9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ɴɪᴋɴᴇᴍ انتشار: 3 سال پیش 63 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
باورم کن یه داستان دو پارتی که نصفه شب به سرم زد گفتم برای تنوع سبک مافیایی بنویسم چون اکثرا داستانا ومپایری هست 👈🏻👉🏻😂 دیگه سه صبح دارم اینو مینویسم اگه بد شده ببخشید 🥺🖇
چشمام رو روی هم فشردم و فقط یه کلمه گفتم:
–متاسفم
سرمو پایین انداختم و گریه هام روی صورتم سر میخورد. اون انقدر عصبانی بود که لحظه ای از داد زدن دست نمیکشید:
–نگام کن!!!
بهت گفتم نگام کن
چونم رو گرفتو سرمو بالا کشید. با التماس تو چشمام نگاه کرد و اینبار با صدای اروم تر لب زد:
–هیونا شی بگو که دروغه!!
تو بگی دروغه من باور میکنم باشه؟
توروخدا حرف بزن
از خودم بدم اومد...!!
هرچند نباید از این کار پشیمون میشدم من فقط وظیفمو انجام داده بودم....کاریو کردم که باید...اما نمیدونم چرا اون انتهای قلبم یه حس پشیمونی دریافت میکردم.
همونطور که چشمای بارونیم رو تو چشماش دوخته بودم گفتم:
–مجبور شدم
تهیونگ لباشو با حرص روی هم جمع کرد و با خشونت دستاشو پشت صندلیم گذاشت:
–من دوست داشتم جئون هیونا
چیکار کردی!!
نگاهشو با اکراه ازم گرفت و قدمای بلند و عصبانیش رو به سمت در خروجی برداشت.
بهش حق میدادم که ازم متنفر بشه!
حق میدادم که برای همیشه بره و نخواد دیگه حتی بهم نگاه کنه اما....این انصاف نیست فکر کنه دوسش نداشتم.
داد زدم:
–ته من دوست دارم.
همیشه دوست داشتم انصاف نیست فکر کنی نداشتم
مکث کرد. کلافه دستی تو موهاش کشید و بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
–دوسم داشتی و بهم دروغ گفتی؟
عصبی برگشت سمتم و داد زد:
–تو ازم استفاده کردی بعد انتظار داری باورت کنم؟؟
–اره اولش فقط میخواستم با نزدیک شدن بهت به پدرت برسم...اما خودمم افتادم تو دام عشقت!! نباید عاشقت میشدم ولی شدم!
و پوزخندش که قشنگ میتونست بهم بفهمونه چقدر حرف توشه!
با چشمای ملتمسم بهش خیره بودم که صدای بابای عوضیش سکوت بینمون رو شیکست:
–نزار با حرفاش روت تاثیر بزاره پسرم
اون بهت دروغ گفت یه دروغ بزرگ
لایق بخشیدن نیست
تهیونگ بدون هیچ حرکتی فقط به من زول زده بود.
کیم کلتش رو بیرون اورد و همونطور که دور تهیونگ قدم برمیداشت صدا خفه کن رو روش نصب میکرد.
–اون باید بمیره...باید بکشیش ته (یا امامزاده بیژن تهیونگ نکن شر میشه🤣)
چشمام رو به چشمای ته گره زدم بلکه بتونم حسمو بهش منتقل کنم...میخواستم با چشمام باهاش حرف بزنم اما وقتی اون کلتو رو از باباش گرفت لرز محسوسی کل بدنم رو پر کرد.
کیم ضربه ای به شونه ی تهیونگ زدو چیزی کنار گوشش گفت که از این فاصله برام غیر قابل تشخیص بود.
تهیونگ بدون اینکه لحظه ای نگاهش رو از من بگیره کلتش رو اروم بالا اورد. اگر قرار بود به دست اون بمیرم همه جوره حاضر بودم.
کیم درست کنارم ایستاد و خطاب به ته گفت:
–منتظر چی هستی پسر؟
برای یه بارم که شده تو زندگیت قوی باش
اون یه خطر بزرگه برای ما...پس ازبینش ببر
اما تهیونگ بدون هچ حرکتی به من نگاه میکرد انگار ازم توقع داشت با چشمام اونو از کاری که میخواد بکنه منصرف کنم.
اما من لایق این مجازات از سمتش بودم پس بزار انجامش بده. چشمام رو اروم بستم و خودم رو برای شلیک گلوله اماده کردم.
پوففقف بوممممم شطرقققق *صدای شلیک گلوله!(دیگه خودتون صداشو تصورکنید 🙂👈🏻👉🏻)
تو جام لرزید....چرا هیچ دردی احساس نکردم؟
چشمامو باز کردم...
خدای بزرگ!!!!
با چشمای گردم به جنازه ی غرق در خونه کیم که درست کنارم افتاده بود نگاه کردم.
