که قیافه ش مو به تن آدم سیخ میکرد😐😶... دیدم یه سُرُم هم دستشه اومد جلو گفت:سلام باید واستون سُرُم بزنم... . من(کوکی):نه اشتباه میکنید من امروز به اندازه کافی سُرُم گرفتم اشتباه اومدید🤓. پرستار:نه بخاطر اتفاقاتی که امروز واستون افتاده بود باید آنتی بیوتیک زیادی دریافت کنید از فردا میزان سُرُم ها کمتر میشه اما الان باید اینو بزنم واستون. بعد اومد جلو دستامو گرفتم یه پنبه الکلی رو دستم کشید که کل گوشت تنم رو آب کرد😥 بعد سوزن سُرُم رو جوری وارد دستم کرد که صدام تا عرش الهی رفت خیلی بد زد🤕
از درد چشمامو بسته بودم و متوجه هیچی نبودم تا اینکه چشمامو باز کردم دیدم دستم باد کرده و داره کبود میشه چشمام از تعجب قد یه توپ تنیس شد😲از درد به خودم میپیچیدم پرستار:آروم باشید الان درش میارم نگران نباشید. من(کوکی):چی میگی دارم میمیرم از درد در بیار این بدمصب رو😵. انقدر داد و بیداد کردم که دکترم اومد تو اتاق و گفت:چیشده؟. من(کوکی):هیچی نشده اگه به پرستار تون یاد بدید چطوری سُرُم بزنه وای خدا در بیار اینو😖. دکتر چان دستمو دید خودش سریع اومد درش آوردم با اینکه در اومده بود ولی به حدی درد میکرد میگفتم الان از دردش میمیرم😖😣... دکتر چان رو کرد به پرستار و گفت:صد دفعه گفتم موقع سُرُم زدن حواستو جمع کن اگرم اتفاقی افتاد سریع درش بیار یکم دیر تر رسیده بودم میدونی چه اتفاقی میفتاد😡. پرستار:شرمنده😔. دکتر:واست متاسفم واقعا😡. بعد دکتر رو کرد به من و گفت:من عذر میخوام الان یه پرستار خوب میارم تا واستون وصلش کنه. من که انگار یه پارچ آب یخ ریختن پشتم گفتم:بخدا اگه بزارم نزدیکم بشین... سُرُم نمیزنم اصلا😤. دکتر چان:جونگ کوک شی نمیشه اینجوری اگه نزنید خطرناکه باعث ضعف بدنی شدید میشه. همونجوری که هنوز از درد داشتم به خودم میپیچیدم🤕 گفتم:همین که گفتم نزدیکم شید یقه خودمو پاره میکنم😤نزدیک من نمیشید. دکتر چان:خب چیکار کنیم ما الان؟.
من(کوکی):نمیدونم فقط نزدیک من نمیارید هیچ سُرُمی رو😣... . تمام شب از درد به خودم پیچیدم و بیدار موندم تا نزارم پرستاری که تو اتاقم بود و منتظر موقعیتی بود که حواسم نباشه سُرُمم رو بزنه اینکار رو بکنه... از خستگی چشمام میسوخت😖دستم هنوز درد میکرد... بدن درد و ضعف بدنی شدیدی گرفته بودم😩... دیگه کم کم صبح شده بود ولی من از خستگی داشت جونم در میرفت😷کاش *ا/ت*بر میگشت واسم سُرُم رو میزد تا میتونستم یکم استراحت کنم😖... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):صبح از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت بیمارستان سر راه چند پاکت شیرموز خریدم چون میخواستم از دل کوک در بیارم هرجور شده🙂 وقتی به بیمارستان رسیدم یهو سه یون جلو راهمو گرفت گفت:*ا/ت* جونگ کوک همه رو دیوونه کرده ببین میتونی بری یه کاری کنی😣. من:چ... چی؟😶. سه یون:دیشب یه پرستار از خدا بی خبر رفت واسش سُرُم بزنه زد رگ دستشو نابود کرد دستش اندازه یه توپ پینگ پونگ باد کرده و کبود شده تمام دیشب رو هم بیدار مونده تا نزاره کسی واسش دوباره سُرُم بزنه😣ببین میتونی کاری کنی به هرحال تو پرستارشی... انقدر هول کردم که سریع نایلونی که شیر موزها توش بود رو دادم دست سه یون و
با سرعت رفتم روپوش پرستاریه رو پوشیدم و بدو بدو رفتم سمت اتاق کوک🏃انقدر هول کرده بودم که دوبار وسط راه زمین خوردم ... ولی واینسادم و خودمو سریع رسوندم به اتاق کوک و وارد شدم یکی از پرستار ها رو سرش بود اما کوک نمیزاشت نزدیکش بشه سریع رفتم سمتش یهو تا منو دید شوکه شد دستاشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد شوکه شدم😶اما کوک با حالت گریه و در موندگی گفت:*ا/ت*... تورو خدا دیگه نرو😢قول میدم اذیتت نکنم😭دوباره برگرد خواهش میکنم تو فقط بلدی خوب سُرُم بزنی تو خوبی فقط،*ا/ت* خواهش میکنم برگرد😢... . آروم از خودم فاصله ش دادم و گفتم:من جایی نرفتم جونگ کوک چرا داری گریه میکنی☹️. کوک آروم اشکاشو پاک کرد و گفت:جایی نرفته بودی؟😶. من:نه فقط شیفتم تموم شده بود پرستار جایگزین اومد واست🙃. کوک:اما تو گفتی پرستار جدیدم میاد. من:خب پرستار جایگزین من پرستار جدید توعه🙂. کوک:یعنی نمیری؟. من:نه🙂. کوک:واقعا؟. من:اره چرا باید دروغ بگم😄. کوک: .... . من:🙂حالا میدی واست سُرُمت رو بزنم که بعدش استراحت کنی🙃. کوک:اوهوم.
