
من همون محسن شاهم و میخوام که فصل دوم داستانمو ادامه بدم چون دلم نیومد داستانمو نیمه کاره بزارم و شماها رو دوست دارم اگه میشه فالوم کنید و از داستانم حمایت کنید
روز بعد از عروسی : از زبان ادرین: وقتی از خواب پا شدم رفتم صبحونه بخورم که یادم اومد دیشب ازدواج کردم و مرینتو جا گذاشتم😂😂 رفتم و مری رو بیدارش کردم و صبحانه خوردیم و رفتیم سر کارمون تو شرکت....میریم بعد از شرکت: وقتی از شرکت اومدیم بیرون گفتم بریم خونمون؟ مری گفت اره بریم میخوام یکم مارسل رو ببینمش ( راستی اگه شخصیتا یادتون رفته اینا هستن: مارسل برادر مری آدرینا خواهر ادرین و همه ی کاراکتر های میراکلس😁 و کشف هویت هم شد)
وقتی که رفتیم خونمون زنگ رو که زدیم ناتالی درو باز کرد سلام کردیم و رفتیم تو که یهو آدرینا مثل چی اومد تو بغلم گفتم سلام ادرینا یکم یواش تر گفت اوه ببخشید دردت اومد؟؟ گفتم نه بابا من خیلی وقته که لیدی باگم به این چیزا عادت دارم و سفت شده ام😂😂 گفت اره اما فکر کنم خیلی برات سخت بوده که این همه سال نمیدونستی عشقت تو لباس مبدل کنارته (راستی از زبان مرینته ها) ادرین گفت اره اما منم خیلی احمق بودم که میگفتم مری فقط یه دوسته....
ادرینا گفت خب حرف زدن دیگه بسه بیایید بریم تو اتاق بابا گفتیم باشه و رفتیم تو اتاق وقتی که رفتیم تو سلام کردیم گابریل گفت به به عروس قشنگم و پسر نازم ازین ورا؟؟ گفتم ادرین گفت میایی بریم خونمون منم گفتم باشه و اومدیم امیلی گفت حتما ناهار هم نخوردین گفتم نه نخوردیم اما میرم خونه درست میکنم گفت دیگه کی وقت ناهار پختنه بزار برای فردا ناتالی غذا زیادی دیشب رو اورده الان بهش میگم گرم کنه بیاره...
گفتم ایول امروز راحتم ادرین گفت اما فردا تلافی میکنم😂😂😜 گفتم باشه میبینیم گفت میبینیم...بعد از ناهار: آآآآی خدااا ادرین گفت چیشده؟؟ گفتم هیچی دارم میترکم از بس کباب سوشی خوردم گفت خود ژادنی ها اندازه یه فنجون میخورن تو چرا یه دیس خوردی؟؟ گفتم چون خیلی خوشمزه بود گفت خیله خب حالا بریم خونه بخوابیم گفتم نه اول بریم خونه ما بعدش بریم خونه بخواب گفت ای بابا میخوام بگیرم بکپم خیر سرم گفتم همینه که هست امیلی خندید و گفت ادرین مری رو اذیت نکن حالا ببرش خونشون بعدش بخواب....
ادرین گفت ای خدااااا باشه بیا بریم منم بدو بدو رفتم سوار ماشین شدم ادرین گفت تو مگه دلت درد نمیکرد گفتم خوب شد فقط یخورده دیگه درد میکنه گفت باشه بیا بریم اتفاقا میخواستم پلگ رو هم ببینم(اگه یادتون باشه تیکی و پلگ تو اتاق مرینت زندکی میکنن ) گفتم اره منم دلم برا تیکی تنگ شده...وقتی رسیدیم ادرین گفتم زود برگردیم خونه ها گفتم باشه تو اَم😒😒...
وقتی رفتم تو دیدم تیکی و پلگ تو بغل هم هستن و دارن فیلم میبینن گفتم سلام اونا یهو ترسیدن و پریدن تو بغل هم منم از خنده داشتم میمردم که یهو مادرم اومد و گفت چیشده چرا جیغ میکشین!! تا منو دید گفت مرینت از دست تو گفتم مامان من که از قصد این کارو نکردم گفت باشه راستی ادرین کجاست؟؟ گفتم رفت ماشینو پارک کنه بیاد گفت باشه حالا بیا اینجا بشین کارت دارم گفتم باشه و رفتم.....
وقتی رفتم پیشش نشستم گفت مرینت هفته دیگه داییت و دختر خوانده اش میخوان بیان اینجا گفتم این که خیلی خوبه اما دختر خونده اش کیه؟؟ گفت خودمم نمیدونم اما امروز بهم زنگ زد و گفت که اون هفته میان گفتم خب مشکلی هست؟؟ گفت امم نه یعنی اره دقیقا اون هفته عمو مایکلت هم میخواد بیاد اینجا گفتم خب گفت ما که جا خواب نداریم ادرین گفت خب دایی مرینت میتونه بیاد خونه ما من یهو ترسیدم و جیغ کشیدم مادرم از خنده غش کرده بود گفتم ادرین این چه کاری بود؟؟ گفت عه ببخشید😂😂 گفتم....
خب دوستان اینم از پارت اول فصل ۲ منو دنبال کنید و هفته ای سعی میکنم یه پارت کوچولو بدم چون امسال تعیین رشته دارم باید حسابی بچسبم به درس و چون حضوریه زیاد وقت ندارم بنویسم..برید بعدی
میخوام شخصیت فی و زویی و یه شوهر برای ناتالی بیارم تو داستان خوبه؟؟ دلم برای ناتالی میسوزه چون تنهاس😀 خب تو کامنت ها حتما بهم بگید
خب خدانگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود حتما ادامه بده من داستانت رو هزار بار خوندم که دیگه دیالوگ هاشم حفظم عالیه حتما ادامه بده😍😍😍👌👌👌
خوب چیه عالی بود😁 فی و زویی رو حتمی بیار و این ناتالی بدبختم یه آستین براش بالا بزن دیگه 😂
خب خوب بود؟؟