
امیدوارم خوشتون بیاد♥️ فالو=فالو لایک یادتون نره♥️
من:بزار برم یونگی:چرا باید این کارو بکنم پدرم گفته که تو رو برگردونم من:از همتون متنفرم بزور منو سوار اسبش کرد و شروع به حرکت کرد هی تکون می خوردم و می خواستم خودمو آزاد کنم ولی نمی تونستم یهو تو چشمام نگا کرد و با حالت عجیبی گفت:بهت دستور میدم ساکت بشی من:چی؟حتما عمر دیگه ای نیس یونگی:چرا اثر نکرد فکر کنم می خواست طلسمم کنه ولی واقعا چرا رو من اثر نکرد رسیدیم به قصر وارد حیاط شدیم از اسب پایین اومدیم پادشاه مین:آفرین پسرم این موش رو پیدا کردی بیاید ادامه مراسم رو انجام بدیم با یه حرکت غیر منتظره شمشید یونگی رو که کنارم وایساده بود رو از دستش کشیدم و گرفتم طرف گردنم من:ترجیح میدم بمیرم تا اینکه ازدواج کنم پادشاه مین رو به یونگی گفت:جلوش رو بگیر یونگی:اون می خواد بمیره چرا باید جلوش رو بگیرم پادشاه مین:اگه می خوای بمیری خودت رو بکش تو یه خواهر داری اون بجای تو ازدواج میکنه من:چی؟! پدرم:ادمی به خودخواهی تو ندیدم آرا می خوای خواهرت قربانی بشه شمشیر رو پایین آوردم من:کاری به خواهرم نداشته باشید من ازدواج میکنم
مراسم تموم شد داشتم سوار ارابه می شدم تا برم به پادشاهی مین برای اخرین بار تو صورت پدرم نگاه کردم و گفتم:ازت متنفرم چن ساعتی بود که تو راه بودیم ارابه انقدر تکون خورد که حالم داشت بد می شد پنجرش رو باز کردم و گفتم:وایسید ارابه رو نگه داشتن و اومدم پایین حالم بد شد سریع رفتم یه گوشه یونگی از اسب پیاده شد و دنبالم اومد یونگی:آب می خوای؟ من:از اینجا برو عوضی یونگی:پات داره خونریزی میکنه من:به تو ربطی نداره تنهام بزار به سربازاش گفت که به بقیه خبر بدن که حرکت کنن ما پشت سرشون میایم یونگی:بشین اینجا باید زخمت رو ببینم من:لازم نکرده یهو داد کشید وقتی یچیزی رو میگم گوش کن فکر کردی خوشم میاد تورو تحمل کنم از ترس لرزیدم و آروم بدون اینکه چیزی بگم رو یه سنگ نشستم پام رو نگا کرد انگار وقتی تو جنگل خوردم زمین زخمی شده روش یکم دارو گذاشت که بدجور سوخت و اشک از چشمام سرازیر شد روشو با یه پارچه بست یونگی:می تونی راه بری؟ به نشانه اره سر تکون دادم و رفتم سمت ارابه که یهو یونگی بغلم کردو منو گذاشت رو اسبش و خودشم سوار شد و شروع به حرکت کرد چون خوب ننشسته بودم ترسیدم بیوفتم و یهو بغلش کردم فهمید که ترسیدم و یه دستش رو دورم حلقه کرد من:بزارم زمین یونگی:ساکت شو اینطوری زودتر می رسیم من:ولی ممکنه عصبانی بشن یونگی:خودتم میدونی که برای کسی مهم نیستی با شنیدن این حرف دیگه چیزی نگفتم چون راس میگفت همونطور که رو اسب بودم خوابم برد که یهو با صدای یونگی بیدار شدم یونگی:بلند شو چیزی نمونده برسیم بهتره الان دیگه سوار ارابه بشی سری تکون دادم و پیاده شدم و رفتم تو ارابه
وارد قصر شدیم از ارابه پیاده شدم قصر خیلی با شکوه برای استقبالمون اومده بودن یون ها به سمت زنی رفت و گفت:سلام مادر خوب هستید حتما اون ملکه بود نگاهی به من انداخت که سریع تعظیم کردم ملکه:تو باید آرا باشی اونقدر ها هم خاص نیستی کنجکاوم بدونم چرا پادشاه خواسه با ولیعهد ازدواج کنی پادشاه مین:بریم داخل بعدا حرف میزنیم یه خدمت کار اتاقم رو بهم نشون داد همینطور رو تخت نشسته بودم که برام چنتا لباس آوردن خدمتکار:ملکه گفتن چون لباس ندارید چنتا از لباسای خدمتکارها رو بهتون بدیم اگه کاری داشتید ما بیرونیم باورم نمی شد باید اینا رو می پوشیدم ولی من همسر ولیعهد بودم چرا اینکارو باهام میکردن اون لباسا رو پوشیدم و خوابم برد نمی دونم چن ساعت بود که خواب بودم شب شده بود با احساس اینکه کسی داره گونم رو نوازش میکنه از خواب پریدم یون ها بود خودمو رو تخت جمع کرد و عقب رفتم ولی اون داشت میومد سمتم از جام پریدم من:بهم نزدیک نشو یون ها:نکنه زده به سرت می خوای بمیری دختره گستاخ من: ترجیح میدم بمیرم تا اینکه دست تو بهم بخوره رو لبه پنجره وایسادم من:اگه بیای نزدیکتر خودمو پرت میکنم همه داشتن از پایین نگام میکردن
