15 اسلاید صحیح/غلط توسط: ๖Mᴵˢᴴᴱᴸᴸ❍ انتشار: 3 سال پیش 149 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هعی روزگار😂😑 مسافران پرواز میثاق عشق و سایع کمربنداتون ببندین که هوا طوفانیهه😂🧸🤚
سردرد ضعیفی ناخاسته تمام سرمو فراگرفته بود، پلک هامو که از درد شدید رو چشمام سنگینی کرده بود رو از هم باز کردم نوری که از لامپ درخشان پرنوری که بالای سرم روشن بود چشمهامو اذیت میکرد هنوز هوشیاری کاملم رو بدست نیاوورده بودم با بیجونی سرمو به اطراف میچرخوندم و با چشمهام به اطراف نگاه کوتاه و گذرایی کردم روی یک تخت توی یک اتاق کوچیک با دیوار های سورمه ای که انگار اطرافم رو محاصره کرده بودند خوابیده بودم، ،بدنم هنوز از درد زیاد حس فلجی داشت با این حساب نمیتونستم از جام تکون بخورم...به اطرافم نگاه میکردم هنوز برام همه چیز فقط یک علامت سوال بود تصوری از اینکه کجام رو نداشتم با پردازش اخرین اتفاقات به خودم اومدم با یک حرکت روی تخت نشستم در یک لحظه درد تمام بدنم فراگرفت شونه ی راستم اسیب دیده بود و پانسمان شده بود دستم هم توپانسمان بود ...این چه بلایی بود به سرم اومد/:
...صدای چرخیدن دستگیره در شنیدم سرمو بسمت در برگردوندم چشمامو به سایه ای که از پایین در میتونستم ببینم دوخته بودم ،که یه مرد کوتاه قد و ریز اندام با روپوش سفید وارد شد با صدای ضعیفی که میشد ترس و ضعف رو توی صدام به وضوح دید گفتم: ت .تو کی هستی؟
بدون توجه و حتی ریکشن کوچیکی به سمت تختم اومد وکنار تختم از روی میز کوچیکی که اونجا بود یک سرنگ برداشت ، اب دهنم صدادار قورت دادمو ایندفه بلند تر داد زدم : گفتم تو کی هستی میخای با اون سرنگ چ چیکار کنی؟...
سرشو بسمتم چرخوند و ابروشو انداخت بالا و پوکر گفت : اینقد سرصدا نکن من فقط یک دکترم قرار نیست بکشمت /:
صورتم حالت تعجب به خودش گرفت چیزی برای گفتن نداشتم فک کنم نجات پیدا کردم و الان توی بیمارستانم
-تکون خور میخام یک ازمایش ازت بگیرم
-ا.ا.ا.ازمایش؟
-نگران نباش فقط میخام مطمن بشم اسیب دیگه ای ندیدی
دستشو بسمتم دراز کرد و مچ دستمو گرفت و بسمت خودش کشید با یک بند بالای دستمو بست و روی پوستم الکل پاشید و سوزنو اورد نزدیک دستم ...چندسالی میشد که ازمایش نداده بودم ،نتونستم نگاه کنم و سرمو برگردوندم به سمت دیوار و سعی کردم ذهنمو از اینکه یه چیز تیز دارن تو دستم فرو میکنن دور کنم/: یک سوزش ضعیفی حس کردم سرمو برگردوندنم بالخره تموم شد اون دکتر از اتاق خارج شد ، خودمو رو تخت کشیدم و سعی کردم دراز بکشم ...به سقف خیره شدم، دقایقی توی افکار منفی و سوال الودم غرق شده بودم که با صدایی رشته افکارم پاره شد ...صدای دونفر بودن نمیتونستم دوباره پاشم فقط از گوشه چشمم به اون سایه های زیر در خیره شدم بنظر میومد اون دکتر تنها نبود یک نفر مخاطب اون بود و داشت مدام داد میزد ...کنجکاوی کاذب روحمو ازم گرفته بود /:...لطفا پسش بده/: ...دستگیره در چرخید ...
از ترس پتوی زیر پامو روی خودم کشیدم و رو به دیوار برگشتم و پشتم به در کردم و خودمو به خواب زدم ...کارم بی اختیار و احمقانه بود/:...در باز شد ... صدای قدم های یک نفر اروم اروم نزدیک شد و کنار تختم از حرکت ایستاد.سنگینیش روی تخت حس کردم ...پلک هامو محکم روهم فشار میدادم و فقط یک جمله توی ذهنم تکرار میشد...