بعد آروم دستشو گرفتم و واسش سُرُمش رو زدم اون یکی دستش رو هم که کبود شده بود واسش با چسب بستم که نگاهش بهش نیفته بدتر اذیت شه🙂... تا اون یکی دستشو براش بستم دیدم خوابش برده طفلک خیلی خسته بوده نزدن این سُرُم کلی ضعیفش کرده تا صبحم بیدار مونده🙁دیگه تا همه کاراشو انجام ندم شیفت رو تحویل نمیدم🙁خیلی معصوم خوابیده بود آروم کنارش روی صندلی کنار تخت نشستم و به صورتش خیره شدم... لحظه ای که بغلم کرد شوکه شده بودم اما حس خوبی داشت🙂دوباره قلبم رو لرزوند ولی من هیچوقت قرار نیست باهاش باشم وقتی هم مرخص بشه دیگه هیچوقت نمیبینمش😢همین الانم که نزدیکشم کلی ریسک کردم اگه بابام بفهمه خدا میدونه چی میشه😢کم کم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا بتونه استراحت رو بکنه... توی راهرو بیمارستان داشتم قدم میزدم...که یهو دیدم سه یون اومد سمتم و گفت:*ا/ت* دکتر چان گفته بری پیشش کارِت داره🙂. من:نمیدونی چیکار داره؟😕. سه یون:نه برو خودت میفهمی🙂.
من:باشه ممنون که خبر دادی🙂... . و بعد راه افتادم سمت اتاق دکتر چان🚶به اتاقشون رسیدم در زدم و منتظر موندم... دکتر چان:بفرمایید داخل... . وارد اتاق شدم دکتر چان:عه تویی *ا/ت*؟. من:🙂بله از پرستار سه یون شنیدم که کارم دارید... . دکتر چان:آره راستش از یه پرستار شنیدم تا تو وارد اتاق شدی آقای جئون خیلی راحت گذاشتن واسشون سُرُمشون رو بزنید و الان هم خوابیدن😕درسته؟. یکم از این موضوع خجالت کشیدم اما جواب دادم:بله😅. دکتر چان:عجیبه ما پیرمون در اومد نزاشت نزدیکش بشیم😹. من:آره شنیدم که نزاشتن کسی نزدیکشون بشن😅. دکتر چان:مثل اینکه از بین همه پرستار ها بیشتر به تو اعتماد داره. من:بله یه جورایی😁... . دکتر چان:پس یکم از امروز شیفت کاریت کمتر میشه دو سه تا از بیمار های قبلی مرخص میشن پس سعی کن بیشتر مراقب جونگ کوک شی باشی🙂. من:ب... باشه😅.
دکتر چان:خب کار خاصی نداشتم فقط خواستم اینا رو بگم که بیشتر مراقب همه چی باشی🙂. من:بله حتما😄... میتونم برم؟. دکترچان:بله بفرمایید🙂. بعد تعظیمی کردم و از اتاق خارج شدم🚶پس حجم کاریم هم از امروز کم میشه که اینطوووور هرچند فرقی هم به حال من نمیکنه باید تا پایان شیفتم اینجا باشم😅هرچند دیگه نباید بزارم زود برم اول کارای کوک رو باید انجام بدم😑😹... یه نگاه به ساعتم کردم نیم ساعت دیگه ساعت ملاقات بود... هنوز وقت بود تصمیم گرفتم برم شیرموزای کوک رو که امروز با عجله دادم دست سه یون ازش بگیرم و اگه بیدار بود بهش بدم اگه نبود بزارمش توی یخچال اتاقش😁... رفتم پیش سه یون و ازش پرسیدم شیرموز ها رو کجا گذاشته گذاشته بود توی یخچال اتاق استراحت منم داشتم میرفتم سمت اتاق استراحت🚶شیرموز ها رو بردارم که......... .
پایان پارت سههههههه💜💛💜💛💜💛💜 من کدومشونم: 1_حرص در بیار. 2_گزینه اول. 3_گزینه دو.😹😹😹😹عادلانه انتخاب کنید😹💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کپیییییی....واقعا چرااا
عالی بود💜
عالی💜
عالی💜
عاشق کوکم
هرسه گزینه هستیییییی
ولی خب عااااالی بید
ادامه بدهههههههههههه
خیلی سوال سختیه نامجون با اون آیکیو نمیتونه حل کنه واقعا 🤣🤣🤣🤣گزینه 3💜💓خیلی عالیه داستان 😍❤
عوضی عوضی عوضی😐💔🔪
کرمو کرمو کرمو😐💔🔪
بخدا اگ دفه دیگ اینجا تمومش کنی چاقورو میکنم ت حلقت😐💔🔪
اگه ژانر ترسناک و ع*ا*ش*ق*ا*ن*ه دوست داری داستانم را بخون (مخصوص آرمی ها)
همممم... گزینه ی 1×∞😐🌝😂