15 اسلاید صحیح/غلط توسط: JiJi انتشار: 3 سال پیش 1,709 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هلوووووو :) این وسطا یه فیک نوشتم از هیونگ دلبرمون ، نظری راجع بهش ندارم 😅😂 بخونید امیدوارم خوشتون بیاد
وسایلشو چک کرد ، کوله اشو انداخت رو دوشش و طبق عادت هر روز راه افتاد سمت ساحل . قدم به قدم نزدیک تر می شد و همینطور قلبش هم تند تر می زد ..... بعد دو سال هنوز به این وضع عادت نکرده بود و مثل روز اول مضطرب می شد . بالاخره رسید ..... نگاهی به تک درخت کنار ساحل و نیمکت کنارش انداخت ، خیالش راحت شد که خالیه ، شونه ای بالا انداخت و رفت نشست . اون نیمکت شده بود همراه و رفیقش تو اون سال ها و همینطور تک درخت کنارشون که متواضعانه سایه ی قشنگی براشون درست می کرد ...... هر روز این دورهمی تکرار می شد ولی نه درخت و نیمکت خسته میشدن ، نه جین .....
چند دقیقه ای که گذشت دوربینشو از تو کوله درآورد و مشغول عکاسی شد . بعد از چند تا عکس ، نگاهی به ساعتش انداخت ، هنوز چند دقیقه ای وقت داشت . همینطور به عکاسی ادامه داد تا اینکه مثل هر روز ، حسش کرد ..... برگشت و به کنار آلاچیق نگاه کرد ، نفس راحتی کشید و با لبخندی که رو لب داشت گفت : بالاخره اومد ..... دوربینشو به گردنش آویزون کرد و نشست رو نیمکت و حرکات دختر رو زیر نظر گرفت .....
دخترک با وسواس تمام وسایلشو کنارش چیند و مشغول شد .... اون نقاش خیلی ماهری بود و البته خیلی مشهور ..... چندین گالری نقاشی بزرگ تو کره و کشور های دیگه برگزار کرده بود ولی به خاطر عهدی که با خودش داشت ، هر روز عصر به اون ساحل میرفت و برای مردم اونجا نقاشی رایگان می کشید . مردم اون منطقه تقریبا فقیر بودن ..... مسلما کسی اونجا برای رفتن به نمایشگاه های لوکس پولی نداشت ، برای همین اون اوایل کسی زیاد نمی شناختش ، با این حال چون چند سالی بود از این کارش می گذشت ، مردم محلی شناخته بودنش و مثل مردم دیگه عاشق کاراش و همینطور قلب مهربونش شده بودن .
هوانگ شین نقاشی نیمه تموم دیروز رو تموم کرد و تحویل صاحبش داد که با ذوق منتظرش بود . ادمایی که دورش بودن هر کدوم یه تصویری ازش می خواستن و اون با به نوبت و با حوصله براشون می کشید . تو اون چند ساعتی که هوانگ شین با قلمش هنرنمایی می کرد و دنیا های رنگارنگ رو روی کاغذ به تصویر می کشید ، سوکجین محو تماشا کردنش می شد و ازاین کار لذت می برد ، از روی اون نیمکت و اطرافش دخترک رو نگاه می کرد و زیرکانه ازش عکس می گرفت . هوا داشت تاریک می شد ، هوانگ شین کارش تموم شد و وسایلش رو جمع کرد .
جینم وقتی از رفتن هوانگ شین مطمئن شد راه افتاد به سمت خونه . رسید خونه ، با اینکه مدت زیادی رو تو ساحل گذرونده بود اما اصلا احساس خستگی نمی کرد تو تمام مشغله هایی که در طول روز داشت این کار بخش مورد علاقه اش بود . بعد از خوردن شام رفت سمت تخت خواب که گوشیش زنگ خورد . جواب داد : الو .... سوکجینا حالت خوبه ؟ _ آره ممنونم ، چیزی شده ؟ _راستش ، یه خبر خوب برات دارم ، طی هفته ی آینده احتمالا برگردیم جین ، خواستم آماده باشی ، فعلا باید برم شب بخیر .....