اون اومده منو بکشه/:
به طرفم خم شده بود میتونستم گرمایی که از نفس های پر هیجان اون موج میزد حس کنم دستشو توی موهام کشید و نوازش میکرد ...فکم قفل کرده بود نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته ، مطمن بودم هنوز صورتم رو ندیده بود .. سرشو به سرم نزدیک کرد و جایی که پانسمان شده بود رو با بوسه ای عمیق و اشنا بوسید.از روی تخت بلند شد ..صدای قدم هاشو دنبال کردم و مطمن شدم اون از اتاق من خارج شده ...نفسی که از ترس توی سینم حبس کرده بودم رو بیرون دادم و عرق سرد رو پیشونیم با استینم پاک کردم ...هزاران سوال درهم توی ذهنم میپیچید...اما به هیچ نتیجه ای هم نمیرسید /: ...یک چیز تمام سوالاتی که ذهنمو مسموم کرده بود رو از بین برد ..امتحاانم/:...قرار بود امروز امتحانی که دیروز به لطف اون قلدر کله زرد افتاده بودم تمدید بشه ...بسختی از روی تخت بلند شدم درد کمرم تمام ستون فقراطمو از کار انداخته بود حتی نمیتونم صاف شم ...لعنتی!...بسمت کمد رفتمو درشو باز کردمو لباس هام اونجا بود ...برشون داشتمو و پوشیدمشون و لباس های فعلیم رو روی تخت انداختم ...
کفشامو بدستم گرفتم اروم روی پنجه پام بسمت در رفتم در رو باز کردم ...سرجام میخکوب شدم...من توی بیمارستان یا چیزی شبیه اون نبودم ...اینجا فقط ی هتله ...ی..ه.هتل ..خ.خیلی باکلاص/: یکم زیادی هتله/: ...پامو از اتاق بیرون گذاشتم به اطراف نگاه کردم کسی نبود ...ی راهرو جلوم بود بنظر میومد انتهاش به خروجی هتل تموم بشه ...پس تنها راهم پیش گرفتم ...قدم به قدم از راهرو گذشتم ...که به اسانسور رسیدم ...از ترس اونقدر هول شده بودم که دستام به لرزه افتادن اما مغزم هنوز اونقدر از کار نیافتاده بود که نتونم فکری کنم ...با خودم فکر کردم که اگه از پله ها برم پایین راه بهتر و امن تری باشه ... پامو با اظطراب روی پلها میکشیدمو و تند ازشون میگذشتم بالاخره بعد از کلی پله به طبقه اخر رسیدم ...دونفر هیکلی با کت شلوار مشکی جلوی ورودی ایستاده بودن ...به اطراف نگاه میکردم سرگردون دنبال راه حل بودم ...
یادم افتاد گوشیم توی جیب هودیم بود دستمو توی جیبم کشیدم ...اما گوشیم حس نکردم ..سرمو پایین اووردم و با دقت بیشتر نگاه کردم اه خدای من ...من چقد احمقم ...مگه میشه گوشیمو برنداشته باشن...کم کم زمان میگذشت و من هیچ راه حلی برای رد شدن از اون ورودی نداشتم ...که رشته ی روشنی از ذهنم گذشت ...اینجا حتما درب اظطراری داره ...اگه بتونم پیداش کنم میتونم از اینجا خارج شم ...سرمو به طرفین میچرخوندم که سرنخی پیدا کنم که نگاهمو نقشه ی بالای دیوار شکار کرد ...حس امیدی توی دلم بیدار شد چشمامو ریز کردم که بتونم روشو بخونم ...درب اظطراری راهرو شماره بی ردیف اخر ...مدیونید اگه فک کنید فهمیده باشم /: ولی نقشه سمت راست ورودی نشون میده برای حواس پرتی اون بادیگاردا ی وسیله ای ک دم دستم بود به سمت چپ پرت کردم بلافاصله بعد از پرت شدن حواسشون بسمت راهرو بی رفتم همینطور میدویدمو و در لحظه به پشت سرم نگاه میکردم که اونا دنبالم نیان
به انتها راهرو رسیدم ی درب اونجا بود بسمت در رفتم اما حس حضور یک نفر منو از فرار باز نگه داشت به اطرافم نگاه میکردم که صدای تک سرفه یک نفر توجه منو جلب کرد به عقب برگشتم یک مرد قد بلند جلوم بود موهاشو با دستاش به عقب کشید و لبخندی موزیانه بهم تحویل داد...ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود نمیدونستم الان میخاد چیکار کنه ..تموم شد /: ... دستاشو دست بسینه کرد و زمزمه کرد...