باور اینکه تهیونگ به پدرش شلیک کرده باشه سخت بود.(بیا گفتم شر میشه الان بچم باس بره زندون🥺🤣)
شوکه نگاهم رو بالا کشیدم و به تهیونگ خیره شدم که هنوز اسلحش رو بالا نگه نداشته بود و لباشو روی هم فشار میداد تا صدای هق هق مردونش رو خفه کنه.
لرزش دستش از این فاصله هم حس میشد. قطره ی اشکی با دیدن اون صحنه روی صورتم افتاد. تهیونگ سریع به سمتم اومد و همونطور که دستام رو باز میکرد گفت:
–زود باش باید ازینجا بریم بیرون
دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در خروجی کشید. همونطور که تلفنش رو از جیب شلوارش درمیورد گفت:
–باید زنگ بزنی به پلیس
سرمو تکون دادم و قبل از اینکه بخواد منو بیرون ببره نگهش داشتم....منتظر نگام کرد:
–ته فرار کن
کاملا به سمتم برگشت...با چشمای بارونیم نگاش کردم و ملتمسانه ادامه دادم:
–اگه بگیرنت معلوم نیس چند سال بهت حبس بخوره
اون بعداز یه مکث نسبتا طولانی درحالی که اجزای صورتم رو از نظر میگذروند گفت:
–میدونی چقدر به اون اتاقای انفرادی نیاز دارم جئون هیونا؟
لبخند تلخی بهم زد و با احتیاط درحالی که اصلحشو اماده ی شلیک نگه داشته بود منو به سمت در خروجی اون گاراژ میبرد.
به محض اینکه از گاراژ بیرون رفتیم نور شدید افتاب چشمام رو زد و باعث شد برای چند لحظه چشمام رو ببندم. صدای آژیر و بلافاصله صدای ترمز ماشینای پلیس درس جلومون باعث شد پلکام رو باز کنم.
از ماشین پیدا شدن و تفنگاشون رو به سمت تهیونگ نشونه گرفت:
–تکون نخور!!!
نشونه ی لیزرشون روی بدن تهیونگ درحال حرکت بود. از ترس اینکه مبادا بهش شلیک کنن خودم رو سپرش کردم و داد زدم:
–نه...اون کاری نکرده!!!(باوووو قهرمان🙄)
تعدادی از مامورا وارد گاراژ شدن و مابقیشون به سمت ما اومدن. بهم ادای احترام نظامی کردن و گفتن:
–شما حالتون خوبه فرمانده؟
بدون توجه به اونا اروم برگشتم سمت تهیونگ...اونم بهم خیره بود...بغضِ تو چشماش داشت به وضوح وجودم رو نابود میکرد. دو تا مامور به سمتش رفتن و با قفل کردن دستاش پشت کمرش بهش دست بند زدن!
صورتم رو با حالت گریه ازش برگردوندم و چند قدم فاصله گرفتم.
وقتی به سمت ماشین میبردنش بهش نگاه کردم...نمیزارم زیاد اون تو بمونی!
...........
" ۷ سال بعد "
تمام تلاشم رو کردم تا ۱۵ سال حبس رو به ۷ سال برسونم...هرکاری میشد انجام دادم تا بلاخره تونستم براش عفو بگیرم تا کمتر او تو بمونه!
در بزرگ زندان باز شد و با دیدنش بعداز این همه وقت دوری دوباره لبخند زدم.
باهم توی پیاده رو قدم میزدیم و من براش از سختی نبودش تو این ۷ سال میگفتم.
که برام اندازه ی ۷۰ سال زمان برد...!
با کشیدن اروم دستم نگهم داشت که باعث شد به سمتش برگردم. با لبخند نگاش کردم که با یه حرکت سریع لباشو روی لبام کوبید.
حسرت چشیدن لباش رو هفت سال کشیده بودم.
دستامو دور گردنش زنجیر کردم و اندازه ی کل این نبودن ها بوسیدمش!
"پایان"' (واکنشم به داستانی که خودم نوشتم: چه لوس الان چیکار کنم 🙄😑فشار سینگلیه چش دیدن عشق مردمو نداریم 🤣🤣)
عاقاا تادااااا تموم شد خب تو کامنتا بگید مافیایی و دزد و پلیسی و اینا بیشتر دوست دارین یا ومپایری؟ حالا که فک میکنم چه رمان چرتی نوشتم.....خب که چی الان هدفم از نوشتنش چی بود اینا تاثیر کیدرماس 🤣کامنت بزارین حداقل الکی داستانو نگذاشته باشم لاوووو یووو خعلی زیاد باییییی
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
ومپااییرر
به نظرم یه بار دبیرستانی بنویس جالب میشه و خودت هم خیلی خوب مینویسی از کلمات خیلی خوبی استفاده میکنی
یاد دبل یو افتادم 😐💔 میدونم اصن ربطی به عم ندارن ولی چُن امروز نع قصمت دبل یو رو دیدم اینجو شدم 😂🚶♀️
عالی بود ♡
من هر دوتاشون رو دوست دارم👍
عالییییییییییییییییی
عالییییییییییییییییی