
خب واقعا ازتون ممنونم که نظرات رو کامل کردین.یه چیز دیگه هم که هست اینه که احتمال داره دیگه نه پیشی کوچولو رو نه ماه کامل رو ادامه ندم😔چون اصلا حمایت نمیشه.خب دیگه حرفی ندارن برین بخونین😊
پام پیچ خورد و نزدیک بود بیوفتم بخاطر همین چشمام رو بستم و منتظر افتادن شدم که حس کردم دست کسی رفت پشت کمرم.آروم آروم چشمام رو باز کردم و صورت یونگی رو دقیقا با فاصله ی خیلی کمی جلوم دیدم.جوری که اگه حرف میزدیم لبامون به همدیگه برخورد میکرد.برای اولین بار بود که صورت یونگی رو از نزدیک میدیدم.الان که توجه میکردم آره شبیه یه پیشی کوچولو بود.محو صو،تش بودم و تقریبا یه دو دیقه ای شده بود که اینجوری توی این حالت مونده بودیم.بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم و دویدم از پله ها پایین.داشتم از خجالت آب میشدم.رفتم کنار مامانم نشستم که مامانم متوجه ی اضطرابم شده بود.م.س:سوفیا؟چیزی شده؟صورتت رنگ گرفته.[از دید یونگی] وقتی با سرعت رفت پایین یکم فکرم برگشت سر جاش.خب اگه بگم اون حسی رو که وقتی بغلش کرده بودم دوست ندارم دروغ گفتم.واقعا حس قشنگی بود.
[از دید آنا]بعد از رفتن سوفیا کارمو شروع کردم.دستمال رو توی آب خیس کردم و آبش رو گرفتم و روی پیشونیش گذاشتم و بعد ۳۰ ثانیه دستمال رو برعکس گذاشتم روی پیشونیش.اینقدر این کار رو تکرار کردم تا چشماش رو کم کم باز کرد.وقتی منو دید یکم روی چهرم زوم کرد و بعد یهو از جاش پرید و رفت پشت تخت.گفتم:هی فک نمیکردم ترسو باشی.کوکی:خب....راستشو بخوای یه باز توی خوابم تورو د..دیدم بخاطر همین یه لحظه ت....ترسیدم.آنا:خوب حالا بلند شو لباسات رو عوض کن باید بریم پایین تا به بابام نشونت بدم.کوک:وایسا.....مگه بابات منو میشناسه؟آنا:خب یه جورایی منم مثل تو بودم،یعنی توی خوابم تورو دیدم.کوک:چی؟؟چجوری؟اصن ممکن نیست.یه خنده کوچیک کردم و گفتم:حالا که شده بلند شو بریم.کوک:مگه نگفتی لباسم و عوض کنم؟ آنا:چرا عوض کن.کوک:ببخشیدا توقع نداری که جلوی جنابعالی لباسام رو عوض کنم؟آنا:اوه ببخشید اصن حواسم نبود الان میرم بیرون.از اتاق اومدم بیرون و به این فک میکردم که چرا اینقدر کیوت و جذابه؟ولی خدایی جذابیتش خداسسسس،عرررررررررر.هه خاک بر سرم آنا چرا اینجوری میکنی آروم باش.
[از دید سوفیا]وای خدا چیکار کنمممممممم.دیگه آبرو ریزی از این بدتر؟اصن وجود نداره.[یک ساعت بعد]آنا جونگ کوک رو با پدرش آشنا کرد و پدرش فوقلعاده از جونگ کوک خوشش اومد.خب جونگ کوک یکم بیشتر از یونگی شعور داره ولی تازه میفهمم که چرا دخترا دورش جمع میشن.اون جذابه.فک کنم کمکم داره ازش خوشم میاد ولی اول باید اون آبروریزی رو جمع کن بعد.م.س:سوفیا،برو وسایلت رو جمع کن باید بریم خونه.سوفیا:باوشه مامان.رفتم بالا که از توی اتاق مهمون وسایلم رو جمع کنم که دیدم از توی اتاق بغلی که اون هم اتاق مهمونه صدای های عجیبی میاد.رفتم و در اتاق رو باز کدم که با یه صحنه ی رمانتیک مواجه شدم و مونده بودم چیکار کنم.