-تو قبولی
سرمو با بهت بالا گرفتمو و حالت تعجب و سوالی بخودم گرفتم اما با تک خنده ای اونجا ترک کرد بلافاصله بادیگارد ها بسمتم اومدن و زیر بازوهامو گرفتن و دنبال خودشون کشیدن ...مدام داد میزدم و سعی میکردم از دستشون نجات پیدا کنم اما راهی جز کنار اومدن نبود ...بسمت اتاق رفتن درو باز کردن و منو تو اتاق انداختن و در رو بستن و بعد فوری قفل کردن بسمت در هجوم بردم و با مشتام سعی کردم سر صدا کنم اما کسی نبود که منو نجات بده انگار توی گوی شیشه ای گیر کرده بودم که راه فراری نداشت ...به در تکیه دادم و روی زمین نشستم ...زانوهامو بقل کردم... گردنبندی که از مادرم به یادگار داشتم و از زیر لباسم بیرون کشیدم و بهش خیره شدم انگشتم روی طرح هاش میکشیدم ،اینکار بهم حس ارامشی میداد که انگار داشتم گونه مادرم رو نوازش میکردم پرده ای از اشک جلوی چشمم رو گرفت
..تنها کاری که ازم برمیومد اشک ریختن بود اما من به اشک هام اجازه تسلیم شدن نمیدادم نباید به این زودی تسلیم میشدم ...باید راهی باشه ...اونا نمیتونن تا ابد منو اینجا نگه دارن ...باهمین افکار پلک هام سنگینی کردن و بخواب رفتم بعد از گذشت چند ساعت چشمهام وا کردم همونطور جلوی در بودم .حتی نمیدونستم که چطور به خواب رفتم..گردنم به اطراف تکون دادم حسابی گردنم خشک شده بود. بلند شدم و پانسمان دستم وا کردم بنظر اونقدر افتضاح نمیومد ../: حداقل شبیه مومیایی ها نیستم/:
صدای چرخیدن کلید روی دستگیره به گوشم رسید سریع سرمو با ترس برگردوندم و یک قدم به عقب برگشتم ...در باز شد یکی از همون بادیگارد ها صداشو توی اتاق بلند کردو گفت:
-دنبالم بیا
با کج خلقی داد زدم کجا میخای منو ببری؟
-مجبورم نکن بزور ببرمت مثل بچه ادمیزاد دنبالم بیا
قانع شدم /: دنبالش راه افتادم بسمت خروجی رفت ..یک قدم به عقب برگشت و رو بهم چرخید مچ دستمو گرفتو دنبال خودش کشید مثل اینکه یادش رفته بود باید خشنتر باهام رفتار میکرد/: ...از خیابون خلوت بی صدایی رد شدیم و ریموت ماشینی که روبه روم بود زد و در عقب باز کردو پرتم کرد روی صندلی سریع خودشم سوار ماشین شد و روشنش کرد و با سرعت بالایی از خیابون رد شد اونقدر سرعتش بالا بود که مدام سرم به صندلی کوبیده میشد ...بالخره از حرکت با ترمز خیلی تیز وایساد فکر کنم از سرم چیزی نموند /
جلوی ی خونه بزرگ وایساد از ماشین خارج شدو و در صندلیای عقب باز کرد پاهامو از روی صندلیا سر دادمو و با دهنی باز پیاده شدم ...صدای مزخرفش باز تو گوشم پیچید و گفت که دنبالش برم ...در باز کرد و وارد شد ...خونه خیلی بی روح و ساکت بود از جلو رد شد از روی پله های در هم پیچیده و با ارتفاع بلند قدم برمیداشتم نور خیلی ضعیفی کل خونه به اون بزرگی روشن نگه داشته بود ...جلوی یک در ایستاد برگشت بسمتم
-اینجا از این به بعد اتاق توعه یمدت اینجا میمونی بنفعته زیاد لجبازی نکنی و اروم بگیری