همه ی وجودش پر از اضطراب شد .... می دونست بالاخره مجبوره این کار رو انجام بده همینم باعث می شد تو این دو سال هر وقت قدم برداشت و رفت سمت هوانگ شین ، یه جوری پشیمون شه و حرفشو بهش نزنه ..... همیشه قدماشو با تردید بر می داشت ، هزار بار تو ذهنش مرور می کرد که چی بهش بگه ولی همین که می رسید بهش ، دلش می لرزید و تو ذهنش فقط یه چیزی تکرار می شد : سوکجینا ،آینده ی تو معلوم نیست ..... به هر حال تو باید بری ، نمی تونی به این دختر از احساساتت بگی ، اگه اون قلبت رو بپذیره و حاضر بشه باهات همراه بشه ، اون وقت روزی که باید بری اون باید چیکار کنه ها ؟ ..... همه ی اینا رو با خودش مرور می کرد و به هوانگ شین چیزی نمی گفت .
گوشی رو پرت کرد رو میز و روی تخت خواب نشست . زیر لب زمزمه کرد : بالاخره پایان ماموریت نزدیک شد .... حالا باید چیکار کنم .... چطوری می تونم ولش کنم ، چطور اینجا رو فراموش کنم و مثل قبل زندگی کنم ؟ من عاشق اینجا شدم ..... همین حرفا رو با خودش میزد و حسابی درگیر بود که خوابش برد . صبح با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شد . در رو باز کرد ، سانچین بود . اومد تو و بعد احوال پرسی گفت : جینا ... همونطور که دیشب گفتم دیگه وقتش شده ، وای خیلی خوشحالم بالاخره ماموریتمون تموم شد ..... سانچین دور خودش می چرخید و با هیجان از برگشتنشون حرف می زد که قیافه ی گرفته ی جین رو دید و با تعحب پرسید : یااااا ، چی شده پسر ؟ تو خوشحال نیستی ؟ بعد این همه سال داری بر میگردی به دنیای خودت ..... جین پرسید : چه جوری قراره بر گردیم ؟
سانچین : سوال داره پسر خوب ؟ ما که یه راه بیشتر نداشتیم اونم پیدا کردن گوی نقره ای بود ..... جین : تو پیداش کردی ؟
سانچین : نه ، بانو جیسا پیداش کرد منم تا برگرده سئول ازش محافضت کردم . بانو جیسا هفته ی پیش تونست با مامورای جستجو ارتباط برقرار کنه و اونا گوی رو ردیابی کردن ، خیلی کار سخت و عجیبی بود و من اصلا فکر نمی کردم راه ارتباطی وجود داشته بشه ، اما میدونی که بانو قدرت ماورایی داره .
جیسا هم به همون جزیره ای رفته بود که گوی اونجا بود ، چند روز طول کشید ولی بالاخره پیداش کرد . خلاصه که برادر جین ما بالاخره داریم به دنیای خودمون بر می گردیم . سانجین بعد از حرفاش خدافظی کرد و رفت . سوکجین مونده بود با سوالا و مشکلات بی جوابش . مشکلاتی که شروعش از ۱۵ سال پیش بود : .....
۱۵ سال پیش تک شاهزاده خانوم عمارت چان ، به طرز عجیبی ناپدید شد . یک سال تمام همه ی مامورا و مردم اطراف عمارت دنبالش گشتن ولی اثری ازش نبود . بانوی ویژه ی عمارت گفته بود که مطمئنه شاهزاده خانوم زنده اس ، ولی احتمالا به یه جای خیلی دور رفته اونم نه به میل خودش .....
ملکه روز ها فکر کرد تا راه چاره ای پیدا کنه ، حرفای بانوی ویژه رو با خودش مرور می کرد ، یادش اومد که گفت شاهزاده هر جا هست به میل خودش نرفته ..... با اضطراب زیادی به سمت عمارت شمالی رفت ، جایی که جز خودش و تنها فرد مورد اعتمادش سوکجین ، هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت ..... با سرعت به سمت اون اتاف رفت ، درش رو باز کرد و رفت سمت صندوقچه و درش رو باز کرد .....
