
سلام این یه پارتیه❤️

کالسکه ای سفید با طرح هایی طلایی نزدیک او میشد . توماس دقت کرد ، نه سربازی ، نه محافظی نه هیچ کس دیگری ، فقط راننده کالسکه و کسی که در کابین بود ، خیلی آهسته به سوی او حرکت میکردند. کالسکه به او رسید . در کالسکه باز شد و مردی بلند قامت بیرون آمد .لباس و موهایش سیاه بودند و عینکی بر چشم های سبزش داشت. دست راستش را خم کرد به بالا و با دست چپش چیزی را از آن بیرون آورد . یک عکس. به عکس دقت کرد و اخمی کرد ، یک نگاه به توماس ، نگاهی دیگر به عکس . توماس زیر بار نگاه هایش اذیت میشد پس پرسید :« هی ، تو کی هستی؟» مرد عکس را در هوا پرت کرد و با آتشی که از دستش به آن پرتاب کرد عکس سوخت و خاکستر شد . رو به توماس کرد . نفس عمیقی کشید گفت :« روح جنگل های انبوه آسپانیوس ، لرد آسپا هستم . » توماس کمی در شک بود ، اما بعد از گذشت چند ثانیه تعظیم کرد :« ل_لرد آسپا ، منو ببخشید » لرد آسپا :« بابت؟» توماس :« بی احترامی » لرد آسپا مشتی حواله صورت توماس کرد و گفت :« احمق! از آدمای احمق بدم میاد. تو بی احترامی نکردی ، فقط منو نمیشناختی ، احمق!» واژه ی احمق واقعا توماس را اذیت میکرد . لرد آسپا بعد چند ثانیه شانه های توماس را گرفت و او را بلند کرد . گفت :« عذر میخوام جوون ، فقط کمی عصبی شدم . تعظیم نکن تا صورتتو ببینم. حالا خودتو معرفی کن .» توماس گفت :« من تو_ نه منظورم جرالد ون در گانزه بله من جرالد ون در گانز هستم .» لرد آسپا :« خب ... جرالد . از آشنایی باهات خوشبختم . اون فقط یه آزمون بود ، تو ضعیف نیستی.» جرالد خجالت کشید . لرد آسپا نگاهی به دستش انداخت . با نگرانی گفت :« اوه. خوبی؟ دستت خونریزی داره.» جرالد خندید و گفت :« بدتر از اینم دیدم لرد آسپا.نگران نباشید .» لرد آسپا :« توی این دنیا جادوی درمان طلسم شدس ، اگه روت اجرا کنن کشته میشی. بیا اینجا » جرالد رفت نزدیکتر . لرد آسپا از یکی از جیب هایش باندی درآورد و با مهربانی دست جرالد را پانسمان کرد . لرد آسپا :« اینم از دستت. حالا وقتشه ببینی » جرالد :« ببینم؟» لرد آسپا :« واقعا فکر کردی سرزمین من یه برهوت سفیده؟ حتما داری شوخی میکنی. » جرالد :« دقت نکرده بودم لرد آسپا» لرد آسپا :« بهم بگو اسپا » جرالد :« اما_» لرد آسپا حرفش را قطع کرد :« گفتم بگو آسپا » جرالد :« چشم...آسپا» آسپا گفت :« خوبه » دست هایش را روی چشم های جرالد گذاشت و زیر لب چیزی گفت . آسپا :« میتونی چشماتو باز کنی جرالد » جرالد چشم هایش را باز کرد ، آنجا بی نهایت شگفت انگیز و وصف ناپذیر بود . زیر پایش چمن سبز برق میزد . پرستو ها میخواندند. آسمان آفتابی بود و لکه های سفید ابر آن را زیبا میکردند . قصر در دوردست ها مانند رز سرخی خودنمایی میکرد .

سلام خوبی؟

داستان تموم شد

به جانت قسم تموم شد

کجا داری میای دنبال من ها؟😐

عجباااا خدافظظظظظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جاست وان؟؟؟؟؟؟
یس
مغزم قفل کرده
خیلی بدییییییی بیشتر بزار خوب💔🥺😭😭😭😭
ببخشید امتحانمو بدم میزارم 😅
مگه تموم نشد؟🥺🤧 من خودم از اول تیر دوباره کلاسام مثل اول مهر شروع شده💔😭😭
نه نمونه دولتی مونده😅
ميگفتي يه اسلايد بهتر نبود؟؟😂💔
خدایی قاطی کردم اونجا هم مینویسم آخه کلا پارت و چپتر و اسلاید و قاطی میکنم 😑
حق داري