11 اسلاید امتیازی توسط: M.H.S انتشار: 4 سال پیش 245 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان ببخشید دیر شد خیلی خیلی معذرت میخوام هفته ی پیش خیلی امتحان داشتم برای همین نتونستم ده رو بزارم امیدوارم درک کنید.خب...درعوض یه آنچه گذشت مفصل میذارم که یادتون بیاد چیا گذشت.راستی از این به بعد طولانی میشه?از این قسمت به بعدش خیییلی حساسه و یه چالشی آخر داستان میگم?امیدوارم خوشتون بیاد ببینم میتونین ببرینش تو پر طرفدار ها و نظرات رو به ۲۰ برسونین(بدون در نظر گرفتن نظرات من)بریم سر داستاننن!
آنچه گذشت:کارمن و بقیه برگشتن به توکیو،چون اوضاع جک کمی وخیم بود.کارمن تا دو سه ماه نمیتونه بره دانشگاه تا از بقیه دفاع بشه.جک از بیمارستان فرار کرد و اومد خونه ی کارمن.باهم آشتی کردن که یه دفعه...(صفحه ی بعد خود داستان)
که یه دفعه یه نفر در زد.رفتم درو خودم باز کنم از کارم تقریبا پشیمون شدم...چون اون کسی که اومده بود...چیزه.....لوییز بود!لپام سرخ سرخ شدن و گفتم:ل...لوییز...سلام!....بی...بیا تو!،اومد تو و وقتی دید جک نشسته چشماش گرد گرد شدن.?آروم بهم گفت:جک نباید تو بیمارستان باشه؟؟_فرار کرده?_چی؟!_ول کن حالا باز مشکوک نشه?بعد لوییز گفت:سلام جک!،جک:سلام لوییز،چطوری؟ لوییز:میبینم حالت که خوبه!،بعد مامانم از آشپز خونه اومد و وقتی لوییز رو دید چشماش برق زدن?لوییز مامانمو دید و گفت:سلام خانوم!،مامان:سلام آقای لوییز،از آشناییتون خوشبختم...لوییز:منم همینطور خانومِ...._لیلا?،_از آشناییوتن خوشبختم خانوم لیلا.?_میتونی فقط لیلا صدام کنی?جک بلند شد و گفت:خب،حرفم تموم شده،بهتره که برم.حتما دنبالمن.خداحافظ?هر سه تامون:خداحافظ.مامانم رفت تا بدرقش کنه.بعد اینکه جک رفت...
گفتم:بشین لوییز راحت باش?نشستیم.مامانم اومد کنارم نشست و گفت:خب.آقای لوییز(چون هنوز فامیلیش رو نمیدونه میگه لوییز وگرنه میگفت آلن)چی میل دارین؟._یه قهوه بی زحمت.ساده باشه?_نه زحمت چیه همین الان میارم!و رفت آشپز خونه.لوییز گفت:خب،استاد گفته که تا دو سه ماه نمیتونی بیای دانشگاه.(اینو تو آنچه گذشت اشتباهی گذاشتم ببخشید الان قراره بفهمه?)لبخندم محو شد...من:چرا؟?اونم معلوم بود جا خورده.گفت:حالا نمیدونم دانشگاه قراره بدون تو چه شکلی باشه...یه خنده ی کوچولویی کردم و گفتم:شکل دانشگاه میشه?بعد گفتم:درسام چی پس؟؟گفت:میخواستم درباره ی همین موضوع باهات حرف بزنم.میشه یعنی....من..بعد دانشگاه...بیام خونه ی شما برای درس؟اگه مزاحم نشم...من:نه مزاحمت چیه؟تا فردا هم بمونی راض....بعدشم فهمیدم دارم گند میزنم ساکت شدم???از تو دلم گفتم:آروم باش دختر!آروم!
