12 اسلاید صحیح/غلط توسط: (meow(CG انتشار: 3 سال پیش 765 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم دوستش داشته باشین(=^・ω・^=)
یونگی گلوش رو صاف کرد: اممم... ممنون... -....... #من.. معذرت میخوام... رو صندلی نشستیم... خودش رو بهم نزدیک کرد: واقعا میگم... متاس.... طوری بهش نگاه کردم که خودش فهمید و ساکت شد... –خیلی پررویی که انتظار داری ببخشمت... #ایندفعه از ته قلبم میخوام من رو ببخشی.. جدی میگم.. این بار رو فیلم بازی نمی کنم.. –چه عجب اعتراف کردی بازیگر خوبی هستی!! با خودتم درگیری... بین تصمیم عقل و قلبت موندی.. البته.. اگه این یه فیلمنامه ی جدید نباشه... $چه فیلمی... منم میخوام ببینم.. بین من و یونگی واسه خودش جا باز کرد و نشست.. سه تا جعبه آیس پک دستش بود..
$ا/ت.. هنوز طعم مورد علاقت بلوبریه؟؟؟ چون من واست آیس پک با طعم بلوبری گرفتم... #واسه من چی؟؟ $پرتقال.. خودم هم تمشک.... –ممنون... آیس پک رو سریع خوردم.. سرم یخ زد... –آآآآیی.. $چرا همیشه عجله داری؟؟ بی تفاوت گفتم: نمیخوای بگی آمریکا چطور بود؟؟ $یه دوست دختر... دوست دختر... –دوست دختر گرفتی؟؟ $نه... دوستِ دختر.. آره.. یه دوست جدید پیدا کردم.. زیر لب گفتم: خدا به دادش برسه.. #چرا بهش نگفتی؟؟ $چی رو نگفتم؟ آها.. خب.. برمیگشتم کره و دیگه نمیتونستم ببینمش... #خدا رو شکر.. اون دختر خیلی لوس و جیغ جیغو.... $یااااا.... #راست میگم خب.. –شما دو تا با هم در ارتباط بودین؟؟ $خب آره.. –پس دزدی و مدارک و.... $خب پدرم شماره ی پدر یونگی رو داشت و پدر یونگی هم شماره ی یونگی رو داد به بابام و منم از بابام شماره... –فهمیدم... بسه... #هیچ تغییری نکردی.. –هوم.. $شما خیلی عوض شدین.. قبلا هر وقت با هم میومدیم بیرون کلی شلوغ می کردین.. زیر لب گفتم: قبلا سوم شخص مفرد باهامون نبود... بهم سیخونک زد: اون دختر قدیمی کجاست؟؟؟ -مرده... $حالت خوبه؟؟ -نه.. سرم درد می کنه... دروغ نبود.. واقعا سردرد گرفتم.. و یکم سرگیجه... $میری دکتر؟؟ -نه.. باید برم خونه... $سینوزیته؟؟ -فکر کنم... به خاطر سرماست... ولی الان که سرد نیست... حتما بخاطر آیس پکه.. $میری خونه؟؟ -اوهوم.. باید برم.. باید استراحت کنم تا شب بتونم برم سر کار.. راستی.. شماره ت رو بهم ندادی.. $شماره ت رو بگو... زنگ زد رو شماره م.. –مرسی... فعلا.. هوا دوباره ابری شد... انگار میخواست بارون بباره.. رفتم خونه و یه چرت زدم..
