
سلام .. سلام من برگشتم با قسمت دوم برید بخونید و نظر فراموش نشه اگه نظر ندید دوباره میرم یه ماه دیگه میام
« سلام من سارا مدنلی هستم خوشبختم »... :« خب خانم مدنلی به کلاس ما خوش اومدین »..وبعد اشاره ای به بقییه کرد وگفت :« خیلی خب بچه ها ».. همه از جایشان بلندشدند و یک صدا گفتند :«خوش اومدی »..سارا شوکه شده بود لبخندی زدوگفت و منون :« ممنون »..mr پوزخندی به اریا زد ( یعنی می خوام پوستتو بکنم ) :« ودر جواب سوال شما اقای سمپسون دانش اموز جدید برادر خانم مدنلی ، اقای مدنلی هستن که به علت بیماری در طی سفر ، نتونستن امروز به مدرسه بیان ، درست می گم خانم مدنلی ؟».. سارا به فکر فرو رفت ..صبح ان روز
صبح ان روز ........ :« رابین رابین بیدار شو ».. رابین در اتاق را باز کرد :« سلام سارا صبح بخیر بیدارم از دیشب دارم دنبال هدفونم میگردم ، تو ندیدیش ؟».. سارا گفت :« فکر کنم تو یکی از جعبه های اساسیه بود . رابین با تعجب گفت :« کدوم ؟!»... سارا با انگشت اتاق بغلی را نشان دادو گفت :« اونجا »... رابین دستش را داخل جیبش کرد و ارام در اتاق را باز کرد . با ارامش روبه سارا کرد و به او خیره شد . ( اون همیشه اورومه ، نه میخنده ، نه گریه میکنه ، کلا هیچی ) سارا ازپشت شانه های رابین داخل اتاق را نگاه کرد . تمام اتاق پر از جعبه بود :« فهمیدم ! الان عصبانی یا ناراحتی !!!».. رابین به طرف اتاقش رفت و روی تختش رفت و روی تختش پرید :« میدونی که من بدون هدفونم هیچ جا نمیرم ».. سارا به ستون جلوی در تکیه داد :« باشه ولی باید تا بعد مدرسه پیداش کنی ». رابین به پنجره خیره شد .:« فهمیدم ».
سارا از پله ها پایین رفت :« سلام مامان ، سلام باب صبحتون بخیر !»...باب فنجان قهوه را به طرف سارا گرفت :« سلام بچه جون میبینم که امروز سرحالی » سارا روی صندلی نشست :« آع نه خیلی . فکر نکنم رابین امروز بتونه بیاد مدرسه اخه مریض شده ».. :« اوه سارا مطئنی ؟».. سارا سرش را تکان داد :« می تونی ببینی مامان !».. باب ، لینا ( مادر سار ) و سارا ارام وارد اتاق شدند . لینا دستش را روی پیشانی رابین گذاشت :« عزیزم ! حالت خوبه ؟»... رابین از جایش بلند شد :« اه اره خوبم . باید برم مدرسه »... همان لحظه روی زمین افتاد . باب و لینا با نگرانی دور رابین را گرفتند . سارا که با لبخند پشت سر انها ایستاده بود دستی برای رابین تکان و رابین ( با ارامش مرموزی ) دست تکان داد ..
زمان حال .... سارا از فکر بیرون امد :« بله ، درسته اون خیلی خیلی مریضه میترسم فردا هم نتونه بیاد مدرسه ( البته اگه هدفونشو پیدا نکنه راستی راستی راهی بیمارستان میشه ) من خیلی نگرانشم » ( اره خیلی .. ) اریا خمیازه ی بلندی کشید .... Mr:« پس می تونی برادرتو برامون معرفی کنی ؟» .. سارا لبخند ملیحی زد :« البته .. رابین مدنلی ، همسن خودمه یعنی ما دوقلوییم و درسش خیلی خوبه می تونه برای دارنده رتبه ی اپل مدرسه رقیب خوبی بشه .ارومه وخیلی کم حرفه ولی مهربونه و بدون هدفونش هیچ جایی نمیره و بهتره کسی به سرش نزنه اونو ازش بگیره چون بد میبینه »( الان به معلمه تیکه انداخت ).....mr کهکاملا واضح بود خیلی خوشحاله گفت :« منتظرم دانش اموز جدیدمو ببینم » .. سارا دوباره لبخند ملیحی زدو گفت :« اونم خیلی مشتاقه تا شما رو ببینه ».. اریا :« اره تو که راست میگی » اینو تو دلش گفت ..
