
سلام. بازم من برگشتم ولی این بار با پارت ۱۲. لطفا پارت های قبل رو بخونید چون به هم ربط داره. کپی نکنید ممنون بابت حمایت هاتون❤امیدوارم از این پارت لذت ببرید❤
از زبون آدرین: سریع دست و پاش رو باز کردم و بقلش کردم? لنا گفت: عشقم بیا بریم از اینجا. گفتم: لنا من هر کاری بگی میکنم فقط توروخدا زنگ بزن به اورژانس. گفت:ساده نباش عشقم، گول فیلم های این بازیگر دروغگو نخور. بغضم شکست? محکم تر تن سردش رو بقل کردم و گفتم: لنا لطفا?توروخدا. التماست میکنم زنگ بزن به اورژانس اصلا من هر کاری گفتی میکنم فقط زنگ بزن به اورژانس باشه؟?گفت: آخه من چرا باید وقتی که دارم به آرزوم میرسم بزنم همه چیو خراب کنم؟? اشکم شدید تر شد.
قیافه رنگ پریده مرینت رو بوس کردم و بقلش کردم و داشتم از اونجا بیرون میرفتم که لنا جلومو گرفت و گفت: هی کجا؟?چرا اینو ول نمیکنی؟?مگه من چیم کمتر اونه که عاشقم نمیشی؟?گفتم: لنااا?عاشق میدونی چیه؟ گفت: بهتر تو میدونم چیه? ولی خوش به حالت که عشقت عاشق یکی دیگه نیس? گفتم: لنا اگه زنگ بزنی به اورژانس فراموشش میکنم?اصلا هر چی که تو بخوای?به این فکر کردی که اگه مرینت از بین بره تو دیگه شرطی برای تهدید کردن من نداری؟??
با کلی التماس من بلاخره راضی شد زنگ بزنه به اورژانس. لنا همونجا موند و ما رفتیم بیمارستان. بردنش توی آی سیو? رو صندلی نشستم و شروع به گریه کردن کردم. همش تقصیر منه?کاش به حرف لنا گوش نمیکردم و اون حرف رو بهش نمیزدم? کاش الان به جای اون من بودم? همینجوری با خودم درگیر بودم که یهو دکتر اومد بیرون? سریع رفتم جلوش و گفتم: حالش چطوره؟?گفت:
بهش گفتم که از اینجا رفتن باعث میشه این بیماری خطرناک تر شه?گوش نکرد. گفتم: چی؟?مگه مرینت بیمارستان بوده؟? گفت:بله متاسفانه.? گفتم:یعنی الان حالش خوب نیس؟?گفت:نه زیاد? کتر رفت و من یهو سرم گیج رفت، سریع نشستم که نیوفتم زمین?اصلا حالم خوب نبود?وقتی مرینت رو تو این وضعش میدیدم بدترم میشدم? از یه طرفم نمیتونستم چشمام رو از مرینت دور کنم.تو فکر مرینت بودم که لنا بهم پیام داد?《 سلام نفسم خوبی؟ گفتی که هر کاری میکنی. ازتم میخوام که بیای پیشم امشب》
ادرس یه ستوران رو فرستاد? من نمیتونستم مرینت رو ول کنم از یه طرف دیگه میدونم اگه این کار رو نکنم این لنای دیوونه یه بلایی سر مرینت میاره?میخواستم برم پیش لنا که بادیگاردم اومد و منو به زور برد خونه? گفتم: ولم کنیدددد? منو به زور گرفته بود که یهو بابام اومد و گفت: نمیای نیویرک نه؟مجبورم کردی که به زور ببرمت. فکر کردی همینجوری دست روی دست میذارم و میذارم با اون دختره ازدواج کنی هان؟ داد زدم و گفتم: پدر من عمرا بیام نیویرک?
ولم کنید، چرا همه میخوان منو اون رو از هم جدا کنن، پدر میفهمی عشق چیع؟ چرا باور نمکنید من بدون اون زنده نمیمونم? بغضم شکست ?یادم به چهره ی مرینت افتاد، یادم به خنده هاش، گریه هاش، قهر کردنش، عصبانیتش،خجالتی بودنش افتاد?یهو پدرم گفت: همین که گفتم ما بر میگردیم به نیویرک. از زبون مرینت:
اروم اروم چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم? افتادم رو سرفه. با صدای سرفه پرستار ها و دکتر ها اومدن بلای سرم. دست و پام بدجور میلرزیدن. آدرین بیرون نبود?معلوم دیگه رفته پیش عشقش? یادم که به حرف آدرین میوفتاد سرفه ام شدید تر میشد. یهو لنا اومد توی بیمارستان? وقتی پرستار داشت میرفت ازش اجازه گرفت و اومد تو ? با سرفه گفتم: بروووو بیروونن?
