
سلام سلام،این یکی خیلی زمان برد لایک و کامنت فراموش نشه منتظر انرژی دادناتون هستم مممم✨💛
همه چی ازونجایی شروع شد که من دلم میخواست ساز بزنم ، خودمو کشون کشون از دبیرستان به خونه قدیمیمون تو کوچه پس کوچه های سئول میرسوندم بین راه پامو به اشغال های روی زمین میزدم و پرتشون میکردم اینور و اونور اون روز از دوستام کتک خورده بودم گونه ام کبود بود ولی من گریه نکردم یا پا پس نکشیدم هیچی نگفتم با نگاه سرد وسیله هامو جمع کردم و از بینشون گذشتم وقتی رسیدم خونه مامانم گفت چرا کتک خوردم ، جوابشو ندادم هیچکس دوست نداره بدبیاری هاشو تعریف کنه، مگه نه؟!یادمه اون شب از تلویزیون کوچولومون یه برنامه استعدادیابی پخش شد یه ظرف بستنی برای خودم اورده بودم و داشتم میخوردم که اونو دیدم توی اون صفحه رنگی بی کیفیت، ینفر داشت پیانو میزد طوری انگشتاشو تکون میداد که انگار پرواز میکردن چشماشو بسته بود و با تمام وجودش مینواخت نوایی که از پیانو بلند میشد انگار از روح و جونش بود، زیبا بود ، چشمامو بستم و خودمو غرق اهنگ کردم ، اونشب بود که فهمیدم باید نواختن پیانو رو یاد بگیرم
این موضوع رو با مامان و بابام در میون گذاشتم ، میدونی اونا چی گفتن؟ بابام سرم داد کشید : تو پول حروم میکنی تو یه نفله ی بی استعدادی، من ارزشی در تو نمیبینم که بخوام زحمت بکشم و پول جور کنم تا بری فقط صدای دیلینگ دیلینگ یه ساز مزخرفو دربیاری ، ضمن اینکه من توی یه خانواده فقیر بزرگ میشدم محبتی هم دریافت نمیکردم، بغض گلومو گرفت ولی نگاهی سرد و خشک تحویل دادم و هیچی نگفتم بعد به بستنی خوردنم ادامه دادم فردا صبحش با خستگی و عصبانیت وسیله هامو برای مدرسه جمع کردم و راه افتادم وقتی وارد کلاس شدم بخاطر گونه ی کبودم مسخرم کردن ، فکر کنم اونجا بود که فهمیدم چقدر درد و غم و بدبختی روی دلم تلنبار شده، بعد منفجر شدم، مشتمو روی میز کوبوندم و سمت اونی راه افتاده بودم که دیروز ازش کتک خورده بودم تمام این مدت عصبانیت از درونم میجوشید و بالا میومد، روبه روش وایسادم و یه مشت خوابوندم زیر چشمش، پرت شد عقب، صاف وایسادم و موهامو عقب زدم ، از شدت هیجان نفس نفس میزدم و بعد یه لبخند شیطانی رو لبام پدیدار شد همون لحظه معلممون داد زد : لینا، دفتر مدیر در تمام مدتی که مدیر سرم داد میزد و تهدیدم میکرد، لبخند به لب داشتم حس خوبی بود

نگاهم به سمت جونگ کوک رفت نگرانش بودم خیس عرق بود و درد داشت ، لوله ی تفنگ رو روی سرم حس کردم خیلی اروم سرمو برگردوندم لینا بهم لبخند زد : چیز جالب تری از داستان من پیدا کردی؟! به سمت جونگ کوک چرخید : شاید باید یه تیر دیگه تو اون یکی پاش حروم کنم از دهنم پرید : نه، نه خواهش میکنم ببخشید اینکارو نکن ، لحنش شوم شد: حالا که اینقد حقیر میبینمت اجازه میدم ایندفعه در بره سرمو پایین انداختم و لینا ادامه داد: بعد از اون روز فهمیدم اونقدراهم دست و پا چلفتی و ضعیف نیستم ، یه دکه ی خوراکی فروشی توی محلمون داشتیم و صاحبش پیرزن فرسوده ای به اسم خانم کیم بود رفتم پیشش و التماسش رو کردم که بزاره اونجا کار کنم ، باید پول کلاس پیانو رو خودم در میوردم ، سریع و فرز کار میکردم، جعبه هارو میوردم و خوراکی هارو تو قفسه جا میدادم بخاطر این کارم درد های زیادی رو تحمل میکردم و شب وقتی به خونه میرسیدم فقط رو تخت ولو میشدم و خوابم میبرد بعضی وقتا خانم کیم بهم میگفت که برم خونه اما من قبول نمیکردم درد داشتم اما نمیخواستم تسلیم بشم بالاخره پولم در اون حدی رسید که برم به اون کلاس، بهترین لباسامو پوشیدم و کل راه رو دویدم از شدت خوشحالی گونه هام قرمز شده بود ساختمونی بود با اجر های قرمز که در شیشه ای داشت و بالاش نوشته بود : اموزش تخصصی پیانو، درو هل دادم و وارد شدم و جلوی میز پذیرش وایسادم و نگاهم به پسری افتاد که کنارم بود