یونگی که متوجه من شد سریع اومد تو اتاق یون ها:اگه می تونی خودت رو پرت کن چشامو بستم تفس عمیقی کشید و عقب رفتم تا بپرم یونگی که همینطور داشت نگا می کرد دویید سمت من و همراه من پرید تو چشمای هم زل زدیم چشامو بستم و منتظر مرگ شدم ولی چرا به زمین نرسیدم چشامو باز کردم تو هوا معلق بودم اخه چطور ممکن بود نگاهی به یونگی کردم که روبروم بود و داشت لبخند میزد یونگی:پرواز کردن چطوره؟ من:چرا نزاشتی بیوفتم من نمی خوام زنده بمونم یونگی:تو زنده می مونی چون من می خوام منو بغل کرد و با سرعت رو زمین فرود اومدیم که سرم گیج رفت و افتادم ملکه دستور داد که منو بندازن تو یه اتاق که هیچ پنجره ای نداره دوهفته اونجا موندم که بالاخره تنبیهم تموم شد و به اتاق قبلی برگشتم ولی پنجره اتاق رو با میله های آهنی بسته بودن خیلی کم پیش میومد که از اتاقم برم بیرون و کسی رو نمی دیدم یون ها نمیومد تو اتاق من فقط گاهی برای کتک زدنم چن وقت پیش که داشتم از راهرو قصر رد میشدم صداش رو شنیدم که داشت با دختر عموش حرف میزد اونا همو دوست داشتن خوشحال بودم اینطوری دیگه کاری با من نداشت ملکه از من متنفر بود و هیچ چیزی برای آزار دادنم دریغ نمیکرد یونگی چن وقت بود که برای جنگ رفته بود و نمی دیدمش امروز شنیدم که قراره برگرده وقتی داشتم میرفتم تو اتاقم تو راهرو دیدمش به هم نگا کردیم ولی سرمو پایین انداختم و بی توجه به راهم ادامه دادم امشب ملکه یه جشن ترتیب داده بود برای همین یه لباس خوب برام فرستاده بود لباسم رو پوشیدم و آماده شدم سردرد داشتم برای همین رفتم تا از آشپزخانه کمی دارو گیاهی بردارم چون من خدمتکار نداشتم باید همه کارهام رو خودم انجام میدادم رسیدم به در آشپز خونه ولی صدا عجیب دوتا خدمتکار باعث شد که نرم تو به حرفاشون گوش دادم
اولی:رئیس گفت که اینو امشب بریزی تو نوشیدنی ولیعهد دومی:ولی اگه کسی بفهمه کار ماست سرمون رو میزنن من خیلی میترسم اولی:حواست رو جمع کن اگه اشتباه کنی رئیس حتما می کشتت فکر کنم یکی نقشه قتل یون ها رو کشیده بود ولی برام مهم نبود برای همین از اونجا دور شدم شب سرمیز نشسته بودیم همه وزیرها و اشراف زاده های مهم اونجا بودن ملکه:اینجا جمع شدیم چون می خوام یه خبر خیلی خوب رو بهتون اعلام کنم یکی از وزیر ها:چه خبری ملکه نکنه ولیعهد وارثی در راه دارن با شنیدن این حرف از تعجب زبونم گرفت نگاهی به یونگی کردم با عصبانیت داشت نگا میکرد این چرا اینطوری شد ملکه:نه خبرم این نیست می خوام بگم که قراره ولیعهد برای دومین بار ازدواج کنن با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم فکر کنم اولین نفریم که با شنیدن خبر ازدواج شوهرش خوشحال میشه ملکه:ایشون قرار با یونا دختر عموشون ازدواج کنن ولی اخه باید وقتی من اینجا بودم همچین چیزی رو اعلام میکرد حس کردم غرورم خورد شد ملکه نگاه تمسخر آمیزی بهم انداخت که دست یونا رو گرفتم و گفتم:براتون آرزوی خوشبختی میکنم همه داشتن با تعجب نگا میکردن یونا:ممنونم پادشاه مین:بیاید براس این خبر خوب نوشیدنی بخوریم خدمتکار ها یکی یکی لیوان هارو جلوی همه گذاشتن ولی قبل اینکه اون خدمتکاری که قرار بود لیوانی که زهر توش بود رو بزاره جولی یون ها یکی دیگه برای یونها نوشیدنی گذاشت اون خدمتکار هم که هول شده بود لیوان رو گذاشت جلوی یونگی نه نباید اینطوری میسد یون ها نوشیدنیش رو خورد و چیزیش نشد یونگی لیوان رو برد سمت دهنش که فریاد زدم اون نخور همه داشتن نگام میکردن یونگی:منظورت چیه؟من این نوشیدنی رو می خورم از جام پاشدم و قبل اینکه اون بخورتش از دستش گرفتم و سر کشیدمش یونگی از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:چرا همچین کاری کردی؟ که یهو از حال رفتم و سریع منو گرفت...
لایک کن♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
خیلی قشنگ مینویسی عزیزم 😍 عالیه
امیدوارم به جای بالای برسی تو اینده 😍 اگه نا امید نشی😉😘
مرسی عزیزم خیلی بهم روحیه میدی😍♥️
خوشحال میشم به کسی روحیه بدم از نیش و کنایه بدم میاد اما واقعا راست میگم خیلی قشنگ مینویسی و اینکه نگران نباش الان لایک ها کمه خب همه از یه جایی شروع میکنن و بعد کم کم معروف میشن بهتر از اینکه یه شبه معروف بشی چون ممکنه یه شبه همه چی رو از دست بدی 😄 کسایی که گام به گام قدم بر میدادن پایه هاشون استوارتره 😘💕
خیلی عالی بود 👍😍 منتظر پارت بعدی هستم
واقعا داستان جالبته
مرسی عزیزم❤
عالییییی پارت بعدی❤️❤️❤️
مرسییی♥️
تو صفه بررسیه
پارت بعد خواهشا زود زود زود
پارت بعدی تو صفه بررسیه