
اینم پارت ۹
پیرزنه مرخص شد . من تصمیم گرفتم که برم کار کنم . بیچاره جایونگ نه که خودش وضعش خیلی خوب بود، منم حالا شده بودم مث یه بار اضافه روی دوشش. خیلی کارم زشت بود و حسابی پشیمون بودم از اینکه دارم توی خونه ی کسی زندگی میکنم که تازه باهاش دوست شده بودم و مجانی پیشش زندگی می کردم.و عین شاهزاده خانوما رفتار می کردم. خیلس احساس شرمندگی داشتم😓😞😥. من خیلی دلم میخواست آیدل شم. اینطوری میتونستم برای جایونگ هم جبران کنم .
دوس داشتم توی جی وای پی آیدل شم. عضو یه گروه باشم . چون من عضو گروه بودنو بیشتر از سولویست بودن دوس داشتم. اما فرض میکنیم که تونستم و موفق شدم. پس جایونگ چی میشد. نمیتونستم ولش کنم. تازه اون خیلی به من کمک کرده بود و ما به هم قول داده بودیم همیشه پیش هم بمونیم، درست مث خواهرای واقعی👭👭👭👭👭
با خودم گفتم چطوره با جایونگ حرف بزنم شاید اونم دلش بخواد آیدل شه . رفتم توی اتاق و دیدم خانوم هدفون تو گوشیه و داره هیپ هاپ میرقصه😐💔🤣😂🤣😂😆😆همون موقع فهمیدم که دیگه نیازی به پرسیدن این سوال نیست😂🤣😂🤣🤣🤣🤣😂 اصلا متوجه اومدن من نشد و نفهمید که من نگاش کردم . منم آروم و بی سر و صدا اومدم بیرون و درو بستم.
🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭یکی از خنده دار ترین صحنه هایی بود که تو عمرم دیده بودم 🤭🤭🤭🤭🤭🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫تصمیم گرفتم چن تا کار پاره وقت داشته باشم . میخواستم در روز چن ساعت هم به جایونگ توی کافه کمک کنم. خیلی دست تنها بود بیچاره. هر چی پول هم گیر میاورد خرج وسیله برای کافه میکرد. میخواستم کمکش کنم. با اینکه میدونستم منم تقریبا مث اونم.
به جایونگ پیشنهاد دادم تا یه سری غذا هم به منو اضافه کنه. جایونگ: فک میکنی جواب میده؟ یعنی مردم خوششون میاد؟ من: معلومه که میاد. مردم عاشق امتحان کردن چیزای جدیدن. منم بهت کمک میکنم و حتی میتونیم با هم یه سری غذا های ژاپنی هم درست کنیم. 🍲🍱🍜🍛🍚🍙🍣🥟🍡😄😄😄😄😄😄😋😋😋😋😋 جایونگ: باشه ، امتحان میکنیم.😚😚😚😚😙😙😙😙
فردا ی اون روز دست به کار شدیم . من بهش یه سری از غذاهای ژاپنی رو یاد دادم . ماشالا خیلی زود یاد میگیره😗😗😗😗😗😗😗😗😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 ( برعکس خودت😐😑💔) جواب داد. استقبال خوبی شد و الان دیگه کافه یجورایی رستوران هم شده بود. روز به روز مشتری ها بیشتر میشدن. اینکه دو نفری بخوایم همه ی کارا رو بکنیم خیلی سخت شده بود. همش استرس میگرفتیم و عرق میکردیم😵🤒🤕🥵🥵🥵🥵😵🤒🤕🥴🥵😵🥴🤒🤕🥵🤢
ولی الان وضعمون بهتر شده بود☺میتونستیم برای خودمونم چن تا چیز بخریم. پیرزنی که برده بودیم بیمارستان، یه روز اومد تو محل کارمون گفت : تعریف شما رو که شنیدم، خیلی مشتاق شدم که منم غذاهتونو امتحان کنم ما: 😃😄😅 خیلی سرحال شده بود پیرزنه، دیگه با عصا راه نمیرفت و قوز نبود. انگار ۲۰ سال جوونتر شده بود.
سفارش داد و ما هم براش غذایی که میخواست آماده کردیم. خورد و چن تا نکته تو آشپزی بهمون گفت و گفت که اونم میخواد کنار ما کار کنه. ما بهش گفتیم که تو این سن نباید به خودش سخت بگیره ولی اون خیلی اصرار کرد و ما هم چاره ای نداشتیم جز این که قبول کنیم. برامون تعریف کرد که وقتی از بیمارستان مرخص شد و برگشت خونه دید که گربش افتاده رو زمین و مرده🐈🐱🐈🐱🐈🥀🥀💀💀 خودش که میگه به خاطر تنهایی و دوری از صاحبش این اتفاق افتاده اما من که میگم توی خونه ی به اون کثیفی خب هر کی وسط اون همه کثافت زندگی کنه میمیره 😑😐💔 البته اینو جلوی خودش نگفتم🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐😐😐😐😐😐💔💔💔💔💔💔😑😑😑😑💔💔
چطور بود؟ 😄😍
خوشت اومد؟ 🤩😃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (10)