سلام دوستان به داستان زندگی من خوش امدید امیدوارم که خوشتون بیاد 🥰
من:رفته بودم مترو که برم شهر بازی یک نفر رو دیدم به نام جون_وو یک دختر خوشگل و مهربون رفتم پیشش بهش گفتم با من دوست میشی چند سالته؟گفت اسمم جون_وو هست و ۱۷سالمه شما اسمت چیه و چند سالته گفتم اسمم جوی هست و ۱۶سالمه خوشبختم بعد بهم چیپس داد و گفت باشه باهم دوست میشیم گفتم واقعا گفت اره گفتم میخوای برات قهوه بخرم؟گفت نه قهوه تلخه دوست ندارم گفتم خب به مناسبت دوستی مون چی بخوریم گفت چایی گفتم باشه الان میرم میخرم 😍
رفتم چایی بخرم که داد زد گفت:جوی بیا گفتم الان میام چایی گرفتم و رفتم دیدم اون رفته بیسکوییت گرفته گفتم چرا زحمت کشیدی گفت ما دیگه باهم دوستیم گفتم ممنون بهش گفتم شغلت چیه گفت جادوگری گفتم واقعا به من هم یاد میدی گفت نمیدونم اخه خیلی خطرناکه گفتم چرا گفت چونکه ممکنه ازش درست استفاده نشه!گفتم خب ما الان دوستیم گفت باشه بیا بریم یه جایی که کسی مارو نبینه گفتم باشه😇
گفت بریم آکادمی خانم جنی_وو گفتم اونجا کجاست گفت اونجا جادوگری یاد میدن گفتم بریم گفت باشه الان میریم گفتم چی صدات کنم؟گفت صدام کن اگاتا گفتم باشه 😇 گفتم که اونجا ادم های غیر جادو رو هم راه میدن گفت اره گفتم وای چه خوب
باهم رفتیم بستی خوردیم شکلات خوردیم پاستیل خوردیم باهم کلی خوش گذراندیم بعدش گفت بریم سوپر مارکت گفتم باشه بریم رفتیم کلی چیپس و پفک و پاستیل خریدیم گفتم میتونم آبنبات نعنایی بخرم گفت اره هرچی میخوای بخر گفتم ممنون گفت از این ابنبات ترش ها میخوای گفتم اره 😍
بعدش رفتیم اکادمی و کلی چیپس و پفک خوردیم بعدش باهم رفتیم خونه دوستم اونجا کلی وسایل های کیوت داشت با یه جارو کیوت که باهاش پرواز میکرد و پلی استیشن و...که من با جاروش پرواز کردم و کلی خوش گذروندیم و بعدش باهم رفتیم کلی لباس خریدیم دوستم برای من لباس انتخاب کرد منم برای اون و در اخر هم من رفتم خونم و باهم تماس تصویری گرفتیم و گفت فردا صبح باید بیای آکادمی گفتم باشه ساعت چند گفت ساعت۷ گفتم حتما میام گفت ممنون بعد خداحافظی کردیم و فردا....
دوستان این داستان واقعی است و همه ی این اتفاقات برام افتاده دوستان لایک و کامنت و فالو فراموش نشه ،دوستان پارت بعدی رو خواستین بگید ممنون 😍😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
ممنون❤️❤️❤️😍😍😍🥰