–یهو چم شد؟؟ با گفتن این از خواب بیدار شدم.. –همش یه خواب بود؟؟ ساعت رو نگاه کرد... نه.. خواب نبود.. اما حالم اصلا خوب نبود... تلو تلو خوران بلند شدم و لباسم رو عوض کردم...رفتم خونه بچه ها.... اونجا یکم حالم بهتر شد.. اما باز هی سرم درد می گرفت... پدرشون اومد تو اتاق: ا/ت.. ما.. یعنی من و همسرم داریم میریم بیرون.. بچه ها رو بسپر به تهیونگ.. کاری داشتی هم به تهیونگ بگو... تهیونگ برادر بزرگشونه... –چشم آقا... ممنونم.. وقتی رفت خیلی نگذشت که چفت در ب صد اومد و یکی صورتش رو از لای در آورد داخل تا سرک بکشه... فکر کردم خدمتکاره... الا: داداش تهیونگ!!! مگه بابایی بهت نگفت موقع درس خوندن مزاحممون نشی... –اوه.. سلام... @خیلی پررو شدی سونمی... اومدم بهتون سر بزنم.. ببینم خانم معلمتون چیکار کرده که شما درسخون شدین... تمین بهش چشم غره رفت... تهیونگ رو صندلی نشست و نگاهمون کرد.. کاملا معذب بودم.. وقتی دید به تته پته افتادم گفت: اوه. بخاطر منه؟؟؟ معذرت میخوام.. روش رو برگردوند: من تهیونگم... –خب؟؟ @هیچی گفتم شاید اگه من رو بشناسی مثل لبو نباشی.. الا: خیلی بی ادبی.. –خب منم ا/ت ام.. ادام رو در آورد: خب!؟؟ -گفتم شاید اگه باهام آشنا بشی با ادب تر باشی!! @اوه اوه.. چه خانوم معلم بدی... بی توجه بهش درسم رو ادامه دادم.. چقد پررو بود!! @موندم چجوری مجبورشون کردی درس بخونن.. –منم موندم تو چیکارشون کرده بودی که دلشون نمیخواست درس بخونن!!
با تعجب و عصبانیت نگاهش رو بین من و الا و تمین که سرشون رو پایین انداخته بودن چرخوند... @شما چی بهش گفتین؟؟ نعره زد: میدونین اگه بابا بفهمه باهام چیکار می کنه؟؟ (نه اینکه خیلی بلند داد زده باشه ها.. نه.. بیشتر حالت تند.. و یکم صداش رو بالا برد...) @نمیتونین یچیزی رو به عنوان راز نگه دارین؟؟ -لازم نیست دعواشون کنی.. خودم فهمیدم... و نگران نباش.. به کسی نمیگم... یکم آروم تر شد اما بعد چند لحظه طرف بچه ها چشم غره رفت... –بهتر نیست بزاری کارمون رو انجام بدیم؟؟ @پدرم گفته مواظبتون باشم... عالی شد!! گوشیش رو درآورد و نگاهش رو ازمون گرفت... منم به بودنش توجه نکردم... درسم رو ادامه دادم که بعد حدود نیم ساعت سردردم بیشتر شد... –وقت کوییز آخر ساعته.. همون موقع متوجه شدم تهیونگ هم با لبخند به درس دادن من نگاه می کنه... @حالا فهمیدم چرا درسخون شدن!! نگو معلم مهربونی گیرشون اومده.. خجالت کشیدم.. –من باید برم.. میشه تو ازشون امتحان بگیری؟؟ @امممم... آره.. ولی میشه بپرسم چند سالته؟؟ -18.. تقریبا... هنوز نه کامل... @هوم... فکر کنم برخوردم بد بود... معذرت میخوام.. پس تو هم سال آخری نه؟؟ -اوهوم.. @خب اشکال نداره هر جلسه میای درس بدی منم بیام اینجا؟؟ الا: معلومه که اشکال داره... تو اون رو ناراحت می کنی... @تو که قبلا یچیز دیگه می گفتی.... می گفتی معلمم مجرده و..... الا پاشد و دستش رو گرفت جلوی دهن تهیونگ: چقد پررویی.. –الا!! بشین سر جات... میتونی بیای... البته اگه بتونی انقد پررو بازی در نیاری.. @قول میدم.. گستاخی نمی کنم... –من دیگه باید برم.. کتاب ها و دفتر و.... رو جمع کردم... سردردم باز شدید شد و بارون هم داشت شدید تر میشد.. @هی... وسط حیاط وایسادم... برگشتم که دیدم تهیونگ داره دنبالم میاد.. سرش رو انداخت.. @منظوری نداشتم.. امممم.. دستش رو گذاشت پشت گردنش... @مطمئن باشم چیزی به پدرم نمیگی؟؟ از کار و حرفش خندم گرفت... لبخند زدم: چیزی نمیگم... دستم رو بردم سمت لبم و زیپ خیالیش رو بستم.. بعد دستم رو گذاشتم رو قلبم.. (منظورش اینه که قول میدم دهنم بسته بمونه..) @ممنون... فعلا... دوید تو خونه... –واقعا 18 سالشه؟؟ ماشین من رو رسوند رستوران... سردردم بیشتر و بیشتر میشد و کم کم گوش درد گرفتم... انقد سرم درد می کرد که نفهمیدم کی برگشتم خونه...
