
سلام دوستان اومدم با پارت ۲۷ از فصل دو داستانم با کمی تاخیر که معذرت میخام خوب بریم سراغ داستان

پارت قبلی جایی تموم شد که صبحونه خوردن و مرینت رفت تو اتاق طراحیش تا به طراحی هاش مشغول شه که یهوووو بریم سراغ داستان : که یهو تیکی و پلگ ریچارد و بتی و واردین ( کوامی الیزابت ) اومدن و خوراکی خاستن و اسونا بهشون داد و داشتن میخوردن که یهوو همشون بجز واردین ناله ای کشیدن و افتادن روی زمین و داشتن قلط میخوردن که گفتم چی شد یهووو و مرینت رو هم صدا زدم و اونم اومد و قضیه رو بهش گفتیم گفت نکنه مثل دفعه قبلی که هشدار اومدن کوامی های تاریک بود شده که گفتم نمیدونم و بعد چند دیقع اروم تر شدن و ماهم پرسیدیم چی شده که گفتن نزدیکه .گفتیم چی نزدیکه و که همشون گفتن حمله ارباب تاریکی که به این زودی که تیکی گفت ۱۵ سال از شکستش میگذره اما اینبار قدرتمند تر از قبل ظاهر خواهد شد . اما در بدن یه انسان با کلی تغییر که گفتیم پس بدن یه انسان رو دراختیار گرفته.! که تیکی گفت ماهم باید اماده شیم و مردم به پناهگاه ها برن زمان دقیق اومدنش معلوم نیست اما ۵ روز دیگه یعنی دوشنبه هفته دیگه حمله میکنه و 5 روز زمان کمیه برای امادگی اما بهتره به مردم اعلام کنین که در اون روز به پناهگاه ها برن و در خیابان ها نیان چون معلوم نیست چه زمانی حمله کنه . که ماهم تایید کردیم و ..

و ادرین به نادیا این موضوع رو گفت پ اونم قرار شد در اخبار ساعت 1 اعلام کنه و در فضای مجازی هم گسترشش بده .! و بعد پلگ گفت من میگم از قهرمانای نیویورک هم کمک بگیریم هر چی تعدادمون بیشتر احتمال بردمون هم بیشتر که تیکی گفت فکر بد نیست . که ادرین گفت ما که نه ازشون تلفنی داریم نه هیچی بتی گفت خوب میریم نیویورک بهشون اینو میگیم با معجون پرواز تا اونجا ۲ ساعت راهه و بعد قرار شد فردا بریم طرف نیویورک و از قهرمانای نیویورک درخواست کنیم در این نبرد بهمون کمک کنن . ولی قبلش بهتره تیم خودمونو جمع کنیم و به همه بچه. ها اطلاع دادیم بعد ظهر بیان اینجا و بعد مرینت گفت : اععع کی ساعت ۱ و ربع شد که اسونا گفت نهار تقریبا حاضره سفره رو الان می چینم و بعد سفره رو چید و ماهم نشستیم نهارمون رو خوردیم و اریان و الیزابت هم توی یه بشقاب میخوردن که منو یاد زمان اول نامزدیم با مرینت مینداخت. ( 🤢 منکه حالم بد میشه با یکی دیگه توی یه بشقاب غذا بخورم ) و خلاصه نهارمون رو خوردیم و ساعتای ۴ و ۵ بود که ..

که بچه ها کم کم اومدن و قضیه رو بهشون گفتیم و اونا هم که کلا هم شک شده بودن هم درحال فکر قیافشون دیدنی بود . و بعد گفتن خوب احتمالا جا هایی مثل برج ایفل و رود سن و طاق پیروزی و ....بیاد چون احتمالا شلوغ تره که گفتیم اون روز گفتیم اعلام کنن مردم به پناه گاه ها پناه ببرن و هیچ کس تو خیابون هم نباشه . که آلیس گفت خوب ممکنه عین دفعه قبلی جای برج ایفل بیاد که مرینت گفت ممکنه اما شاید طاق پیروزی بیاد و اصلا معلوم نیست کجا ظاهر شه که الیا گفت .

که الیا گفت : میتونیم دو کار بکنیم یا اینکه یه جایی وایسیم که به این جاها نزدیک باشه و هر جا ظاهر شد سریع جلوش در بیایم یا اینکه تقسیم بشیم و هر گروهمون یه منطقه رو پوشش بدیم گفتیم اره این دو راه خیلی خوبه اما تقسیم شدن باعث ضعیف تر شدن گروه میشع و تا وقتی بقیه بفهمن احتملا اون گروه کلی ضربه خورده .که مرینت گفت پس راه اول رو امتحان میکنیم .کیا موافقن و همه موافقت کردن . و بعدش خدافسی کردن و رفتن و بعدش دیدم اریان سویچ ماشین رو برداش و با الیزابت رفتن بیرون و گفتم خوش بگذره . از زبان الیزابت : سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت طاق پیروزی و از زیرش رد شدیم که اریان گفت میخای یکم سرعت رو بیشتر کنم که گفتم میدونی من عشق سرعتم که اریان گفت باشه پس و یهو چسبیدم به صندلی و اریان هم داشت ۳۰۰ تا میرفت و منم داشتم حال میکردم . و خیلی خوش میگذشت یهو به خودمون اومدیم دیدیم