وقت ناهار بود سارا روی یکی از نیمکت ها نشست و اه عمیقی کشید . اریا روبه روی اونشست :« چیزی شده ؟ »... سارا متعجب اورا نگاه کرد :« تو کی هستی ؟» ... اریا :« منو ... نمیشناسی ؟».. سارا :« قیافت اشناست کجا دیدمت ؟». اریا :« حافظت قد ...... ٱه ولش کن منو صب دیدی خوردم بهت ».... سارا :« اهان.... ببخشید اسمت چی بود ؟»....اریا که جوش اورده بود :« اریا ... آ.....ری.....یا ..اریا » .. سارا لبخند زد :« معذرت می خوام بخاطر یه اتفاقی تو دوران بچگیم یکم حواس پرتی دارم یه ماه اول ازدواج پرناتنیم با مامانم همش ازش اسمشو میپرسیدم اونم دیگه داشت شاکی میشد »...ارایا با تعجب پرسید :« پدر ناتنیت ؟»....سارا گفت :« اوهوم ، نترس بابا عین داستان سیندرلا نیست اون خیلی باهام مهربونه حتی رابینم باهاش راحته »... اریا هیجان زده گفت :« رابین ؟ اسم برادرت اینه ؟» ... سارا :« اره مگه چیه ؟» ... ارایا پوزخندی زد :« هیچی اخه گفتی مریضه نگرانش شدم »... سارا دوباره کل اتفاقات صبحو درذهنش تکرار کرد :« خب اره مریضه چه جورم»... اریا بلند خندید :« دروغ گو »... سارا شاکی شده بود:« چرا باید دروغ بگم ؟»..... اریا دستش را روی چانه اش گذاشت :« چمیدونم شاید هدفونش تواساسیه ی خونتون گم شده اونم که بدون هدفونش هیچ جا نمیره نه ؟، وای چه خوهار برادری !! نقشه کشیدین ، هوم جالبه »... سارا دردلش گفت :« این دیگه کیه کل سناریوی صبو تعریف کرد معلوم نیست چند بار باخواهرش ازین کارا کرده ، خب در هرصورت دیگه بهتره انکار نکنم »
سارا سرش را روی میز گذاشت وگفت :« خب اره ، از کجا فهمیدی ؟ ».. اریا سرش را خاراند :« عه ... خب ...من ».... :« خب توچی ؟» ... اریا سرش را برگرداند :«آ...آ..ارورا ...اینجایی ؟»... ارورا کنار اریا نشست :« اره اینجام ، می خوام بکشمت ... »... سارا همانطور که سرش روی میز بود دستش را روی دست ارورا گذاشت :« یعنی ممکنه »... سرش را بالا اورد ارورا با دید قیافه ی سارا ترسید :« یعنی ممکنه ، هدفونشو پیدا نکنه و من مجبور بشم فردا هم برای همه فیلم بازی کنم ، نمی خوام ، نمی خوام ،نمیخوام »...
ارورا به خودش امد :« تو همونی که امروز صب دیدمت از اشناییت خوشحالم من ارورام فقط ملاس ریاضیو باهم نیستیم واسه ی همین منو تو کلاس ندیدی »..سارا لبخند زد :« منم سارام از دیدنت خوشحالم ، درکت میکنم اگه خواستی داداشتو بکشی بگو بیام کمکت خدا سر راه ادم ازین برادرا نذاره واسه خودش ... »... اریا مانند بچه ها شروع کرد به هرهر خندیدن :« چه زود باهم دوست شدین انگار نه انگار من اول دیدمت تا ارورا رو دیدی نقشه ی کشتنموکشیدی ؟» (خفه نشی یه وقت ) ارورا و سارا بهت زده به اریا خیره شده بودند . اریا به چهره ی ان دو نگاه کرد از جایش بلند شد :« وای شما دوتا خیلی شبیه همین »... سارا و ارورا به یکدیگر خیره شدند :« را ... راست میگه »... اریا یکی از شیرینی های داخل ظرف غذای سارا را برداشت و رفت :« هوم خوشمزس » اینو تو دلش گفت . ارورا لبخندی به سارا زد و گفت :« چه طوره بریم یه دوری تو مدرسه بزنیم تا همه جارو نشونت بدم ؟». سار از جایش بلند شدو گفت :« بریم »
خب ببخشید اگه کوتاه بود لطفا نظر فراموش نشه
این داستان ادامه دارد.....
بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی کیف کردم
دوست داشتم
لذت بردم
ممنون
قسمت دوم ردوروز پیش گذاشتم تو این یکی دوروزه منتشر میشه گفتم بدونید بد قولی نکردم
دوستان این هفته سرم شلوغه شاید وقت نکنم بزارم قسمت بعدوولی قول میدم هفته ی بعد بزارمش شرمنده
? باشه
خوب بود مث همیشه
خواهشا سری تر بزار تا دق نکردم نمیدونی داستانای خوب تستچی چقد کمن ?
باشه چشششششم نظر لطفته عزیزم
عالی ادامه بده
اری گاتو