بارون شدید شده بود... غذا نخورده بودم و گشنگی باعث میشد سردردم هم بیشتر به نظر بیاد... –دارم میمیرم؟؟؟ دست گذاشتم رو پیشونیم: داغِ داغ بود... یکم سرم رو مالش دادم که بهتر نشد.. رفتم تو حیاط.. میدونستم بارون و سرما حالم رو بدتر می کنن اما یه حسی بهم میگفت قراره بمیرم (هممون این حس رو تجربه کردیم) دلم واسه همه چی تنگ شد... همیشه روحیه ی پایینی داشتم و الان هم بدتر شده بود... تو حیاط پشتی نشستم رو زمین... زیر نور ماه... انقدر دنیا تاریک بود که دلم میخواست گریه کنم... هوا سرد و سرد تر میشد... یه صدایی شنیدم: ا/ت.... ا/ت.. –فرشته ی مرگم هم رسید... و بعد نفهمیدم چی شد.... تنها چیزی که احساس می کردم صدا بود... فلج شده بودم و رو زمین افتاده بودم... حتی نمیتونستم ببینم... زیر پام خالی شد... یکی خیلی آروم بغلم کرد... گرم بود.. دلم میخواست بغلش کنم... –بزار همینجا بمیرم... انقد آروم و با خس خس این رو گفتم که خودم هم تعجب کردم... سرفه ای کردم... یهو فهمیدم.. من تو بهشت بودم.. پیش پدرم!! و مادرم!! با ضعف دستم رو انداختم دور گردنش... –بابایی... آخرین کلمه ای که گفتم این بود.. بعد نفهمیدم چی شد... فقط دنیا تاریک تاریک شد.... .......... از خواب بیدار شدم... –چه خواب عجیبی!!! سرفه کردم... ساعت 9 صبح بود... دیشب شب عجیبی بود.. چه سردردی داشتم!! رفتم لباسم رو عوض کنم... حوصله مدرسه رفتن نداشتم... رفتم تو حموم یه شلوارک کوتاه و یه نیم تنه ی کوتاه تر پوشیدم.. معمولا همچین چیزایی نمی پوشیدم اما الان فرق داشت!! من تنها تو خونه بودم پس مشکلی نداشت!! رفتم تو اتاق... مثل همیشه مرتب بود... سرم دوباره درد گرفت... –یااااا... این سینوزیت ولم نمیکنه؟؟؟ داشتم لباسام رو میزاشتم تو کمد که صدای چفت در اومد... در باز شد... برگشتم که ببینم کیه.. یادم نمیومد به کسی کلید داده باشم... چون کنار کمد نشسته بودم و تو دید نبودم من رو ندید.. در رو بست... –تو؟؟؟ از جام بلند شدم.. –اینجا چیکار می کنی؟؟؟ یونگی خشکش زد... یه سبد دستش بود.. بهم نگاه کرد و نگاهش رو رو بدنم چرخوند... یهو روش رو اونور کرد...
تازه متوجه شدم... تیشرتی که دستم بود رو جلوی بدنم گرفتم.. –یاااا... تیشرت رو سریع پوشیدم.. #تموم شد؟؟ -پرسیدم چرا اینجایی؟؟ #من... من... یهو عصبانی شد: فکر کردی کل این هفته رو کی مراقبت بوده ها؟؟؟ -مراقب؟؟ من نیازی به مراقبت ندارم... #آره چون وقتی بیهوشی نمیدونی نیاز به مراقبت داری یا نه!! –من بیهوش.... چی؟؟......