به عقب برگشت و خواست که بره ؛جلو رفتنش با صدام گرفتم و گفتم :چرا باید اینجا بمونم؟ برگشت و با تردیدی که میشد تو صورتش دید جواب داد : من چیزی نمیدونم ..وارد اتاق شدم کاملا تاریک بود دستمو روی دیوار میکشیدم و دنبال کلید بودم بالاخره پیداش کردم برقارو روشن کردم چشمام که به نور عادت کرد تازه متوجه این شدم که اتاق چقد با شکوه و زیباست کاملا میخکوب شدم ...کل این اتاق به اندازه خونه ای بود که داشتم ...چرا باید دزدیده بشم و ی اتاق به این بزرگی بهم بدن ...بی میل پاهامو روی زمین میکشیدم تمام این اتفاقات اونقدر خستم کرده بود که میتونستم ده ها بار دیگه هم بخوابم اما بهتر بود بیدار میموندم مشخص نیست که قرار باز چه اتفاقی برام بیوفته بهتره نخوابمو شاهدش باشم ...روی تخت نرم و بزرگ توی اتاق نشستمو به وسایل توی اتاق خیره شدم ...شاید اشتباهی تو اتاق اومدم/:
پلک هام از خستگی همیاری نمیکردن که با صدای کوبیدن در خواب از چشمهام پریدن ...سرمو بلند کردم بازهم صدای در زدن اومد بلند شدم و با اظطراب بسمت در اومدم ...به ارومی از پشت در گفتم .....بله؟...صدایی نشنیدم ...دستگیره در توی دستام گرفتم و چرخوندم در باز کردم ...اومدم دم در به اطرافم نگاه کردم که دیدم کنارم یه اجوما بود کوتاه قد با پیشبند و لباس قهوه ای ...حدس میزدم اون خدمتکار بود ...سرشو بالا اوورد و با شدت بهم گفت ...
-اقای جئون ،رئیس مایلن با شما شام بخورن ...
-م.من؟رئیس؟
انگار حرفم نشنید بدون توجهی دوباره با شدت بیشتری گفت
-من همراهیتون میکنم دنبالم بیاین ...
چقد رو مخه این/: منتظر جوابی از طرفم نموند و چرخید و با قدم های تند و کوتاه راه افتاد ، نمیدونم چرا انقدر عجله داشت چنبار نزدیک بود پشت پاشو بزنم /: از پله ها پایین رفتم ،اون اجوما از حرکت وایساد به اطرافم با چشمهای تعجب وار نگاه میکردم ،اجوما کنار میز بزرگ و سلطنتی وایساد که دو صندلی با فاصله زیاد روبه رو هم داشت یکی از صندلی کشید عقب ...و بهم اشاره کرد که بشینم ،مثل بچه کوچیکایی که دست پاشونو گم کرده بودند ،شده بودم
به خودم اومدم که متوجه حضور یکنفر شدم که دقیقا اونطرف میز روی صندلی، با وقار نشسته بود به صورتش خیره شده بودم اون هم با بهت طوری که اولین باره که منو میدید انگار میخاست چیزی بگه مدام با فکش در جنگ بود که بازش نکنه و سکوت سنگینی که بینمون بود از بین ببره ...من میخاستم کسی باشم که سکوتو میشکنه و با لکنت گفتم ...
-س.سل.سلام
نمیدونم منطقم ازم میخاست که داد بزنم و ازش بپرسم که از من چی میخاد و چرا اینجام؟
ولی از طرفی دلم نمیخاست با بی ادبی و گستاخی بجای اتاق بندازنم تو تویله /:
از فکر بیرون اومدم و متوجه نگاه سنگینش رو خودم شدم ...دیگه سخت بود تو چشماش زل بزنم مثل ی خرگوش تو تله افتادم ..اون اجوما با کلی غذا های جور واجور سررسید بعد از چند دقیقه یک دختر بنظر جوون اومد به کمکش ...غذا ها رو روی میز گذاشت .