حدسش درست بود ..... گوی نقره ای سر جاش نبود . قطعا شاهزاده خانوم جیسا به اون اتاق اومده بود . ملکه دستور داد بانوی ویژه و همراهاش تو اتاق گرد همایی جمع شن . قضیه رو براشون تعریف کرد . بانوی ویژه بعد از شنیدن حرف های ملکه سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت : گوی نقره ای انرژی خیلی زیادی داره بانو باید ازش دوری می کردن . اما الان گوی ، بانو رو با خودش به دنیای موازی کشونده .....
ملکه حسابی ترسیده بود . بعد این همه سال بالاخره اون گوی کار دستش داد و دختر دلبندشو به دنیای موازی برده بود ، دنیایی که خیلی ازش شنیده بودن ولی هیچ وقت ندیده بودنش و حسابی ازش می ترسیدن . ملکه و بانوی ویژه با هم جلسه ی خصوصی گرفتن و بانوی ویژه راه حلشو به ملکه گفت : باید چند نفر رو بفرسیتیم که پیداشون کنن ولی خیلیم راحت نیست ، ملکه مامور هایی که مورد اعتمادتون هستن رو بگین بیان ..... ملکه سوکجین و سانچین رو صدا کرد و بانوی ویژه باهاشون صحبت کرد . یه لیست طولانی از وظایفشون و قوانینی که باید تو ماموریت رعایت می کردن بهشون نشون داد و قرار شد فرداش اون دو نفر به یه ماموریت عجیب برن ..... سوکجین و سانچین از بچگی با هم بودن و از برادر به هم نزدیک تر بودن ....
اونا با هم بزرگ شدن و تبدیل شدن به بهترین و ماهر ترین مبارزان قلعه .....
فردای اون روز با وجود استرس زیادی که داشتن ، رفتن به عمارت بانوی ویژه .... همه چیز آماده بود و فقط انرژی بانو ی ویژه لازم بود . ساعت ها طول کشید و بالاخره دریچه به وجود اومد ، دریچه ای که منبع انرژیش همون گوی نقره ای بود ، همه نکات رو دوباره به پسرا گوشزد کرد و اونا وارد دریچه شدن و وارد یه دنیای دیگه سدن ، همه چیز عجیب بود براشون ، آدما ، ساختمونا و هر چی با چشماشون می دیدین ..... ولی هر جور بود باید از پسش برمی اومدن .... اولین کاری که باید می کردن این بود که با شرایط خودشون رو تطبیق بدن و یاد بگیرن چیکار کنن . تو این مساله یه کمک ویژه داشتن ، آقای جانگ سال ها پیش از قلعه به دنیای موازی سفر کرده بود هیچ وقت برنگشت ، تو کتاب ها نوشته بودن یه درخت چند ساله هست که این دو دنیای موازی رو به هم پیوند میده و هر سال اقای جانگ به اون درخت سر میزنه . چند ماهی گذشت پسرا خیلی اذیت شدن اما یاد گرفته بودن نیاز های اولیه اشون رو بر طرف کنن . هر روز به اون درخت سر میزدن و بالاخره یه روز آقای جانگ رو پیدا کردن .
حالا به راحتی می تونستن همه چیز رو یاد بگیرن ..... مدتی ، پسرا هم یاد می گرفتن و هم دنبال شاهزاده خانوم می گشتن ، گشتن دنبال شاهزاده خیلی طول کشید و بی فایده بود ، اما پسرا خوب زندگی جدید رو یاد گرفتن .... ۱۰ سال گذشت ، تو این مدت یه چیز عجیبی فهمیده بودن ، اینکه با گذر زمان هیچ تقیری تو خودشون ایجاد نمیشه و احتمالا به خاطر تفاوت سرعت زمان تو دنیاها بود .