خب بچهه ا مجبور شدم کل این پارت رو از رو کامپیوتر رونویسی کنم که خیلی طول کشید و واقعا خسته شدم پس واسه این پارت کافیه... قرار بود طولانی تر باشه اما نشد دیگه تقصیر نتمونه
ببخشید دیر شد... پرسیده بودین چرا مثل قبل زیاد نمی نویسی؟؟؟
چون وقت ندارم.... داستان رو با کللللی سختی مینویسم و دلم نمیاد همش رو یروزه آپلود کنم😑😐💔
آها راستی ببخشید که نتونستم عکس بزارم واسه قسمتایی.
و اینکه... دو تا داستان خواستم معرفی کنم... تصمیم گرفتم هر پارت یه داستان معرفی کنم اما چون دو تا داستان مورد علاقم بودن نتونستم یکی رو انتخاب کنم واسه اینکه زودتر معرفیش کنم... میدونید راستش گفتم اگه یه تست جدا بزارم خیلی بازدید نمیخوره پس تو داستان معرفیش می کنم... بیایت اسلاید بعدی
اولیش داستان پناهگاه یک قاتل از عاجی شایلان.. (Shailan) اگه اشتباه نکنم.. خیلی خیلی قشنگه... مافیایی و خفنه... و البته غیرقابل پیش بینی... حتما ایند استان رو بخونید
دومیش هم داستان پسران ضد گلوله (که ایشالا هی تراش گلوله بخورن) هستش از عاجی بونا (jinyiung) اگه اشتباه نوشتم ببخشید عاجی... حتما بخونید... خدا لعنت کنه کسی که همش اینو گزارش می کنه... میخوام بزنمش
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
90 لایک
نشستم به اکانت ات مینگرم:///
دارم پارت جدید مینویسم
هووورااا
جدی؟!
عارهههه
واهه اجی منو یادت رفته ؟
عاجی به اسم دیوونه نداشتم
ولی اگه اسمت رو بگی یادم میاد کی هستی عزیزم❤❤
خوب منم همینو میگم دیگه یادت نمیاد
پرنیاااااان
تویییییی؟؟؟
😐😐😐😐😐
نه من زهرام😐
وای ببخشید تو رو یادم نمیاد
میشه یبار دیگه معرفی کنی؟؟؟
همه متو یادشون میره😐🤘🏻
زهرام ۱۵ سالمه😐
سلام
هی کی این پارت بعد میاد تا فردا خیلی وقته😂
میگم میشه سری به تست های منم بزنید؟
میگم پارت بعد کی میاد ؟ 😎
فردا آپلود میشه
آووووووو😈سراین کارای یونگی اخرش غش میکنم
عالی بود 😂
اووووو یونگی مراقبش بوده واو دمش گرم بابا یه هفته😂خیلی عالی بود چیزی ندارم که بگم بی نظیر بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💜💜💜💜💜💜🤍🤍🤍🤍🤍🤍
عالییییییییییییییییی بود. خیلی عالی بود مثل همیشه. امیدوارم بتونی زودتر پارت بعد رو بذاری، چون من تا پارت بعد بیاد میمیرم
سلام من تمام داستان هایی که نوشتی رو خوندم خواستم بگو چرا تهیونگ نمی زاشت بچه ها درس بخونن اگه من اونجا شو متوجه ندشدم ممنون💋💋
اممم خب میدونی تهیونگ بخشی از داستان راجع بهش بیشتر میفهمین...
ولی الان بهتره همینجوری مبهم بمونه شخصیتش
خیلی خیلی عالی بود 👍😍 من همیشه داستانت رو دنبال میکنم خیلی قشنگیه یه عالمه دوستش دارم 💞 منتظر پارت بعدی داستانت هستم
عالی بود🥰🥰🥰