دیگه ذهنم از اینکه اون چیکار میکنه بیرون اومد فقط به فکر شکمم بودم نمیدونستم درسته که به غذا حمله کنم یا نه .اصلا نمیدونم برای منه؟ ولی منم بشقاب و لیوان دارم پس حداقل حق غذا خوردن دارم :) ولی هنوز شک دارم ،اخه چرا اینقد استقبال ؟ پس منتظر موندم ببینم چه ریکشنی میتونه نشون بده ولی واقعا داشت اب دهنم سرازیر میشد از گشنگی داشتم میمردم
با صدای بم و مردونه ای لرزه ای به دلم انداخت ..
-چرا نمیخوری ؟ من دعوتت کردم به شام(یه ابرشو انداخت بالا) این رفتارت بی ادبی ..
من اومدم مثلا با ادب باشم /: سریع دستامو تکون دادمو گفتم
-آ.آ.آن.آنی(نه) باور کن نمیخام بی ادبی کنم فقط ی.یک.یکم عجیب نیست؟...
پوزخندی زد و چنگالشو برداشت و نگاهشو ازم گرفت و حین کشیدن غذاش روی بشقابش گفت:
- نگران نباش بعدش تا سه روز قرار نیست چیزی بخوری ..
باید میفهمیدم چرا اخه باید کسی که میدزدن رو مثل یه مهمون ازش پذیرایی کنن واقعا احمقم ...منم با پررویی تمام ، از سوپی که اون کنار بود توی بشقابم ریختم و با قاشقم شروع به خوردن کردم ...میخاستم بهش بفهمونم که برام مهم نیست که چکار میخاد بکنه و بر خلاف اینکه از غذاهای سلطنتی و با کلاص طورش بخورم ساده ترین چیزی که رو میز بود برداشتم . اصلا من لجبازی میکنم تا خودش پشیمون شه منو اوورده /:
داشت غذاشو میخورد که چشمش به من افتاد که با حرص قاشقمو به ته ضرف میکشم و توی دهنم میزارم و صدای گوش خراشی تولید میکنم غذا توی گلوش پرید پش سرهم سرفه میکردو با دستش به قفسه سینش میزد با دستش موهاشو به عقب برد و با نیشخندی که روی لبش طرح داده بود و گفت :
-ادامه بده ،زیادی وزن اضاف کردی میتونی ب بهانه رژیم این سه روز بگذرونی
همونطور دهنم از سوپ پر کرده بودم ناله کردم و گفتم
-اجووشی ! من اصلا چاغ نیستم و از کسی نخاستم که مربی تغذیه م بشه
فک کنم زیادی تند رفتم /:
دیگه بعدش بدون هیچ حرفی به کار خودمون رسیدیم اون اتاق به اون بزرگی با صدای قاشق و چنگال هامون کم اوورده بود . اون هم کم از من لجباز نبود ولی خوب هنوز بنظر جوون بود هم خودش و هم اخلاق ...بلند شدم با دستمال کنار ضرفم پاک کردم برگشتم بسمت اتاقم که حداقل بتونم از این وضع راه فراری پیدا کنم.که پشت سرم با همون صدای جدی و بم ترسناکش بهم توپید گفت:
-بهت حق رفتن ندادم.
-ا.اما من غذامو تموم کردم.
دستشو روی میز کوبید و با صدای ریلکس اما دستوری بهم گفت:
-تا وقتی توی این خونه ای تا من نگفتم حق هیچ ریکشنی به هیچ کاری نداری .وگرنه تنبیه میشی،آراصو؟
با حالتی که به صورتش گرفته بود چاره ای جز کوتاه اومدن نداشتم
-آ...آراصووو!
با بی میلی روی صندلی نشستم ،انگشت اشارمو روی دسته قاشق میزاشتم و به اطراف تکون میدادم .چه انتظاری داری؟ به غذا خوردنش خیره بشم و مثل دیوونه ها سرمیز بی دلیل بشینم !
واقعا زورم میومد که اینطوری گیر افتادم ولی مگه میتونستم اعتراضی داشته باشم؟
تک سرفه ای کرد که باعث شد توجه منو به خودش جلب کنه ...سرمو بالا گرفتم با دستمال گوشه لبش پاک کرد و بلند شد و رفت ...
یعنی الان باید برم؟ ولی گفت باید منتظر دستور دادن اقا باشم/:
برگشت و گفت
-نمیخای بری اتاقت؟
-خودت گفتی تا نگفتم کاری نکن
میتونستم بببینم که چجور داره جلوی خندشو میگیره مدام لبش رو هم میفشورد و سعی میکرد نخنده اما ..مگه حرف خنده داری زدم؟...