آنا و جونگ کوک داشتن همدیگه رو میبوسیدن😲😵و خیلی خیلی هم جدی بودن.سوفیا:اینجا چه خبره؟جونگ کوک سریع از آنا جدا شد و آنا سرش رو پایین گرفت و جونگ کوک هم کنار دقیقا همین کار رو کرد.سوفیا:شما هر دوتاتون میخواین هم منو هم خودتون رو توی دردسر بندازین.جونگ کوک:خ..خب اگه م...میشه چیزی به ی...یونگی نگو.سوفیا:چرا اون وقت؟آنا:چون یونگی خوشش نمیاد که کسی از افراد اون گروه کوفتی مدرسشون توی رابطه باشن.سوفیا:خب حق داره کاملا باهاش موافقم.چون شما هردوتوت پونزده سالتونه.هنوز بچه این.آنا:ولی من در این باره با بابام صحبت کردم اون مخالفتی نداره ولی یونگی نباید بفهمه.سوفیا:ولی میتونم یه کاری براتون بکنم.جفتشون با هم جواب دادن:چی؟؟؟؟؟سوفیا:خب میتونم با یونگی در این مورد حرف بزنم.شاید تونستم راضیش کنم.
جونگ کوک:میتونی واقعا این کار رو بکنی؟سوفیا:آره.آنا محکم پرید بغلم جوری که افتادم روی زمین بعد یهو دیدم یونگی با یه ضربه در اتاق رو باز کرد و اومد تو اتاق.آنا از بلم بیرون اومد که یونگی بلند کرد و یه بررسی کوتاه با چشماش از سر تا پام کرد بعد گفت:دردت گرفت؟ و محکم بغلم کرد.سعی کردم از بغلش بیرون بیام ولی خیلی محکم بغلم کرده بود.بعد صدای خنده های ریز آنا و جونگ کوک رو شنیدم.
هر جور شده بود از توی بغلش بیرون اومدم و موهاش رو گرفتم و کشیدم بیرون اتاق و در رو هم پشت سرم بستم.اینقدر عصبانی بودم که حد نداشت.کشیدمش توی اتاق خودش و در رو هم بستم و موهاش رو وِل کردم و گفتم:چته؟؟خوشت میاد اذیتم کنی؟آره؟؟خدایی وقتی منو اذیت میکنی چی بهت میرسه؟؟؟هااااااااا؟؟(از اینجا به بعد رو با بغض میگه)من نمیخوام مواظبم باشیییییی بچه ی کوچیک نیستم که نیاز به مراقبت داشته باشم..هق..ولم کن..هق..تورو خدا ولم کن...هق.یونگی:هی هی هی فک نمیکردم اینقدر زود گریه کنی.خب ببخشید ولی اون لحظه ترسیدم چیزیت بشه و چیز دیگه هم اینکه تمام صحبت هات رو با آنا و جونگ کوک شنیدم و خب چون کوک بهترین دوستمه نمیتونم براش بهترین ها رو نخوام پش باشه میتونن باهم باشن.اون لحظه اینقدر برای آنا خوشحال بودم که حواسم نبود پریدم و یونگی رو بغل کردم
جوری بغلش کردم که پاهام دور کمرش حلقه شده بود و مجبور بوده از باسنم بگیره که نیوفتم😂بعد چند ثانیه فهمیدم کجام و سریع اومدم پایین.یونگی بلند خندید و گفت:فک نمیکردم بخوای اینجوری بغلم کنی😂سوفیا:هی نخند اصلا هم خنده دار نیست.یونگی:خیلی خب باشه.ولی قبلش میشه ازت یه درخواستی بکنم؟سوفیا:بستگی داره اون درخواستت چی باشه.یونگی:خب.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب برای پارت بعدی+۱۲ نظر و +۵ لایک میخوام❤
الان کع والا ۱۵ تا نظر و ۹ تا لایک داری ولی نذاشتی بیب لطفا بزار
و این قلب مرا شاد کن🙂♥️(حال کن برات چه کتابی نوشتم😂😐💔)
بیب چون اینقدر نظرات و لایک ها زود کامل شد دوتا پارت گذاشتم و توی بررسیه
این داستان از بهترین داستانایی هست که خوندم
لطفا بعدی رو بزار ک این داستان رو ادامه بده عالیع
اگر ادامه ندی قلبم میشکنه زود زود بزار
و اینم بگم که با این پارت شبم رو ساختی 🙃♥️
ممنون کیوتی🙃🍓♥️
ممنونم چاگی
خوشحالم که تونستم شادتون کنم
زودتر بنویس وگرنه شب میام تو خوابت😐
باشه میخوام برم ببینم لایک ها چقدره
اگه کامل بود پارت بعدی رو میزارم
🌊🎺🌊🎺🌊🎺🌊🎺🌊🎺
الان کامنتا خوبه بزار🤣
چشم کیوتی میخوام ببسنم لایک ها کامل شده یا نه
که برم پارت بعد رو بنویسم
⚜🌈⚜🌈⚜🌈⚜🌈
عالیییی🌈
💜💜💜💜💜💜💜💜
عالیی بود پارت بعد 😊💖
مرسی بیب❤💚