ت راض چی؟گفتم:راز اومدن به خونمون...یعنی خونم...بین خودمون میمونه(اینجا راض با راز گفتاریش فرقی نداره)فکر میکردی بگم راضیم؟هه هه هه ههه (خنده منصوعی?)نههه(عین تخم مرغ فاسد گندیدم??)بعد گفت باشه...مامانم اومد و گفت بفرمایید?لوییزم ازش تشکر کرد و مامانم گفت:میتونم بپرسم دلیل اومدنتون چیه؟(انگاری فک کرده میخواد بیاد خواستگاریم??)اونم قضیه ی اردو و اینجور چیزا بهش گفت.من تو این مدت غرررررررق چشمای خوش رنگش بودم?(همون قهوای ساده ی خودمونو میگه?عشق با آدم چیکارا میکنه که نگو?)یه دفعه مامانم با آرنج محکم ولی مخفیانه زد به دستم و از عالم رویاهام افتادم زمین خودمون?هول شدم گفتم:چی؟!بله؟!چی شده؟!.مامانمم با چشم به لوییز اشاره کرد منم زود گفتم:ب...بله لوییز؟_میشه یه لحظه بیای؟کارت دارم.من کلا از این حرفش هول هولکی گفتم:بله اتاقم بریم لوییز!??اونم فک کنم فهمید من هول شدم و منظورم کجاست رفت سمت پله ها.منم از پشتش رفتم.دیدم مامانم دستاشو??کرد منم اهمیت ندادم و رفتم بالا.در اتاق رو که باز کردم گفت:WOW!چه گندست?بعدشم که قیافش این بود?
از خنده داشتم منفجر میشدم ولی خودمو به زور نگه داشتم?رفتم و رو تخت نشستم(در رو هم بستم)لوییزم اومدم تقریبا نزدیکم نشست.بعد گفت:اینو هروقت دیدی میخوام یاد دانشگاه و....و من بشی?بعد یکی از اون شاخه های درخت های کنار حیاط داشگاه داد بهم.گفتم:خیلی ممنونم??گفتم:تو هم هروقت اینو دیدی یاد من باش?و بهش یکی از دستبند هامو دادم بهش.و رفتم شاخه رو تو یه گلدان گذاشتم.(البته میدونستم گل نیستش هااا ولی بازم برای نگه داشتنش به آب نیاز داره)رفتم تا رو تخت بشینم که پام به گوشه فرش کوچیکه گیر کرد و با کله افتادم رو لوییز!???همینجوری مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که باز عین ? غش کردم?(از این غش کردنا تو آینده هم خواهید دید??اسپویل.??)چشمامو باز کردم دیدم مامانم یه ور تخت و لوییز یه ور تخت.من بلند شدم و گفتم:اگه میشه خواهشا بگین این دلیل غش کردنام چیه چون واقعا آزار دهندست!!!???
مامانم گفت: من شما رو تنها بزارم....و رفت.لوییز گفت:والا بهتره که غش کردی روت یه لیوان آب بریزیم زودی بیدار شی چون الان نزدیک شامه.من:چیییییییییییییی؟!??از زبان لوییز:گوشیم زنگ خورد دیدم بابامه.جواب دادم با عصبانیت داد زد:لوییز کجایی؟!نزدیکه شامه!!?من:تو...خونه ی .....دوستمم._همونی که بغل خونمونه؟_آره...صداش یکم آروم شد و گفت:باشه دیر نکی.فقط باهاش خوب رفتار کنیاااا._باشه...?خداحافظ!...از زبان کارمن:پدرت بود؟_آره.میگه نزدیک شامه یواش یواش دیگه باشد برم...از رفتنش یکم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:منم...میتونم...بیام؟میدونی که...گفت:آره حتما!??
نیم ساعت بعد:داشتم لباس هام رو عوض میکردم تا برم خونه ی لوییز(لوییز تو اتاق نبود)بعد که عوض کردم چند ثانیه بعدش لوییز در زد و گفت:میتونم بیام؟...من:آره?...اومد تو و گفت:بهتره که موهاتو باز کنی.گوشات آخه یکم پشمالو ان??موهامو که باز کردم لوییز معلوم بود...(خودتون حتما فهمیدین دیگه??)بعد رفتیم پایین و گفتم:مامان!ما میریم بیرون!...مامانم عین جت اومد گفتم لوییز تو از جلو برو منم میام.بعد مامانم گفت:کدوم رستوران میرین؟؟گفتم داریم میریم خونه ی لوییز میریم مامان?گفت پس خییییلی بیشتر مراقب باش و سوتی نده!_مامان! لوییز گفت:کارمن زود باش!گفتم اومدم!مامانم گفت خداحافظ دخترم!خداحافظ لوییز!(اینجا از هیجانش نگفت آقای لوییز???????)خونشون خیلی نزدیک بود پیاده رفتیم.باباش درو باز کرد و تا منو دید از لوییزم خوشحال تر شد و لپاش گل کردن?گفت:خوش اومدین...خوش اومدین!?گفتیم سلام!بعد گفت:بفرمایید شام حاضره...
