
این پارت زیاد غمگین نیست 😉
خدایااااا.....کدوم بیشعوری دلش اومده با ماشین بزنه به میا ؟!...یه بچه ی طفلکی بیپناه !....کار هرکی بوده خدا لعنتش کنه....یکی از پرستارا اومد د منو برد روی یک نیمکت و یک فرم بهم داد و گفت : اقا شما باید این فرم رو پر کنید تا دکتر بیاد....به فرم احمیتی ندادم و منتظر شدم تا دکتر بیاد.....خیلی نگران میا بودم.....دلم براش میسوخت.....همون موقع دکتر اومد.....ازش پرسیدم : حال میا چطوره ؟! الان باید چیکار کنیم ؟!.....دکتر گفت : سرش ظربه ی شدیدی دیده....باید عملش کنیم.....
گفتم : پس چرا وقتو طلف میکنید ؟! ببریدش اتاق عمل !.....دکتر با حالتی جدی گفت : برای عمل کردنش نیاز به امضای پدر و مادرش داریم.....با چهره ای درهم گفتم : من چه بدونم پدر مادرش کجان ؟! اصلا نمیدونم زندن یا مردن ! عملش کنین !!!......حالا باید چیکار میکردم ! مرتیکه ی اشغال عملش نمیکنه !....ناگهان فکری به ذهنم رسید....
بنابراین گفتم : چقدر میگیری تا عملش کنی؟!....با پوزخند گفت : رشوه ؟!.....از توی جیبم دسته دلاری دراوردم که مقدارش ۵ میلیارد بود !.....دکتر با چهره ای خوشحال پولو گرفت و گفت : تا چند دقیقه ی دیگه عملش میکنیم !......تو دلم گفتم : پول پرست عوضی !......نمیدونم چقدر جلوی در اتاق عمل منتظر موندم که خوابم برد......حدود چند ساعت بعد دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت : اقای اگرست ! لطفا بیداربشید....از خواب پریدم و گفتم : عمل چیشد ؟!....دکتر با چهره ای پیروز گفت : عملش موفق امیز امیز بود !....توی دلم گفتم : خب معلومه وقتی اونهمه پول دادم موفق امیز میشه !
تشکر خشکی کردم و گفتم : کی میبریدش بخش ؟....گفت : تقریبا نیم ساعت دیگه بعد از انجام کارای باندپیچی.....از روی نیمکت بلند شدم و رفتم از سوپرمارکت بغل بیمارستان برای میا خوراکی خریدم بعد از اسباب بازی فروشی یک خرس عروسکی براش خریدم......بعد از این که دوباره وارد بیمارستان شدم یکی از پرستارا اومد و گفت : میا کوچولو رو بردیم بخش ، میتونین برین ببینینش.....تشکر کردم و رفتم به اتاق بخش......کنار تخت میا نشستم و دستای کوچولوشو گرفتم و اروم گفتم : میا ی نازنین ؟! حالت خوبه ؟
اروم چشماشو وا کرد و گفت : خوبم عمو....فقط سرم یکم درد میکنه....ممنون که منو اوردی بیمارستان.....دست کوچولوشو بوسیدم و گفتم : قابلی نداشت کوچولو.....بعد خرس عروسکی و خوراکی هارو دادم بهش و گفتم : اینارو واسه تو گرفتم.....گفت : مرسی عمو....گفتم : من دیگه باید برم ، فردا دوباره میام بهت سر میزنم....با چشمان نگران گفت : چند ساعت دیگه سرپرستمون یل همونی که ازمون کار میکشه میاد دنبالم....میشه نزاری منو ببره ؟!....اروم موهاشو ناز کردم و گفتم : نمیزارم ببرنت، زنگ میزنم از پرورشگاه بیان ببرنت پیش بقیه ی بچه ها ، اونجا کلی دوست پیدا میکنی....
سر نوشتن این پارتا روحم اتیش گرفت 😢😢
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من قبلا این داستانو خوندم،عین همینو..
حتی جمله هاش هم تغییر نکرده
البته برای یه کاربر دیگه بود
پارت بعدی لطفا💖
بعدی کی میاد
عاای منتظر بعدی هستم
عالی .پارت بعد رو سریع بزار
خیلی عالی بود🥺❤
عالی آجی
ممنون
فکر کنم اخرش ادرین میا رو به سرپرستی بگیره
چقدر باهوشی !
منم یه همچین حسی داشتم البته فکر میکردم ادرین بگه میا بچه ی خودشه تا بشه عملش کرد