پسر با نگاهی خالی از احساس بهم نگاه کرد و منم همونطوری با نگاهم جوابشو دادم تا اینکه پرسید : تو اینجا چیکار میکنی؟! گفتم : چه سوال مسخره ای میپرسی میخوام پیانو یاد بگیرم. پوزخند زد: من یروز به یه ستاره جهانی تبدیل میشم، تو میخوای چیکار کنی؟! اخم کردم : منم یروز موفق میشم خب.پسر نفسشو بیرون داد گفت : موفق باشی، با لحن خشک جوابشو دادم، توهم همینطور..مسئول پذیرش به جفتمون یه کاغذ داد تا پر کنیم رفتم روی صندلی اونور نشستم تا راحت باشم، پسر اومد کنارم نشست و دوتایی فرم پر کردیم بعد از ثبت نام بدو بدو وارد کلاس شدیم ، سالن تقریبا تاریکی بود و دوتا پیانو داخلش بود یکی نو و براق و بزرگ که روی سکو قرار داشت و اون یکی کمی کوچیکتر و کهنه که گوشه ی سالن بود امرد قد بلندی با کت بلند خاکستری روی سکو وایساده بود و به من و پسر که دستپاچه وارد شدیم نگاه کرد پشت دوتا صندلی اخر نشستیم تقریبا کلاس پر بود مرد با کنجکاوی به ما نگاه کرد، اسم شما دوتا وروجک تازه وارد چیه؟! +لینا -یونگی به اینجای داستان که رسید به سمت یونگی چرخید : حالا منو یادت میاد؟!-از..همون...لحظه..ی اول...شناختمت...لینا خندید و ادامه داد: مرد سر تکون داد: خب لینا و یونگی من اقای لیهیون هستم از اشنایی تون خوشبختم امیدوارم که از همدیگه راضی باشیم یونگی یه دستشو زیر چونه اش گذاشت و به اقای لیهیون خیره شد 45 دقیقه ی اول رو صرف یادگیری نت ها کردیم بعد زنگ تفریح شد. توی حیاط پشتی اموزشگاه دنبال یونگی رفتم و لباسشو کشیدم +هی- چیکارم داری؟! +میشه باهم دوست بشیم؟! یه ابروشو بالا برد: بله؟! +گفتم میشه باهم دوست بشیم؟! یونگی چشماشو تو حدقه چرخوند : باشه...بعد ازون هر جلسه رو با یونگی میرفتم و باهاش تمرین میکردم خیلی خوب پیانو میزد تا اینکه یه روز..

یونگی جوان

موقعی که کلاسمون تموم شد و جلوی در منتظر وایساده بودیم دیدم ینفر اومد دنبالش یه پسر تقریبا همقد خودش یا موهای قهوه ی خوش حالت، لباشو غنچه کرده بود و با خوشحالی میومد سمتمون، همونجا بود که بهش دل باختم ( جیمین جوان)
یونگی ما دوتارو باهم اشنا کرد +لینا این رفیقمه، پارک جیمین، جیمین، لینا-از اشناییت خوشبختم لینا و خندید میتونستم دنیارو بدم تا یبار دیگه بخنده اروم سلام کردم ، بعدش یونگی خداحافظی کرد و رفت روبه جیمین کرد و گفت بعد ازون روز همش تو فکرم بودی و خدا خدا میکردم که توبازم همراه یونگی باشی یا بیای دنبالش ، هیچ ادرس یا شماره ای ازت نداشتم، از طرفی هرروز تو نواختن پیانو موفق تر میشدم و پیشرفت میکردم یه شب روبه ستاره ها کردم و گفتم چطور میتونم علاقمو بهش ابراز کنم؟! من و اون هیچوقت باهم تنها نبودیم، تنها ارزوم این بود که تو دقیقا همین حسو بهم داشته باشی.. که نداشتی یروز یونگی اومد پیشم و گفت شب میخوایم بریم بیرون میخوام توروهم ببرم از خوشحالی بال در اورده بودم سه تایی رفتیم روی پشت بوم یکی از خونه های اهالی شهر ، بارون میبارید و هرسه تامون خیس اب بودیم و مث دیوونه ها میخندیدیم هیچوقت به اون خوشحالی نبودم بعدش همونجا نشستیم و به اسمون نگاه کردیم، ستاره ها میدرخشیدن و ما شاد بودیم
