
این پارت رومانتیکهههه 😍😛😛😛
نگاهی بهش انداختم و گفتم : پس به خدا هم اعتقاد نداشته باش ! تو مگه خدارو میبینی ؟!.....گفت : خدا متفاوته.....گفتم : عشق هم مثل خداست ! نمیبینیش اما حسش میکنی !.....گفت : من حسش نمیکنم !.....گفتم : امکان نداره حسش نکنی ! مگه با بغل مامانت اروم نمیشی ؟!.....متفکرانه گفت : مامانم هیچ ربطی به این قضیه نداره !......گفتم : چرا ربط داره ! تو وقتی مادرتو بغل میکنی ارامش میگیری ! این یک نوع عشقه ! فقط مادر و فرزندیه ! یک دختر و پسر هم میتونن این عشق رو داشته باشن ! تو عشق رو نمیببنی ! اما میتونی حسش کنی !......گفت : من حسش نکردم !......گفتم : چرا کردی !
تو عشق به مادریت رو احساس کردی ! اون عشق مادر و فرزندیه اما به هر حال عشقه ! عشق حقیقت داره ! ادما عاشق میشن ! از این راه زندگی میسازن !....پوفی کشید و گفت : نمیتونم درکش کنم ! عشق خیلی بیرحمه ! هیچکس نمیتونه واقعا عاشق بشه ! فقط الکی تظاهر میکنه !.....حسابی حرسم گرفت و گفتم : نخیر ! من خودم عاشق شدم ! عشق حقیقیه !....گفت : وا..واقعا ؟!.....تازه فهمیدم چه زری زدم.....سریع گفتم :
گفتم : ن...نه ! من فقط برات مثال زدم ! اخه تو چرا باور میکنی !؟ به هر حال اگه به عشق اعتقاد نداری نباید به خدا اعتقاد داشته باشی !.....اخمی کرد و گفت : خدا به حرفام گوش میده ! اون همدم منه ! باهام مهربونه ! دلمو نمیشکونه ! انگار که صدامو میشنوه و کمکم میکنه ! عشق با خدا خیلی فرق داره ! عشق کاملا بیمعنیه ! اصلا قبولش ندارم ! عشق به من خنجر زد ! بدترین خاطراتمو عشق برام ساخت ! همه ی خاطرات تلخم رو عشق به وجود اورد ! عشق فقط به ادما اسیب میزنه ! عشق هیچ فایده ای نداره ! اعتقاد به عشق یعنی اعتقاد به بدبختی ! خدا بهترینه !
.....پوزخندی زد و گفت : من هیچوقت نمیتونم عاشق بشم،! عشق فقط به ادم صدمه میزنه ! عشق هیچ فایده ای نداره !.....گفتم : اگه به خدا اعتقاد داری به عشق هم اعتقاد داشته باش!......متفکرانه گفت : خدا به حرفام گوش میده و کمکم میکنه ! عشق بهم خنجر زد ! عشق همه ی خاطرات تلخ زندگیمو به وجود اورد !....گفتم : درکت میکنم.....عاشق شدن سخته.....اما عشق واقعیه ! تو فقط باید باورش داشته باشی !.......گفت : من هیچوقت باورش نمیکنم......گفتم : امیدوارم یه روز سر عقل بیای !.......
یک دفعه برقا اومد.....ادرین گفت : خب دیگه برقا اومد....بهتره بریم هر کدومون توی اتاقمون بخوابیم.....ناگهان رعد و برق وحشتناکی زد و جیغ بنفشی کشیدمو از ترس چسبیدم به ادرین......ادرین به زور خودشو ازم جدا کرد.....گفتم : ببخشید دست خودم نیست.....خیلی میترسم......پوف کلافه ای کشید..... چشمامو به حالت معصومانه ای در اوردم و گفتم : میشه امشب پیشت بخوابم ؟!.....به چشمام نگاه کرد....کلافه گفت : باشه !......از خوشحالی پریدم تو بغلش و گفتم : ممنون !....خودشو از بغلم جدا کرد و رفتیم توی اتاقش......از توی کمدش بالش و پتو در اورد و گذاشتشون روی کاناپه ی روبه روی تختش......گفتم : روی کاناپه ازیت نمیشی ؟!.....گفت : چاره ای ندارم !......گفتم : من یک فکری دارم ! میتونیم تخت رو تقسیم کنیم !.....اهسته گفت : فکر خوبیه....
به فصل ۴ نزدیک شدیم 😚😚😚😚😚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا پارت بعد نمیاد
عالیییییییییییییییییییییییه
محشره
خیلی قشنگه
به پارت اول عاشق خلافکار سر بزن آجی اولین پارت داستانم دوست دارم نظر تو عه فوق العاده رو راجب بدونم عاشق داستانتم
فوق العاده محشر بود😍😍
عالی بود منتظر پارت بعدی هستم💖💖راستی به تک پارتی منم سر بزنید💖
توروخدا بعدی رو زودتر بزار😢
خیلییییییی عالی بود❤
عاالی بود
قسمت بعدی کی میاد؟
عالی بود گلم 👌🌹
لطفا پارت بعدو زودتر بزار 😗🚶♀️
عالییییی ولی کم مینویسی لطفا اگر توانش رو داری بیشتر بنویس ممنونم خسته نباشی 🥰💖
منتظر بعدی هستیم