چهره ی پدرش خیلی برام آشنا بود.نشستیم سر میز.کنجکاویم رو نتونستم نگه دارم گفتم:آقای آلن،احساس میکنم شما رو یه جایی دیدم...جاخورد ولی بازم لبخند زد و گفت:آدما شبیه همن ممکنه یکی مثل منو یه جایی دیده باشین?گفتم آره....ببخشید پرسیدم.گفت اشکالی نداره خانومِ...-آخ ببخشید کلا یادم رفت خودمو معرفی کنم.اسمم کارمنه،کارمن پیترسون(Carmen Piterson)گفت:خوشحال شدم.احتمالا پسرم منو معرفی کرده.از شما هم خیلی حرف زد اینکه چقدر....یه دفعه لوییز گفت:پدر میشه لطفا؟بعد پدرش منو نگاه کرد و یه لبخند ترسناکی زد(یه چی شبیه مومو تقریبا)قیافه من اون لحظه???لوییز متوجهش شد و گفت:پدر نترسونش?ببخشید کارمن وقتی پدرم جوگیر بشه و برای کسی آینده ای بسازه اینجوری نگاه میکنه.بیشتر وحشت کردم?گفت:البته آینده من که خوبه و +چند تا دوستاش?خیالم راحت شد.پرسیدم:لپییز،میتونم بپرسم مامانت کجاست؟یکم ناراحت شد.از تو دلم خودمو سرزنش کردم?گفت مامانم...?گفتم آها ببخشید.گفت اشکال نداره،گفتم آخرین غمتون باشه?
شام که تموم شد رفتیم اتاق پذیرایی...
خدمتکارشون برامون یه عالمه چیز میز آوردن البته ندیده نخورده هم نیستم??پدرش گفت:خب...داشتم میگفتم.پسرم خیلی...گفت پدر!(من چون قضیه رو فهمیدم یکم خیجالتی شدم?)بعد گفت:خانوم پیترسون؟نوشیدنی چیزی میخورین؟(منظورش قهوه آبمیوه اینجور چیزاست منحرف نشید)گفتم نه مرسی چیزی نمیخورم.بعد خدمتکارش اومد و بهش یه بسته هدیه حدود سی سانتی متری آورد،کلا گیج شدم
بعد لوییز منو نگاه کرد معلوم بود خجالت کشید?بعد پدرش گفت:پسرَ....وسط حرفش پرید و گفت:اهم!!!کل ویلا پر شد????بعد پدرش گفت:این هدیه رو از طرف من قبول کنین?گفتم:خیلی ممنون زحمت نمیکشدین???گفت نه زحمت چیه بفرمایید?_ممنون!درشو باز کردم دیدم...
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
راستش احساس میکنم پدر لوییز همون شکارچیست🙁
ولی لوییز باعث شد نظرم عوض شه🙁
اصلا خیلی عجیبه من میرم پارت بعدی😐
پدر لوییز خون آشامه
???
سلام عزیزم
من داستانتو می خوندم و می خونم و خواهم خواند خیلی هم دوستش دارم
پدر لوییز خون آشامه و طبیعتا لوییزم خون آشامه و چون گرگینه ها و خون آشاما دشمنن پدر لوییز می خواد کارمنو بکشه تا نسل گرگینه ها منقرض بشه و لوییزم چون عاشقشه نمی زاره و ازدواج و ....
ممنون بابت داستانت
با آرزوی موعقیت برای نویسنده گرامی???
خوناشام بودنش غلطه ولی آره درسته نمیذاره ازدواج کنه...چرا؟
وای عالی?
فکر کنم همون کسی که کارمن توی خوابش دید یعنی شکارچی گرگینه ها