از ارزوهامون گفتیم و زندگی کردیم، دلم نمیخواست برگردم به خونه ام تا باز تو حقارت زندگی کنم دلم نمیخواستم برگردم مدرسه و کتک بخورم نمیخواستم این لحظه تموم بشه ولی تموم شد عقربه های ساعت هیجان زده شدن و اخرشب رسید، یونگی رو به من گفت : باید سریع برگردم خونه تمرینامو انجام ندادم دستشو پشت کردنش کشید : میترسم مامانم نگرانم بشه و بابام تنبیهم کنه دستشو رو شونه ام گذاشت : خداحافظ لینا و دوید داد زدم پس من چی؟!جیمین لبخند زد و دستمو گرفت : خودم میرسونمت ، اروم قدم میزدیم صدای شلپ شلپ پامون تو چاله های اب ، نور چراغ روی پیاده رو..جیمین به من نگاه نمیکرد ولی من نمیتونستم ازش چشم بردارم کاش این جاده تا ابد ادامه داشت ، رسیدیم جلوی خونه و من آهان کشیدم -همینجاست؟! +آره..-آهان دیگه مزاحمت نمیشم لینا، شبت بخیر چرخید که بره، صداش زدم : جیمین.. برگشت سرمو پایین انداختم بعد بلند کردم و خودمو جلو انداختم و بوسیدمش، جیمین شگفت زده شد و همون لحظه، در خونه باز شد
جیمین منو هل داد عقبو با ترس به بابام که تو استانه ی در وایساده بود چشم دوخت ، منو هل داد، منو نخواست،چرخیدم: من..توضیح میدم..-تو چه غلطی با دختر من کردی؟! جیمین به تته پته افتاد، چرخید و فرار کرد بابام رو به من چرخید: چیکار کردی؟! +من.. من... -فکر کردی میتونی هروقت دلت خواست ازین کثافط کاریا کنی و یه کشیده تو گوشم خوابوند ، پرت شدم وسط کوچه و لباسام خیس و گلی شد -گمشو ازینجا من هیچوقت همچین دختری توی زندگیم نداشتم و درو محکم بهم کوبید بغض راه نفسمو بست حواس لینا پرت قصه اش شد و من سعی کردم طنابو روی دستام شل کنم -چند ساعتی همونجا دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد فردا صبح توی ندامت گاه بیدار شدم افسردگی گرفتم چند سالی رو کار کردم و اینا همش تقصیر توعه
جیمین گفت : نه..+اره عزیزم اینا همش بخاطر توعه، همش تقصیر تو بود و من الان اینجام که انتقام بگیرم-اون شب، تو به من پیام دادی؟! +اره تونستم یه گوشی پیدا کنم و بعد شماره ات.. خیلی زحمت کشیدم ولی ارزششو داشت جین گفت : قضیه چیه؟! کدوم پیام؟! جیمین گفت: اون شب...که دچار حمله ی عصبی شدم یه پیام دریافت کردم از لینا که نوشته بود برمیگردم و همه چیزتو ازت میگیرم رو به من چرخید : دلیل همه ی اون اخلاق چرند و بدم همین بود منو ببخش مین سو.. اشک روی گونه اش پایین لغزید منم همراهیش کردم و بعد چشمامو بستم لینا گفت: اوه چه زوج زیبایی ترجیح میدی اول کدومو بکشم؟! عشقت یا رفیقت؟! جیمین غرید: دست به هیچکدومشون نمیزنی -بنظرم رفیقتو بیشتر دوست داری، سمت شوگا رفت ، خم شد و گونه شو بوسید، شوگا عقب کشید لینا و تفنگش رو بالا اورد : ببخشید رفیق قدیمی من...و ماشه رو کشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آقا خیلی خوب داستان مینویسی🥺🥺اشکم در اومد🥺🥺خیلی خوبی😍😍🥺🥺
عالییی بود💜
ممنونم🥺💛
بچه ها به نظرسنجی هم سر بزنید
وای فاطی خداوکیلی بلایی سرشون نیااااااررررررر من دارم هنوز عر عرعرعر میزنم بخاطر پارت قبلی که تیر خورد به پای کوکی ترو خدا بلایی سر اعضا نیار 😭😭😢😢😢😢💔💔💔
ای خدا ببخشییییید که ناراحتتون کردم چشم سعیمو میکنم🥺😊
آجی عالی بود 💙🤍
فقط یه درخواستی دارم آجی بلایی سر شوگا نیار خواهش من گریم میگره ها آجی شوگا چیز نشه🥺🤧🤧
ای خدا من قربونت بشم گریه نکنیا آجی🥺
عالی بود
خدایش دستت درد نکن فدایی داری فاطی❤❤❤❤
مرسی❤
فدامدا🙂😉
نه نگو که یونگی مرددد نهه😢😂😂
.... 😂