سوکگین تو این مدت به عکاسی علاقه پیدا کرده بود و یه عکاس خیلی خوب شده بود ، سانچینم که عاشق کارای پر دردسر بود تو یه شرکت اطلاعاتی تو بخش عملیات مشغول شده بود . دیگه مثل آدمای عادی زندگی می کردن و دنبال گمشده اشون هم می گشتن . بعد از این ۱۰ سال بالاخره یه روز پیداش کردن ..... یه روز دو تایی به کتابخونه ی مرکزی شهر رفته بودن ، با هم رفتن طبقه ی زیر زمین و مشغول دیدن کتابا شدن . هیچکس تو اون طبقه نبود . سانچین ، شیطنتش گل کرده بود و رو هوا حرکات رزمی میزد ، جوگیر شده بود و مشت و لگدش رو هوا می چرخیدن که یهو لگدش خیلی محکم به یه قفسه خورد ، قفسه تکونی خورد و رفت کنار ، پشتش یه در بود ، در رو باز کردن و رفتن داخل ،یه کم جلو تر یه آسانسور بود ، اونا که سرشون درد می کرد برا دردسر رفتن تو آسانسور و دکمه اش رو فشار دادن . با سرعت زیادی به پایین کشیده شدن . وقتی از حرکت ایستاد آروم پیاده شدن ، یه جای خیلی تاریک بود جلو تر رفتن ، همینطور که می رفتن به یه صدا نزدیک می شدن .....
رفتن تا به صدا نزدیک شدن ، در کمال ناباوری شاهزاده جیسا رو دیدن که دستاش بسته بود و داشت کمک می خواست . به سرعت رفتن سمت و بازش کردن و سریع از اونجا اومدن بیرون . سوار آسانسور شدن و برگشتن تو کتابخونه . جین رو هر سه تاشون حاله ی نامرئی کشید و با هم از کتابخونه فرار کردن . رفتن خونه ی جین و شاهزاده شروع به تعریف کرد : از بچگی کنجکاو بودم تو اتاق ممنوعه رو ببینم ، روز برای اولین بار وقتی رفتم تو اتاق و گوی نقره ای دیدم هیجان زده شدم و لمسش کردم که یه دفه چشمام بسته شد و انگار پرت شدم یه جایی .... جایی که هیچ شباهتی به دنیای ما نداشت و همه چی عجیب بود فهمیده بودم کوی چه قابلیتی داره و من وارد دنیای جدیدی شدم . کلی درد سر گذروندم و سختی کشیدم تا اینکه با به نفر آشنا شدم ..... همون عوضی که صاحب اون کتابخونه اس . اول اونقدر خوب بود که فکر کردم شاید فرشته ی نجاتمه و بعد مدتی مثل احمقا واقعیت رو بهش گفتم ، بعد از اون دیگه نمیزاشت از خونه اش بیرون بیام ، منو زندانی کرده بود ولی نمیدونم چه نفعی از این کار می برد ، یه روزم خواستم فرار کنم اما پیدام کرد و از عصبانیت تو همون زیر زمینی که دیدین زندانیم کرد . این که شما پیدام کردین شانس بزرگی بود برام بعد این سال ها .
جین : شاهزاده خانوم خدارو شکر که پیداتون کردیم و حالتون خوبه ، راستی گوی کجاست ؟
_ همون موقع که اومدم اینجا گوی ناپدید شد . جین : بدون اون نمیتونیم برگردیم ..... سانچین : بله مثل اینکه دردسر جدید داریم .....