که کلی از شهر دور شدیم و اریان گفت اهییی خیلی دور شدیم بهتره برگردیم .و دور زد و با همون سرعت داشت برمیگشت. و وقتی رسیدیم ساعت ⁸ شب بود و رفتیم خونه و رسیدیم دیدم شام امادس و منتظر مان و ماهم دستامون رو شستیم و نشستیم سر سفره و بعد شام هم یه لیگ PES4 فوتبال تشکیل دادیم و شروع کردیم به بازی کردن و بعد ۳ ساعت بازی مداوم ادرین اول شد 🥇 آریان دوم 🥈 عمه هم سوم 🥉 منم اخر شدم و ساعتای ۱۲ بود که همه رفتیم بخوابیم و رفتیم تو اتاق و اریان داشت لباس عوض میکرد و منم داشتم به اون موجوده فکر میکردم که با صدای اریان که میگفت کجایی به خودم اومدم و گفت جسمم اینجا ولی فکرم پیش اون موجود کع چه شکلیه .......و اریان گفت خیلی بدترکیبه که زدیم زیر خنده و منم بلند شدم لباس عوض کردم و کنار اریان دراز کشیدم؛ و محکم بغلش کردم که دیگه 😴 . از زبان ادرین : ساعت 1 بود اما هنوز دست از شطرنج نکشیده بودیم و هیچکدوممون دوست نداشت ببازه برای همین ادامع میدادیم .!!

و بعد ۲ ساعت بازی فکری مرینت از روی اشتباه من سو استفاده کرد و کیش و ماتم کرد و بعد بردش جفتمون از خستگی خودمونو کش دادیم و بلند شدیم و لباس عوض کردیم و عین همیشه گرفتیم خوابیدیم 😴😴. دوستان برای اینکه داستان زیادی طولانی و خسته کننده نشه میریم به دوشنبه صبح از زبان ادرین : داشتیم صبحونه میخوردیم و بعد زنگ رو هی تند تند میزدن و رفتیم دیدیم مامور های امنیتی هستن و میگن باید شمارو به پناگاه ببریم که با گفتیم لازم نیست و بعد کلی اعصاب خورد کردن بیخیال شدن و ماهم تبدیل شدیم و یه جایی منتظر بقیه موندیم و بعد اینکه بقیه اومدن با کمی تاخیر یه جا که تقریبا به همه مکان هایی که امکان حضورش داشت مستقر شدیم و بعد ۳ ساعت یهوووووووووووووو...

خوب دوستان این پارت هم تموم شد و خوشحالم که تا اینجا اومدین و هنوز دارین میخونین خوب بزنین صفحع بعد چون چالش دارم براتون 👈☜ (↼_↼)⟵(๑¯◡¯๑) و راستی دوستان 13 مرداد تولد دوست عزیزم کوروش هست . از همینجا بهش تبریک میگم امیدوارم ۱۰۰ ساله بشی . و امیدوارم تا اون روز منتشر شه و اگه هم نشد بدونه ما به یادش بودیم . تولدت مبارک کوروش جان ❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت ۲۸ منتشر شد
همچنین محسن
سلام محسن
من ساحل ۱۵ سالمه
دوست کوروش هستم
رو کوروش کراشم و دوسش دارم
خوشبختم از اشناییت
splus.ir/miroclous
اینم لینکش
محسن داستانات عالی هستن عین داستان های علی تو که یک نویسنده عالی هستی به نظرت چکار کنم داستان هام عین داستان های تو و علی بشه
ممنون لطف داری
بنظرم به سعی کن با قوه تخیلت داستانت رو در ذهنت داشته باشی و لحظه ها شو تصور کنی و بعد بیاری روی برگه و با درک کامل بنویسی
این روش منه
البته انگیزه داشتن هم خرف اول رو میزنه
این روش منه و میدونم علی هم اینطوری حالا با کمی فرق
چون ترکیب کردن شخصیت های مارول و میراکلس کار اسونی نیست
و واقعا نیاز به یه تخیل قدرتمند میخاد
ممنون برای کمکت
من از دست کوروش ناراحتم برای همین تبریک نمیگم تا زود تر فراموشش کنم
چرا اخه ؟
ککککککککککککوووووووووررررررررووووووووووشششششششششششش😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱😱داداش کجا بودی😂😲
اینم پارت ۲۷ خدمت شما عزیزان
سلوم عالی ، بی نظیر و همه چی تموم بود
راستی کوروش تولدت مبارکککککککککک
ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی و 120 ساله شی
بازم خیلییییی مبارک باشه
اینجا بدون ط هیچع
و مام ب خاطر داستانای محسن و بعضی از کاربرای دیگ اینجاییم
خسته نباشی محسن جان
فعلا تا پارت بعدی
ممنون لطف داری
حیف که کوروش دیگه تو تستچی نیست😔
اکانت قبلیش رو پاک کرده اما
همونطوری یه سری میزنه
ولی ثبت نام نکرده
میدونم منم خودم یروز گفتم بیام ببینم میتونم از تستچی برم آقا سر 5 دقیقه یهو اومدم تو گوشی صاف رفتم تو تستچی بعد خوندن 3و4 تا داستان تازه گرفتم کلا یادم رفته که نباید میومدم تو تستچی😐😂