این فصل:آشنایی هرمیون با بیکینی باتم
وقتی دوستیم با هرمیون شدت گرفت تصمیم گرفتم راز بیکینی باتم رو بهش بگم. -هرمیون میگم...میخوام یه رازی رو بهت بگم. -بگو -میشه یا من بیای. من حفره ای کشیدم آنرا رنگ کردم. -بیا برو تو این -چی تو تو دیوونه شدی.معلوم نیست این مارو کجا...اااااااااا هلش دادم توی حفره
-مانترا اینجا کجججججاست؟تو چیکار کردی؟توضیح بده؟ -دنبالم بیا. به رستوران خرچنگ رفتیم. -اااااااااا این صدای جیغ هرمیون بود -اااااااااا -ااااااااااااا این هم صدا جیغ باب و پاتریک بود. -چیشده هیولا اومده؟به مرد دریا بگید!من چیزیم شده زردی گرفتم پاترک چیزیش شده؟وایییی پاتریک سرما... -آروم باش،اتفاقی نیوفتاده،هرمیون این باب اسفنجی اینم پاتریک.بچه ها اینم بهترین دوست من هرمیون گرنجر. -اوه سلام هرمیون. -سلام باب اسفنجی و پاتریک. -یاه یاه یاه یاه یاه.پول پول پول. بله این صدا آقای خرچنگ بود. -سلام مانترا،این دختر خانم کیه؟آیا پول داره؟ -سلام،این هرمیون. -اینم بختاپوس تلتیکلز.به قول خودش هنرمند ناشناخته😁 -☺ -سلام هرمیون. -سلا.... -نگفتی مانترا؟ پول داره؟ -نه آقای خرچنگ وهمون طور که حدس میزنید ما رو به بیرون پرت کرد. -بیا بریم پیش سندی چیکس. -کی؟ سلام مانترا.اوه خدای من.این دیگه کیه؟ -این هرمیون. -سلام -سلام بعد یک معرفی فوق العاده طولانی به هاگوترتز اومدیم.و به خوابگاه رفتیم.
به سمت کلاس ورد های جادویی رفتیم.پرفسور فیلت ویک. -اوه سیموس نباید چوب دستی رو اینطور حرکت بدی. از شانس من هرمیون به رون افتاد و من هم به پروتی. صدای دستور دادنش به رون میومد... نباید بگی:دیگادو لویوسا ،باید بگی ویگادی یو لویسا میشد عصبانیت رون رو احساس کرد. -خودت بگو ببینم. -ویگادیو لویسا -آفرین دوشیزه گرنجر.۵ امتیاز برای گریفندور به رون حق میدادم.من دوست هرمیون بودم.بنابرین اگر چیزی میگفت ناراحت نمیشدم اما رون که باهاش دوست نبود.درسته؟ گفتی از کلاس بیرون اومدیم هرمیون چیزی که نباید از دهن رون میشنید رو شنید. -اون دختر خودخواهی،نگو ویگادیو لویوسا بگو ویگادیو لویسا،حتما دوستشم به زور باهاش دوست شده. نگاهی به من کرد و رفت. داد زدم:هرمیون از ته دل دوست داشتم اون پسره ویزلی رو خفه کنم. بنابرین رفتم و بهش گفتم:واقعا فکر کردی کی هستی؟اون چون باهات هم گروه بود دوست نداشت تو اشتباه کنی.برای همین اینو گفت.در ضمن کسی که به زور با یکی دیگه دوست شده دوست توهست نه دوست هرمیون.😡 رفتم پیش هرمیون. -هرمیون تورو خدا.اون دروغ میگه.باور کن من باهات به زور دوست نشدم.برای چی باید این کار رو بکنم؟ صدایی نیومد نا امیدانه رفتم سر میز. با نفرت به غذا خوردن اون پسره نگاه میکردم.ایییش.از اولشم از پسر ها بدم میومد. فردا تصمیم گرفتم مخفیانه به بیکینی باتم برم
رفتم.احساس کردم صدایی پشتم میاد... به راهم ادامه دادم. همش فکر میکردم کسی پشتم.اخر سر یک طلسم زدم و با اون دوتا رو به رو شدم. -شما دوتا چقدر میخواید قهرمان بازی در بیارین؟ -خب مثل آدم بر می گشتی سمتمون و ازمون میخواستی بیایم دیگه این ورد لعنتی چی بود؟ -نه بابا امر دیگه؟چقدر پرو رویی تو!دنبال من اومدی اون وقت توقع هم داری؟
-من یا تو و اون دوستت!هی! -یک بار دیگه به هرمیون توهین کنی آنچنان طلسمی بهت میزنم که تا آخر عمر خشکت بزن فهمیدی؟ از اونجا رفتم.ناراحت بودم.چرا اون اینطوری بود؟
فصل سوم:دوست های جدید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بوددددد
ممنون😍