گفت: آخی سرفه میکنی، بمیرم?. نیومدم بخورمتا?اومدم بهت خبر بدم که بد نقشت رو بازی کردی خانم کوچولو? قراره که تا ۱ ساعته دیگه من و ادرین بریم با هم نیویرک که شر تو از رو سرمون کم شه?راستی ادرین بهم گفت که بهت بگم که ازت متنفره?من برم که دیرم نشه? واایییی خدااا???من چقدر بدخبتم آخه، اگه آدرین از اینجا بره من تنها میشم?
? با خودم گفتم:مرینت برات حالا چه فرقی داره آدرین که دیگه دوست نداره چه اینجا باشه چه نه?ولی شاید لنا مجبورش کرده?من باید برم آخرین حرفم رو بهش بزنم?نمیتونم همینجوری دست رو دست بذارم? سرم رو از روی دستم کندم و باز فراد کردم از بیمارستان. رفتم به سمت قطاری که به طرف نیویرک میرفت. آدرین داشت با باگیردش میرفت داخل قطار?
باید یه جوری بهم حرفم رو میزدم یهو یه بیلیط روی زمین دیدم. بر داشتمش و به جاش پول بیلیط رو گذاشتم. کلاه کاسکت پوشیدم و رفتم تو قطار نشستم روی صندلی کنار آدرین، بهش آروم گفتم: ازت متنفرمم??خیانت کار?? گفت: مرینت توییی؟ مرینت... هنوز حرفش تموم نشده بود که گفتم: اسم من رو با دهن کثیفت به زبون نیار. گفت: هیچ وقت فکر نمیکردم همچین حرفی بهم بزنی... پریدم تو حرفش و گفتم: منم هیچ وقت فکر نمیکردم بهم خیانت کنی. سرفه ام گرفت، آدرین رفت برام آب آورد ولی از دستش قبول نکردم رفتم خودم آب خوردم. گفت: مرینت تند نرو وقتی هیچی نمیدونی. گفتم: آقای آگراست دیگه برام اصلا مهم نیستی، فقط بگم که حتی یه ذره دیگه هم دوست ندارم. حلقه رو از تو دستم در آوردم و انداختم زمین و گفتم: دیگه هیچی بین ما نیست، خوش بگذره با عشقت. میخواستم از قطار بیرون برم که یهو........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من کلش رو خوندم خیلی داستان قشنگیک بود عاشقشن شدم
لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً بعدی رو بزار دیگه دارم سکته می کنم
لطفاً بعدی رو بزار خیلی صبر کردیم😖
خییییییلی دیر میزاری 😭
من الان با تستچی قهرم
من الان چند تا تست نوشتم الان یک هفته شده فقط یکی انتشار شد اونم بعد از چند روز آخه چرا منم قهر قهر ای بابا خسته شدم
انتشار بده لطفاااا😑بچه ها هر کی دوست داری پارت بعدی انتشار شه به تستچی تو کامنت ها بگه
سلان نویسنده جان😄
بزاررررررررررر
اگه تستچی انتشار نمیده دوباره بنویسسسسی
مال من از سه روز گذشته بود
تستچی جان ۲ روز شد😑قصد انتشار پارت بعدی نداری😑😑😑😑😑خواهش میکنم زودتر انتشار بدید
عاای بود
سلام.میدونی هلیا جون مشکل اینجاس.تو داستان رو یکم دیر میزاریو تست جان هم دیر منتشر میکنه.برا همین میشه ۲ هفته😭ما هم تا اون موقع میپوسیم.اگر بتونی سریع تر بنویسی که زود تر بشه عالی میشه.نکته دوم عزیزم لطفا یکم بیشتر بنویس.هم کم مینویسی هم دیر به دیر میزاری.ممنونم بابتداستان جالبت🌸⭐من واقعا کنجکاوم😀