اینم پارت ۷ عاجی های عزیزم😄😍
خب بریم ادامه..................
بعد از این که غذامون تموم شد راه افتادیم و فک کنم هر چی خورده بودیم سوزوندیم از بس راه رفتیم. هی به جایونگ گفتم مگه نگفتی دور نیست ؟ جایونگ هم میگفت خب راست گفتم دیگه مگه دروغ گفتم؟ 🤨 من: 😐😑💔الله اکبر، دختر جان الان سه ساعته که داریم راه میریما 😐😑💔 جایونگ: چقد تو تنبلی 😬 من: 😐💔🤐💔
بالاخره بعد از کلی راه رفتن و غر غر کردنای بنده🤭😆😌بالاخره رسیدیم . خونه ی پیرزنه توی یه کوچه ی درب و داغون بود. خدا میدونه چن بار رفتگرا پاشونو تو این کوچه گذاشته بودن 🤢🥴😵🤮من اصولا آدم وسواسی ای نیستم که هیچ اعتراف میکنم خیلی هم شلخته هستم اما منم دیگه با اون همه آشغال و بوی گند داشت حالم بد میشد🤢🤮😵🥴
خونش حتی زنگ نداشت به خاطر همینم مجبور شدیم که در بزنیم. یه پیرزن تخس اخمو اومد و درو باز کرد. اما گذاشت بریم تو . تو خونش گربه داشت . جایونگم چون حساسیت داشت هی عطسه میکرد و آخر رفت بیرون و گفت که اونجا منتظرم میمونه. من برای پیر زنه تعریف کردم که چرا اومده بودیم پیشش.
یه اخم ریزی کرد و بعدش یه مداد اتود برداشت و فرو کرد تو دست من. خداوکیلی خیلی درد داشت . زنه دیوانه بود. بعد خون روی دستمو با دستمال پاک کرد و گذاشت توی یه دستگاه عجیب و غریب.
بعد از ۱۰ ثانیه سکوتی که بینمون بود توسط اون پیرزنه شکسته شد( چقد کتابی😂🤣😆) پیرزنه: هه...😳😲😲😳😲😵😵😱............... من: اممممم....... ببخشید خانوم اتفاقی افتاده؟ 🤔😦😟😰😨میتونم کمکی بهتون بکنم؟
من: میشه لطفا بگین چی شده ؟ من نگران شدم 😱😖😣😢😥😰😨😧😦😟 هیچی نگفت و یهو غش کرد . من رفتم جایونگو صدا کردم تا بیاد زنگ بزنه به اورژانس تا ببریمش بیمارستان. هنوزم فکرم درگیر بود و سر در نمیاوردم که چی باعث شد این جوری بشه🤔🤔🤔🤔🤔
بای بای👋👋 بوس بوس💋💋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهت نمیگم 😈🤭😏😌😎😁
میفهمی حالا😄😁😈🤭😜