-ب.باشه میتونی بری اتاقت
و دیگه واقعا رفت /: منم پاشدم و از پله ها بالا رفتم ...بسمت اتاقم دویدم ...خودمو رو تخت گرم نرم توی اتاق پرت کردم ..صورتمو به بالش فشار دادم..همین یبار شام خوردن با اون باندازه یک قرن زندگی با نفرت انگیز ترین ادم روی این سرزمینه ! کم کم داشتم فکر میکردم که میخاد با چنگال دستش شکمم پاره کنه /: ولی خودمونیم با این سنش از منم جذاب تر بود مخصوصا صدای بممش که انگار حرفاشو تو گوشت مهر میکرد و چشمای جدی و پرسرصداش که میتونست حتی با چشمهاش هم هرکسیو لال کنه ..
من که از اون تعریف نمیکنم میکنم؟/:
با صدای روشن شدن ماشینی به خودم اومدم ، باز هم کنجکاوی کنترل روحمو ازم گرفت ،نمیشه باهاش مقابله کرد/: ...بلند شدم و سمت پنجره رفتم ...اون اجوشی با کت بلند و کرواتی که شل بسته بود و موهاشو عقب داده بود سوار ماشین شد و شیشه های دودی ماشین بی نقصشو بالا داد و با سرعت نور از پارکینگ بیرون زد و رفت ، از فرصت استفاده کردم و رو پنجه پام از اتاق خارج شدم ،دست و پام گم کرده بودم فقط از پله ها با سرعت پایین میرفتم . دستگیره در گرفتم و چرخوندم اما ...در قفل بود ! اونقدر مثل من احمق و کودن نبود که در خونه شو نبنده ...صدایی توجهمو جلب کرد سرمو چرخوندم اون دختری که ممکن بود دختر اون اجوما خدمتکار باشه ،بود ...
-میخای فرار کنی؟
دست بسینه وایسادمو طلب کاراانه گفتم
-میخای به اون رئیس از خودراضی ت بگی؟
اخماش توهم رفت و حالت تهاجمی به خودش گرفت
- مثل اینکه نمیتونی بشنوی من فقط پرسیدم میخای فرار کنی؟
- مگه کار دیگه غیر از این هم میشه کرد؟(مکس کوتاهی و اندکی تفکر )خ.خب ت.تو مییدونی چرا منو اینجا ااووردن؟
سرشو برگردوند بسمت میز و ضرف هارو رو هم گذاشت ، برداشت و بسمت اشپز خونه رفت ... همینطور که میرفت گفت :
-خب نمیدونم چرا اووردنت اینجا ولی شاید بتونم بهت اطلاعاتی بدم
دست بسینه واساد و منتظر سوالاتم شد ...
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
با عرض سلام و تصلیت😂👌
ببخشید ک نتونصم بیخیال شم😂👌
چون فک میکنم که ارزشش داره ک بزارم🙂👌
پس نگران نباشید من دوباره این رمانو مینویسم و قول میدم که پشماتون جوانه بزنه 🙂😂
اعلام میکنم ا الا فسقل بچه ها نخونن😐👌
میشه لطفاً سرعت عملت رو ببری بالا🙏🏻😂
من وقتی پارت اول رو خوندم و دیدم مال ۴ ماه پیشه پشمام ریختن😐 بخدا اگر بخوای دیر به دیر بزاری اصلا نزار آدم زنده به گور بشه بهتر از اینکه در انتظار پارت جدید پیر بشه😂😂❤️
خیلی خوبه ها ولی چرا پارتای داستان اینقدر دیر میاد؟
میشل دیه نمیاد
عاللیییی لطفن پارت بعد زود بزار
عالی اجیییی😍
ستیی دلم تنگولیده نمد چیرا موخوام فق حرف بزنم بات😍
ول نمد ا چی😶😞
mishell_co
بیا ایدی سروشم
عاو داستان جالبیه
شروع خوبی داشت و جزئیات حرکات شخصیت و دنیای اطرافشو خوب نشون میدی👌🏼
منتظر بعدیم😉
جییغ
میصییی اونیی🥺💋🖇
💙💙