همه ی اینا دردسرایی بود که جین طی این پنج سال تحمل کرد ..... بعد از پیدا شدن شاهزاده چند وقتی گذشت اما گوی پیدا نشد ، تا اینکه یه روز جین راهش به اون ساحل کشید شد و مسیر زندگی ، افکار ، احساسات و قلبش عوض شد ..... سوکجین به پیشنهاد یکی از دوستای عکاسش به اون ساحل رفت و اونجا هوانگ شین رو دید ..... اون برای اولین بار تو زندگیش با تمام وجود عاشق یه نفر شده بود ، اما حالا باید به دنیای خودش بر میگشت در حالی که قلبش به اینجا تعلق پیدا کرده بود ............. دو روز از پیدا شدن گوی نقره ای گذشت و همه چی آماده بود که برگردن ..... سوکجین تو اتاقش نشسته بود و در حالی که اشک می ریخت ، منتظر اومدن اون دو نفر بود .... حسابی دلتنگ بود ، تو این دو روز به ساحل نرفته بود که بیشتر از این عذاب نکشه . در همین حال بود که در زدن ، در رو باز کرد .
همون دوست عکاسش بود اومد تو ، سلام کرد و گفت : سوکجین ، تو خانوم هوانگ شین رو می شناسی ؟ همون نقاش معروف ..... جین قلبش به تپش افتاد و با سر تایید کرد .دوستش ادامه داد : پسر تو چه جوری اینقدر خوش شانسی ؟ اونم تو رو می شناسه ..... پاهای جین شل شده بود ، آروم نشست رو صندلی و گفت : ینی چی که منو می شناسه ؟ _ امروز رفتم ساحل ، دیدم داره نقاشی می کشه ،حسابی ذوق زده شدم رفتم باهاش عکس گرفتم ..... دوربینمو که دید گفت : دوربینتون منو یاد یه پسر جوان میندازه که هر روز میاد اینجا ..... فهمیدم تو رو میکه سوکجینا ، تازه بعدشم گفت دو روزه نیومدی و نگرانه اتفاقی برات افتاده باشه .... جین نمی تونست حرفایی که می شنوه رو باور کنه و همه چیز حالا براش سخت تر شده بود . بعد از رفتن دوستش ، حسابی کلافه و به هم ریخته بود که سانچین با استرس وارد خونه شد .... بلند اسم جین رو صدا می زد .... وقتی اومد تو اتاق و جین رو دید با حالت شوکه ای گفت : سوکجینا .... تو ..... تو چیکار کردی پسر ؟؟ جین : من ..... من فقط .... سانچین : جینا تو قوانین ماموریت رو زیر پا گذاشتی ، مگه یادت رفته بانو گفت حتی کوچک ترین قوانین شکسته بشه چه عواقبی می تونه داشته باشه ؟ تو بدترین قانون رو شکستی ، چرا تو این مدت به من نگفتی ؟؟؟؟؟
جین با داد و گریه گفت : آره من بزرگ ترین قانون رو شکستم ،من نباید تو این دنیا عاشق کسی می شدم اما الان با تمام وجودم عاشقشم ، این تقصیر من نیست ..... سانچین بغلش کرد ، جرئت نمی کرد مجازاتشو بهش بگه و فقط سعی می کرد آرومش کنه . با هم منتظر اومدن شاهزاده جیسا شدن . جیسا از راه رسید ..... اونم ناراحت بود اما نمی تونست کاری کنه قوانین بانوی ویژه اگه شکسته می شدن هیچ کس کاری نمی تونست انجام بده جیسا مردود بود اما باید حرف می زد برای همین گفت : مامور کیم سوکجین ، تو قوانین رو زیر پا گذاشتی و حالا باید مجازات بشی ، درسته که ماموریتت رو با موفقیت انجام دادی اما اشتباهت همه چیز رو بیهوده کرد و حالا مجازاتت اینه ، یا ..... یا هیچ وقت حق نداری برگردی یا اینکه ..... برای برگشتن باید ..... باید اون فردی که باعث شده قانون رو زیر پا بزاری بکشی ..... انگار دیگه خون به مغز جین نمی رسید .... با شنیدن این جمله تمام دنیا رو سرش خراب شده بود ..... حتی نمی دونست اون جمله ها رو با خودش تکرار کنه .....
چیکار می تونست بکنه ، از همه چیش و زندگیش تو دنیای واقعی خودش دل بکنه یا دختری که دیوانه وار عاشقش شده بود رو با دستای خودش بکشه ؟ ..... نمی تونست هیچ حرفی بزنه ، جیسا مجبورش کرده بود همون لحظه تصمیم بگیره وقت زیادی نداشتم و تا انرژی گوی نقره ای کامل بود باید بر می گشتن . جین تو دلش می گفت : نمی تونم با این دستام ..... نمی تونم زندگی واقعی رو هم ول کنم ..... چیکار باید بکنم ؟ اگه اینجا بمونم ولی هوانگ شین بهم علاقه ای نداشته باشه چی ؟ چی کار کنم ؟ ...... حرفای دوستش تو سرش اکو می شدن : هوانگ شین می شناستت ، اون نگرانت شده بود ..... سعی کرد تصمیمشو بگیره .... شاید احمقانه بود ولی به هر حال اون قلبشو برای همیشه به یه نفر داد حتی با اینکه تو دنیای مشابهی نبودن ..... می دونست حسابی دلتنگ خواهد شدن برای همه چی ، برای قلعه ، شاهزاده خانوم ، ملکه که همیشه پیشش بود و از همه بیشتر برای سانچین ، اما فکر می کرد ، این دلتنگش خیلی بهتر از اینه که آدم بکشه اونم کسی که عاشقشه .....
ذهنشو آماده کرد و خواست حرف بزنه ، از رو زمین بلند شد و رفت سمت سانچین ، به گرمی بغلش کرد ، سانچین فهمید تصمیمش چیه و زد زیر گریه ، هر دو با هم گریه می کردن ..... اونا برای هم معنای خاصی داشتن ، از برادر نزدیک تر و وابسته تر ..... اما سوکجین الان یا باید قربانی می کرد یا خودش قربانی می شد ..... با اینکه نمی تونستن از هم جدا شن اما تصمیم گرفت خودشو قربانی کنه ..... از بغل سانچین بیرون اومد و رو به جیسا گفت : بانوی من ..... مجازاتمو می پذیرم .... بر نمی گردم .....
جیسا شوکه شده بود و خواست اعتراض کنه. که جین گفت : به هیچ وجه نظرم عوض نمیشه بانو ، امیدوارم شما و سانچین به سلامت برگردین ، فقط .... فقط قول بدین منو فراموش نکنین ..... با این حرفش گریه ی سانچین بیشتر شد ..... جیسا گفت : کیم سوکجین اینکه با اقتدار خودتو فدا کردی خیلی ارزشمنده ، امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی ، پسر ما همیشه یادت می مونیم و بدون هممون خیلی دوست داریم 🥺😭 ..... سانچین براش سخت بود اما دیگه وقت رفتن بود با جین خدافظی کرد ، اما نمی تونستن جدا بشن و با تموم وجود گریه می کردن .... جیسا دست سانچین رو گرفت و همزمان با هم دستشون رو روی گوی گذاشتن و در یک لحظه ..... ناپدید شدن ..... جین حالا دیگه واقعا هیچ وقت اونا رو نمی دید ..... آیا ارزششو داشت ؟؟؟؟؟ این چیزی بود که باید می فهمید پس منتظر فردا موند ..... فرداش تا عصر صبر کرد و بعد رفت سمت ساحل . همون حس همیشگی رو داشت با این تفاوت که این بار اومده بود حرفشو بزنه .... نشست رو نیمکت ..... یک ساعت گذشت ، به دریا خیره شده بود که یه دفه دست یه نفر رو رو شونه اش حس کرد .... برگشت سمتش ..... هوانگ شین بود که داشت بهش لبخند می زد ..... آره هوانگ شین ارزششو داشت ......
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
وای عالی
چرا باید انقد کامنتا کم باشه برای این داستان محشرررررر و لایکا
خیلییییی عاااالی بوددد 🥳🥳🥰
مرسی 😊😘
عالییییییدبتلنیپزدزتینسمطپژذباسنطپدژزذ عررررر😭💜🌈
😘😘💜💜💙💙🤗🤗